بسم الله
دل بستن و دل کندن در کل سخته. حتی اگه به اندازه ی هم اتاقی باشه.
از اول که اومدم تهران، تا الان چند بار هم اتاقی هام عوض شدن. برای من که با بقیه سخت ارتباط میگیرم و صمیمی میشم و به قول علیرضا گاردم کم میشه، این تغییرات یهویی واقعا زجر آوره.
این آخری که حسین و عرفان بودن. یه بار که از اصفهان برگشتم تهران یهو دیدم عرفان نیست و به جاش دو نفر دیگه هستن. بهزاد و ابوالفضل.
شده بودیم چهار نفر.
بهزاد انگار یه تکیه گاه بود برام. ضعف م رو جبران میکرد. پایه ی نماز جماعت بود آلارم نماز صبح ها. انگار تکیه م شده بود اون و خیالم راحت بود که حالا که هست دیگه نماز صبح خانم قضا نمیشه.
ابوالفضل (یه پسر گل و خوش مشرب شمالی) گفته بود داره دنبال خونه میگرده. انتظارش رو داشتم که بره. آماده بودن یجورایی.
امشب که رسیدم خوابگاه، حس کردم یه چیزایی سر جاش نیست. یه تغییری اتفاق افتاده بود. به تخت ابوالفضل نگاه کردم دیدم ملحفه ش نیست. گفتم این هم رفت. کمدش رو نگاه کردم دیدم پره اما یه سری وسایل بهزاد نبود. گیج بودم که چی شده که یک دفعه ابوالفضل اومد توی اتاق و با همون لبخند قشنگش گفت سلام سلطان، خوبی؟
بدتر گیج شدم.
گفتم پس نرفتی؟ گفت نه هنوز. یهو دوزاریم افتاد، گفتم بهزاد رفته؟
گفت آره، دنبال یه اتاق دو نفره بود. پیدا کرد رفت.
انگار یهو بهتم زد. تو دلم خالی شد. رو سرم آب سرد ریختن.
اغراق آمیز بخوام بگم انگار تکیه گاهم رو از دست دادم. شکستم انگار. اگه حسین هم بره و عوض بشه، احتمالا روانی بشم.
الان که حسین و ابوالفضل دارن راجع به فلان موضوع میگن و میخندن، من انگار باطری خالی کردم نشسته م روی تخت.
میخواستم برم یکم بدوم، حوصله ش رو ندارم ولی دیگه.
ای بابا ... این دل و دلبستگی هاش هم خیلی عجیبه ها ...
خدا یا ... فهمیدم به غیر خودت نباید دل ببندم. تو چند مرحله مهم از زندگی م خواستم به جای تقویت خودم، تکیه بدم به کس دیگه، تکیه گاهمو شکستی، جان خودت فهمیدم فقط باید خودم باشم و خودت. چی کار کنم برات؟ بیا بگو تا بکنم 😓

سلام
همون خدا به دردت میخوره و بس
یا علی
ببخشید
یا الله