بسم الله الرحمن الرحیم


1.عین.

دانشکده ما جدا از خود دانشگاه تهرانه. با امیرسجاد وعده کرده بودم و وعده نهایی مون شد ایستگاه مترو تاتر شهر.

یکم فرصت داشتم و گفتم یه تابی اطراف بزنم. از میدون فلسطین رفتم سمت میدون انقلاب. یه بار رفتم و یه بار برگشتم. دوتا چیز خیلی توجهم رو جلب کرد که اطراف دانشگاه تهران به چشم میخورد و اصفهان کمتر بود

یکی دست فروش ها

یکی خواهر و برادرها !

کلا که راجع به وضعیت پوشش اون طرفا چیزی نگیم و سمت ایستگاه تاتر شهر هم که کلا نریم :)

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.عین.

به جهت اینکه کارای فارغ التحصیلی اصفهان هنوز تموم نشده بود، تهران بهم شماره دانشجویی ندادن. و این یعنی خداحافظ خوابگاه! خداحافظ غذای دانشگاه! و خداحافظ سایر امکانات !

با چانه زنی هایی که با اموزش و رییس دانشکده انجام شد، در اخرین لحظات وقت اداری اجازه دادن چند شبی رو که هستم توی پاویون و نماز خونه ی همونجا بمونم و هماهنگی هاش با حراست انجام شد.

نگهبان اون شب هم آقا رضا بود :)

ظهر رفتم و خودمو بهش نشون دادم و حال و احوال کردیم. شبش با امیرسجاد قرار گذاشته بودم بریم یه تابی بزنیم. برای هماهنگی ورود و خروج به رضا که گفتم، با همون ته لهجه ی شیرین کردی اش گفت: ببین، من کاری به بقیه نگهابانا ندارم. من سیستم خودمو دارم. تا ساعت 11 شب توی ساختمون گشت میزنم بعدش هم تا دو، دو و نیم بیدارم و بعد کم کم میرم توی چرت. پا نشی زود بیای ها. قشنگ گشت هات رو بزن و راحت باش. بعد هم دستمو گرفت و برد توی ساختمون چرخوند که:

اینجا وای فای بهتر انتن میده، و یوزر و پسوورد اکانت خودشو بهم داد

اینجا وقتایی که کسی توی ساختمان نیست میتونی بری حمام

اینجا ابدارخونس هر موقع خواستی بیام در رو برات باز کنم

 و....


شب که از بیرون برگشتم، حدودای ساعت 10، گفت پس چرا انقدر زود اومدی، قشنگ میرفتی میگشتی!

موقع برگشت، یکم انگور گرفته بودم که باهم بخوریم. شستم و بردم توی اتاقشون. تا بهش تعارف کردم گفت نمیخوره. بعد برام از رژیمی که گرفته بود گفت و از دکتر کریمی (یکی از اساتید) که با ماساژ یه سری نقاط کف پا، کمر دردش رو خوب کرده بود!

در اولین برخورد. بدون اینکه قبلا همو دیده باشیم. الحق که برادری رو در حقم تموم کرد.

پس توی تهران هم از این اعجوبه ها پیدا میشه! جانم.


1.میم.

با صادق وعده کردم همدیگه رو ببینیم. سرِ خیابون کارگر اومد دنبالم و رفتیم پل طبیعت و طالقانی و دوتا فلافل کثیف زدیم بر بدن :) اما چیزی که میخواستم بگم فاجعه ی ترافیک و شلوغی بود. وای که دیوانه شدم ! تهران فک کنم کلا چیزی به نام خیابون نداره. یا اتوبانه،یا یه مشت کوچه ی باریکِ پیچ در پیچ!

یادمه یه بار که با همسفر اومده بودیم میگفت کلاهم تهران بیافته هم نمیام بردارم. حالا بیچاره شوهرش افتاده اونجا :)

ادم یه خروجی رو اشتباه بره نیم ساعت مسیرش فرق میکنه. تازه اگه تو طرح نیافته و جریمه نشه!

اون از با ماشین بیرون رفتن. پیاده هم که دیگه هیچی. خدا رو شکر همه با هم در اوج صمیمیت ان! نه بالا رو میشه نگاه کرد و نه پایین رو. روبرو هم که دیگه بدتر از بقیه ی جاها.

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.لام.

نگهبان روزِ دوم داش مهدی بود. چقدر دوست داشتنی بود این پسر. عصر که شد و تنها شدیم پرسید متولد چندی؟ گفتم فلان. گفت الان یعنی پزشک عمومی شدی؟ گفتم اره. گفت پس معلومه خیلی درس خونی، یه چیزی بپرسم؟ گفتم بفرما. گفت: حیف نبود اومدی طب سنتی؟ قشنگ میرفتی جراحی ... داخلی ... یه چیز دیگه! که یکم از دلایلم براش گفتم. بعد خودش گفت البته من قبلا اصلا اعتقادی بهش نداشتم اما الان ایمان دارم بهش. و علتش رو گفت که یک ماه دل درد داشته و خوب نمیشده. بعد با دو روز مصرف دارو های تجویزی یکی از اساتید بل کل خوب شده. اما همه اینا روگفتم که اینو بگم: گفت داروی دکتر کریمی رو که خوردم، یه دفعه خوب شدم. البته خدا خوبم کردا. دکتر کریمی هم واسطه بود. خدا اونو واسطه کرد منو خوب کنه. بعد از ماه صفر گفت و صدقه و ... بماند! فکر نمیکردم تهران همچین ادمایی هم داشته باشه. یک نفر نگهبان با تحصیلات فوق دیپلم و این سطح از درک معارف.

پس توی تهران هم از این اعجوبه هایی پیدا میشه! جانم.


1.راء.

بهش گفتم ممکنه خوابگاه متاهلی بهمون ندن. کجا برم دنبال خونه؟ گفت محلش برات مهمه؟ اول گفتم نه. بعد نواب رو پیشنهاد داد. گفتم خب امنیتش برام مهمه. بالاخره صبح تا عصر خونه نیستم. گفت پس نواب فایده نداره. اونجا بیشتر محله ی ... فا.... بگذریم

از قیمت خونه هم براتون نگم که دیگه هیچی. یه واحد کوچیک 50متری رو 115 میلیون تومن رهن میگفت. تازه این ارزونش بود :)  تازه تر یه همسایه هم اشانتیون داشت که یک عدد سگ که چه عرض کنم، خرس تو خونه نگه میداشت !

بگذریم ... 

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.یاء.

ظهر روز دوم اومدم برای ناهار برم بیرون، به مهدی گفتم میرم و میام، بعدش هم میخوام برم دنبال خونه. که یکم راجع به محله ها حرف زدیم. بعد یکی دیگه رو صدا زد بیاد تا با اونم مشورت کنیم اومد و خودشو معرفی کرد و گفت مثلا فلان قسمت دانشکده اس. بهش که گفتم میخوام برم خونه ببینم، گفت وایسا من ساعت 3:30 که خروج زدم

، باهم میریم. از اون اصرار و از من انکار. و اقا جدی جدی اومد!

کلی رفتیم و یه جای نسبتا مناسب پیدا کردیم. بیعانه گذاشتیم تا صاحبخونه هم بعدا بیاد. بعد اومد و منو سوار اتوبوس کرد و خودش رفت!

ما تا حالا همو دیده بودیم؟ نه والا!

اخه کی میاد همچین کاری بکنه؟

پس توی تهرانم از این اعجوبه ها پیدا میشه! جانم.


+ من راجع به سیطره ی ولایت حضرت عبدالعظیم روی شهر تهران شنیده بودم. اما ندیده بودم. اما دیدم!


این که اطراف مون رو چطوری ببینیم هم خیلی به خودمون بستگی داره. چیشو دوست داریم ببینیم؟

چه مدلی؟ 2. علوی یا 1. ...


+وقتی خونه ام ترجیح میدم کمتر برای مطلب نوشتن وقت بذارم و اخر هفته ها رو ازاد کنم.


+ یه اشنا هم دیدم که بعدا میگم کی بود!