۱۴ مطلب با موضوع «اخلاق» ثبت شده است

معامله مون با خلق خدا

بسم الله الرحمن الرحیم


این چند وقت که وبلاگ رو بروزرسانی نمی کردم، لطف خدا فکر کنم خیلی ها که اهل بیان نبودن و مستقیم به اینجا سر می زدن، دیگه سر نمی زنن. برای همین یکم راحت تر شدم :)

همه جا هم که فیلتر شده، لذا بر می گردیم به خونه ی اول و آخر مون، وبلاگ :)


من خیلی اهل غر زدن نیستم واقعا

ظاهرسازی هم نمیخوام بکنم که مثلا با غر زدن توی وبلاگ، سطح مطالب رو به این چیزهای پایین و مسخره تنزل بدم.

اما خب جای دیگه ای رو هم پیدا نکردم که غر بزنم :)


طی این چند مدتی که از خدا عمر گرفتم، رذیله ای رو که به جرأت می تونم بگم از بقیه بیشتر آزارم داده (شاید خیلی چیزها رو باهاش برخورد نداشتم)، نمک نشناسی بوده.

خوبی کنی، خوبی کنی، خوبی کنی بعد یه دفعه ...


تو دل این اتفاقاتی که تجربه کردم، اما

در کنار این حس ناخوشایندی که تجربه کردم، اما


یه چیزی هم خوشحالم کرده هم ترسونده. اون هم اینه که اگه توی تعامل با یک آدمی خوبی کردیم و بدی دیدیدم، راحت ترکش می کنیم؟ حمایتمون رو ازش قطع می کنیم؟ یا ... ؟ همین کارا دیگه


اما معامله ای که خدا باهامون می کنه اینطوری نیست.


أَنَا الصَّغِیرُ الَّذِی رَبَّیْتَهُ وَ أَنَا الْجَاهِلُ الَّذِی عَلَّمْتَهُ وَ أَنَا الضَّالُّ الَّذِی هَدَیْتَهُ وَ أَنَا الْوَضِیعُ الَّذِی رَفَعْتَهُ وَ أَنَا الْخَائِفُ الَّذِی آمَنْتَهُ وَ الْجَائِعُ الَّذِی أَشْبَعْتَهُ وَ الْعَطْشَانُ الَّذِی أَرْوَیْتَهُ وَ الْعَارِی الَّذِی کَسَوْتَهُ وَ الْفَقِیرُ الَّذِی أَغْنَیْتَهُ وَ الضَّعِیفُ الَّذِی قَوَّیْتَهُ وَ الذَّلِیلُ الَّذِی أَعْزَزْتَهُ وَ السَّقِیمُ الَّذِی شَفَیْتَهُ وَ السَّائِلُ الَّذِی أَعْطَیْتَهُ وَ الْمُذْنِبُ الَّذِی سَتَرْتَهُ وَ الْخَاطِئُ الَّذِی أَقَلْتَهُ وَ أَنَا الْقَلِیلُ الَّذِی کَثَّرْتَهُ وَ الْمُسْتَضْعَفُ الَّذِی نَصَرْتَهُ وَ أَنَا الطَّرِیدُ الَّذِی آوَیْتَهُ


خدای من آن کودکى هستم که پروریدى، منم جاهلی که دانایم کردی، منم گمراهى که هدایت کردى، منم افتاده اى که بلندش نمودى، منم هراسانى که امانش دادى، و گرسنه اى که سیرش نمودى، و تشنه اى که سیرابش کردى، و برهنه اى که لباسش پوشاندى، و تهیدستى که توانگرش ساختى، و ناتوانى که نیرومندش نمودى، و خوارى که عزیزش فرمودى، منم آن بیمارى که شفایش دادى، و خواهشمندى که عطایش کردى، و گنهکارى که گناهش را پوشاندى، و خطاکارى که نادیده اش گرفتى، و اندکى که بسیارش فرمودى، و ناتوان شمرده اى که یاری اش دادى، و رانده شده اى که مأوایش بخشیدی



هی میگیم تو خوبی ... تو خوبی ... تو خیلی خوبی ...

ببین چقدر به من خوبی کردی ... ببین چقدر به من خوبی کردی ...


بعد یه دفعه میگیم تو این همه به من خوبی کردیا، اما من بد جوری نمک دون رو شکستم


أَنَا یَا رَبِّ الَّذِی لَمْ أَسْتَحْیِکَ فِی الْخَلاءِ وَ لَمْ أُرَاقِبْکَ فِی الْمَلَإِ أَنَا صَاحِبُ الدَّوَاهِی الْعُظْمَى أَنَا الَّذِی عَلَى سَیِّدِهِ اجْتَرَى أَنَا الَّذِی عَصَیْتُ جَبَّارَ السَّمَاءِ أَنَا الَّذِی أَعْطَیْتُ عَلَى مَعَاصِی الْجَلِیلِ الرُّشَا أَنَا الَّذِی حِینَ بُشِّرْتُ بِهَا خَرَجْتُ إِلَیْهَا أَسْعَى أَنَا الَّذِی أَمْهَلْتَنِی فَمَا ارْعَوَیْتُ وَ سَتَرْتَ عَلَیَّ فَمَا اسْتَحْیَیْتُ وَ عَمِلْتُ بِالْمَعَاصِی فَتَعَدَّیْتُ

من پروردگارا کسی هستم که در خلوت از تو حیا نکردم، و در آشکار از تو ملاحظه ننمودم، منم صاحب مصیبت هاى بزرگ، منم آن که بر آقایش گستاخى کرد، منم آن که جبّار آسمان را نافرمانى کرد، منم آن که بر معاصى بزرگ رشوه دادم، منم آن که هرگاه به گناهى مژده داده میشدم شتابان به سویش می رفتم، منم آن که مهلتم دادى باز نایستادم، و بر من پرده پوشاندى حیا نکردم، و مرتکب گناهان شدم و از اندازه گذراندم


انگار معامله ی خدا با ما یه جور دیگه س. ما برای خلق خدا زیادی ناز می کنیم و خودمون رو دست بالا می گیریم.


خوبی کردی .... خوبی کردی ... خوبی کردی ... بدی دیدی

خدا بودن هم سخته ها ! کار من یکی که نیست :)

۱۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

تعاملات

بسم الله الرحمن الرحیم


دو هفته پشت سر هم مجبور شدم چند روزی رو که اصفهان هستم به صورت صبح تا شب برم بیمارستان تا برای کار تحقیقاتیم نمونه جمع کنم. حقیقتا روز آخر دیگه برام اعصاب نمونده بود و لحظه شماری می کردم که تموم بشه. حوالی مغرب بود که تموم شد.

پنج شنبه بود.

خیلی وقت بود مسجد القدس نرفته بودم. مسجد القدس جایی هست که دوران نوجوانی و ابتدای جوونیم رو اونجا گذروندم. کانون فرهنگی قدس. دلم برای رفقا تنگ شده بود. دل و زدم به دریا و رفتم بلکه کسی رو ببینم و دلم باز بشه. تعدادی از رفقا هم بودن و گپ مختصری زدیم. بعدش به آقا مهدی گفتم آزادید یه بیرونی با هم بریم؟ گفت بریم.

آقا مهدی سنش نزدیک به ماست و کمی بزرگتره. خیلی تو دل برو و نازنینه. با هم رفتیم سمت گلستان شهدا. می خواستیم بریم شام بخوریم اما چون دیر بود گفتم فقط یه تابی بزنیم. رفتیم سمت تخت فولاد و یک راست رفتیم سراغ بابا رکن الدین.

کلی با هم گپ زدیم. آقا مهدی ویژگی خاصش اینه که خیلی با علما و عرفا و اساتید اخلاق نشست و برخاست داره و با زندگی خیلی از علما آشناست.

چقدر از همنشینی باهاش لذت بردم.

یک داستانی هم برام از سید جمال گلپایگانی تعریف کرد که براتون میگم:

سید جمال از هم عصران اقای قاضی و از اساتید اخلاق آیت الله ناصری در نجف بودن.


رسمشون این بوده که روزها توی برق آفتاب می رفتن وادی السلام، دو ساعتی اونجا بودن و بعد بر میگشتن. یکی از شاگردانشون با خودش میگه برم ببینم حاج آقا تو این گرما کجا میره؟ راه می افته میره دنبالشون. وقتی که پشت سر حاج آقا وارد وادی السلام میشه، هوا براش خیلی خنک و مطبوع میشه ( حاج آقا هم مشغول ذکر و اینا بودن و راه می رفتن). خلاصه. از جزئیات می گذرم و میرم سر اصل مطلب. خوب که تابشون رو می زنن و میخوان از وادی السلام خارج بشن، همزمان با خروج سید جمال از وادی السلام، یکی از اساتید دیگه ی حوزه باهاشون برخورد می کنه و با هم سلام علیکی می کنن. سلام علیک همانا و محو شدن خنکی هوا همانا. بعد سید جمال رو می کنن پشت سرشون و طلبه رو صدا می زنن بیاد جلو. بهش میگن:« اثر یه سلام علیک خالی رو دیدی چکار کرد؟» و خلاصه توجیهش می کنن که حواسش باشه که با چه کسایی رفت و آمد می کنه و چقدر تعامل با اطرافیان می تونه روی ملکوت وجودی آدم اثر داشته باشه.


چقدر بعد از اون یک ساعت همنشینی باهاش خستگی م در رفت.

+ دوست خوب، خیلی خوبه.

۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

انتظاری که از بعضیا نداریم

بسم الله الرحمن الرحیم 


انگار آدم بعضی چیزا رو از بعضی کسا انتظار نداره !

شاید انتظار ماست که غلطه و مرز بندی میکنیم.


(1)

یکی از دوستای جنوبی دوران تحصیل که بهش نمیخورد آدم مذهبی ای باشه و کلا همچین حسابی من روش باز نمیکردم، خیلی برام جالبه که یه سری استوری هاش نه تنها نذهبی نیست، بلکه سخنرانی های آقای خامنه ایه. خودش و خانمش هم کلا آدمای خوشحالین :)


(2)

خیلی تو قید و بند خمس و زکات و نماز و اینا نیست. روی یه سندی که به نام من بود یه وام میخواست بگیره. اومده بود دم خونه که نامه بانک رو امضا کنم. میگفت من میتونستم بجات امضا کنم. هیشکی هم نمیفهمید. اما بانک به من اعتماد کرده و تو رو نکشونده بانک. دوست ندارم از این اعتمادی که به من کرده سوء استفاده کنم.


ماشین همسایه میخواست بره توی پارکینگ، ورودی پارکینگشون طوریه که یه درخت خیلی مزاحمه و باید با سختی رد بشن. تا اینو دید گفت اتفاقا کنار کارگاه ما هم یه همسایه ها جلو مغازه اش یه همچین درختی بود. و تعریف کرد که چطوری طرف برای منافع خودش درخت رو خشکونده. بعد داشت میگفت مردم چه نون هایی میخورن. این فرد آخرش چوب این کاری که کرده رو میخوره. به هیچ جا نمیرسه و ...


(3) ساعت 9 صبح بود و چهارباغ خیلی خلوت بود. با سرعت داشتم توی پیاده رو میرفتم که به بانک برسم، که یک نوای دلنشین توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم دعای عهد فرهمنده، دقت که کردم دیدم زیارت عاشوراس. سرمو بلند کردم ببینم صدا از کجاس که داره پخش میشه، دیدم توی یه بوتیک سانتی مانتال، یه دختر خانمی که حجاب ظاهریش رو اونقدرا هم رعایت نکرده، داره مغازا رو آب و جارو و مهیای ورود مشتری ها میکنه.


(4) از دوستای دوران دانشگاهم بود.  پروفایل اینستاگرامش رو که یکم بالا پایین کردم، معلوم بود که خونواده شون کلا از این خونواده های صمیمی ان. کلا همه باهم و با بقیه راحتن :)

توی مشخصاتش اول اسمش رو نوشته بود.

خط بعدی نوشته بود:

یابن شبیب ان کنت باکیا لشئ فابک للحسین

همین!


انگار آدم بعضی چیزا رو از بعضی کسا انتظار نداره !

شاید انتظار ماست که غلطه و مرز بندی میکنیم.

نمیخوام جنبه ی منفی این افراد رو نادیده بگم یا بگم مهم نیست یا هرچی.

اما میگم نکنه بقیه با یه خلوص نشون دادن توی یه جایی، از منِ ریشیِ ظاهر سازِ اهلِ نماز و روزه و خمس آنچنان جلو بزنن که ...

خدا بهمون رحم کنه.

امام حسین به همه مون رحم کنه.

حضرت زهرا نگاهمون کنه.



+ همسفر یه بار گفت چرا همین مطالب وبلاگ رو توی اینستاگرام نمیتویسی که مخاطبا بیشتر باشن. اعتقادم این بوده و هست که مخاطبای وبلاگ کمیت پایین اما کیفیت بالایی دارن برعکس اینستاگرام که کمیت بالا اما کیفیت پایینی داره.

علی الحساب اینستا رو چند وقتیه فعال کردم!

۱۸ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
آقای مهربان

لعنت به ما ایرانی ها؟

بسم الله الرحمن الرحیم


حدودا هفته پیش همین موقع بود. خیلی خیلی هول توی دلم بود. مسئولیت کار تحقیقاتی اصفهان با منه، مواد اولیه ی داروها تهیه شده بود و همه چیز اماده اجرا، اما خیلی هول داشتم. حس میکردم کاملا دست تنهام و همه ی کارها رو باید خودم یک تنه انجام بدم. جدنعزا گرفته بودم. یه سری کارها مثل حضور توی بیمارستان و ویزیت مریض رو هم به هرکسی نمیشد سپرد. گفتم بذار یکم با امیرسجاد حرف ب نم ببینم چی میشه. بهش جریان و گفتم تا فقط یکم تخلیه بشم حداقل! حرفامو شنید و یکم سعی کرد آرومم کنه. و گفت به چندنفر میگه ببینه چی میشه. چند ساعت بعد زنگ زد و گفت که یه پیام توی این کانال های گروه های جهادی فرستاده و شرایط رو گفته. و تلفن پشت تلفن! که میخوان بیان کمک! شاید به 12 ساعت نکشیده بود که من که لَنگ دو سه نفر بودم، الان 20 نفر بهم اعلام امادگی کرده بودن! تا جایی که به امیرسجاد گفتم لامصب بسه دیگه من اینا رو چیکارشون کنم انقدر زنگ میزنن! و امیرسجاد هم مجبور شد چند ساعتی گوشیش رو خاموش کنه بلکه از زنگ داوطلب ها نجات پیدا کنه!

ما ایرانی ها خیلی بدبختیم؛ نه؟

لعنت به ما ایرانی ها؛ نه؟

ما خیلی حقیریم؛ نه؟


و قالت الیهود ید الله مغلوله. غلت ایدیهم و لعنوا بما قالوا بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء ...


مگه میشه درخت با برکتی که ریشه اش رسول اکرم، تنه اش امیرالمومنین و شاخه هاش ائمه ی معصومین باشن، برگ هاش که شیعیان اونان انقدر خوشگل نباشن و خوشگل رفتار نکنن؟ نه، اصلا میشه چیز دیگه ای ازشون انتظار داشت؟(1)


یه سوالی هم دارم؛ مثلا ما که یه هیات سید رضا داریم و عصرانه و آب هویج و ... برای کادر درمان آماده میکنن، خارجی ها هیات سینه زنان حضرت عیسی وابسته به کلیسای سِینت ماری دارن که این کارا رو براشون انجام میده؟



*


اما الان واقعا دارم حرص میخورم. بالاخره بعد از یک ماه و نیم هماهنگی های اجرای طرح انجام شد، دارو ها تهیه شد، هزینه ها انجام شد. برای چی؟ برای بیماریابی و درمان. اما الان چی شده؟ تعداد مراجعه ی مریض های کرونایی خیلی خیلی کم شده. من از این بابت خیلی خوشحالم که تعداد اومده پایین، اما با این بودجه ای که از بیت المال الان تازه در اختیار من قرار گرفته چیکار کنم؟ خدااا ......


*


همسفر دیشب خیلی دلش گرفته بود. کلی تو واتساپ درد و دل کرد. آخرش با یه "گوگولی مگولی" گفتن ساده ی من گل خندش شکفت.

خانما موجودات عجیبی ان.

خیلی عجیب.

آخر حرف هامون که شب بخیر گفتیم، پیش دستی کرد و حرف همیشگی منو اون زد:" خواب منو ببینی"

من میتونستم بندازم توی شوخی و بگم : خدانکنه، آدم قحط بود؟

یا مثلا بگم: اوه اوه اوه خدا رحم کنه

یا هر چیز دیگه

اما خدا به دلم انداخت و گفتم: ایشالا، از خدامه.

میشد بزنم تو ذوقش، نمیشد؟

اما میدونم همین یه جمله ای که تغییردادم انچنان قندی توی دلش آب کرد که شیرینی اش کلی براش می مونه.

خدا لطف کرد.

ما ادما میتونیم راحت همو خوشحال کنیم؛ نمیتونیم؟



(1) کلام امام صادق علیه السلام ذیل آیات 24 و 25 سوره ابراهیم

۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعد هم تا آمریکا (2 ) : سید علی شاه

بسم الله الرحمن الرحیم 

چند هفته پیش تنها اومده بودم تهران. همسفر و حانیه اصفهان بودن و من تنها. توی دانشکده بعد از کلاس داشتیم با هدایت الله صحبت میکردیم که یه اقای ریزجثه با یه چهره ی آفتاب سوخته اومد داخل کلاس و سلام کرد. یکم راجع به دانشجوهای بین الملل سوال داشت که از شانسش هدایت الله اونجا بود و یکم باهم حرف زدن. از پاکستان اومده بود تا بورسیه و دانشجو بشه. البته الان طلبه ی جامعۀ المصطفی قم بود. فارسی رو هم کمابیش یاد گرفته بود. ظاهرا دوسال پیش هم برای طب سنتی اومده بود اما به خاطر اینکه لیسانسش میکروبیولوژی بود قبولش نکرده بودن. یکم باهاش صحبت کردم و راه و چاه رو نشونش دادم و شماره رد و بدل کردیم و رفت. تا شب دانشکده بودم و بعد رفتم خونه. امیرسجاد گفته بود برای اینکه تنها نباشم ممکنه شب بیاد پیشم اما خیلی کار داره و شاید نشه. خلاصه رفتم خونه. 6 یا 7 رسیدم. نت رو روشن کردم تا یکم استراحت کنم که پیامش اومد. سید علی شاه بود. پیام داد حرم حضرت عبدالعظیمه و دعاگومه :) سلام علیک کردیم و ازش پرسیدم چی شد؟ که گفت فردا دوباره باید بره دنبال کارهای اداریش. از جایی که شب بمونه پرسیدم و گفت جایی نداره. حقیقتا قند تو دلم آب شد. بهش گفتم شب رو بیاد پیش من و بنده خدا از سر استیصال سریع قبول کرد. بهش گفتم برای شام بیاد و تا برسه ساعت ده شد. منم تو اون فرصت پلوماش مختصری آماده کردم و اندکی میوه داشتیم توی خونه که همون ها رو اماده کردم. اومد و گپی زدیم و دوسه شبی رو تا کارهاش پیش بره مهمونم شد. جدن که لطف خدا بود. و دوستی ما شروع شد :)

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که مهمانم میشه،لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو یکی چندشب پذیرایی کردم و خدمت کردم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


اون هفته ای که نمازجمعه به امامت رهبر قرار بود انجام بشه، بهم زنگ زد و گفت از قم سختشه بیاد تهران و آیا راهی سراغ دارم یا نه. منم چون برنامه ام موندن اصفهان بود بهش خبر منفی دادم. از قضا برنامه مون عوض شد وساعت 3 بامداد جمعه با داداش علی راه افتادیم به سمت تهران. سر نماز صبح به سید علی شاه یک پیام دادم و دیدم بیداره. زنگ زدم و نهایتا هماهنگ کردیم و رفتیم قم دنبالش. حرم حضرت معصومه وعده کردیم. چقدر لذت داشت. حلیمی خوردیم و زدیم به جاده ی تهران. سفر جالب و خاطره انگیزی شد. آخر سر هم بعد از نماز اومدیم مرقد امام سمبوسه خوردیم. من موندم تهران و اونا برگشتن سمت اصفهان.

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که هم مسیرم میشه، لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو کارش رو راه انداختیم و خدمت کردیم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


فکر کنم خیلی چیزای دیگه هم میخواستم از سیدعلی شاه بگم. اما نمیدونم چرا به زبونم جاری نشد براتون.

خیره ان شاء الله.

شاید توی قسمت 2 و نیم گفتم !


*


من مهمان و مهمانی رو خیلی دوست دارم. همسفر هم خیلی دوست داره. من به مهمانی رفتن و مهمان اومدنِ یهویی و سرزده هم خیلی علاقه دارم. دقیقاااااا برعکس همسفر که باید از یک هفته قبل برنامه هاش رو بدونه! توی این مدت زندگی، خدارو شکر خیلی تونستیم همو بشناسیم و تفاوت هامون رو درک و قبول کنیم. هر کدوممون یه قدم اومدیم سمت اون یکی تا زندگی مون شکل بگیره.

خلاصه که من مهمون سرزده خیلی دوست دارم

اصفهان یا تهران اومدنی شدید سرزده سری بهم بزنید :)

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
آقای مهربان