۱۵ مطلب با موضوع «خدا» ثبت شده است

معامله مون با خلق خدا

بسم الله الرحمن الرحیم


این چند وقت که وبلاگ رو بروزرسانی نمی کردم، لطف خدا فکر کنم خیلی ها که اهل بیان نبودن و مستقیم به اینجا سر می زدن، دیگه سر نمی زنن. برای همین یکم راحت تر شدم :)

همه جا هم که فیلتر شده، لذا بر می گردیم به خونه ی اول و آخر مون، وبلاگ :)


من خیلی اهل غر زدن نیستم واقعا

ظاهرسازی هم نمیخوام بکنم که مثلا با غر زدن توی وبلاگ، سطح مطالب رو به این چیزهای پایین و مسخره تنزل بدم.

اما خب جای دیگه ای رو هم پیدا نکردم که غر بزنم :)


طی این چند مدتی که از خدا عمر گرفتم، رذیله ای رو که به جرأت می تونم بگم از بقیه بیشتر آزارم داده (شاید خیلی چیزها رو باهاش برخورد نداشتم)، نمک نشناسی بوده.

خوبی کنی، خوبی کنی، خوبی کنی بعد یه دفعه ...


تو دل این اتفاقاتی که تجربه کردم، اما

در کنار این حس ناخوشایندی که تجربه کردم، اما


یه چیزی هم خوشحالم کرده هم ترسونده. اون هم اینه که اگه توی تعامل با یک آدمی خوبی کردیم و بدی دیدیدم، راحت ترکش می کنیم؟ حمایتمون رو ازش قطع می کنیم؟ یا ... ؟ همین کارا دیگه


اما معامله ای که خدا باهامون می کنه اینطوری نیست.


أَنَا الصَّغِیرُ الَّذِی رَبَّیْتَهُ وَ أَنَا الْجَاهِلُ الَّذِی عَلَّمْتَهُ وَ أَنَا الضَّالُّ الَّذِی هَدَیْتَهُ وَ أَنَا الْوَضِیعُ الَّذِی رَفَعْتَهُ وَ أَنَا الْخَائِفُ الَّذِی آمَنْتَهُ وَ الْجَائِعُ الَّذِی أَشْبَعْتَهُ وَ الْعَطْشَانُ الَّذِی أَرْوَیْتَهُ وَ الْعَارِی الَّذِی کَسَوْتَهُ وَ الْفَقِیرُ الَّذِی أَغْنَیْتَهُ وَ الضَّعِیفُ الَّذِی قَوَّیْتَهُ وَ الذَّلِیلُ الَّذِی أَعْزَزْتَهُ وَ السَّقِیمُ الَّذِی شَفَیْتَهُ وَ السَّائِلُ الَّذِی أَعْطَیْتَهُ وَ الْمُذْنِبُ الَّذِی سَتَرْتَهُ وَ الْخَاطِئُ الَّذِی أَقَلْتَهُ وَ أَنَا الْقَلِیلُ الَّذِی کَثَّرْتَهُ وَ الْمُسْتَضْعَفُ الَّذِی نَصَرْتَهُ وَ أَنَا الطَّرِیدُ الَّذِی آوَیْتَهُ


خدای من آن کودکى هستم که پروریدى، منم جاهلی که دانایم کردی، منم گمراهى که هدایت کردى، منم افتاده اى که بلندش نمودى، منم هراسانى که امانش دادى، و گرسنه اى که سیرش نمودى، و تشنه اى که سیرابش کردى، و برهنه اى که لباسش پوشاندى، و تهیدستى که توانگرش ساختى، و ناتوانى که نیرومندش نمودى، و خوارى که عزیزش فرمودى، منم آن بیمارى که شفایش دادى، و خواهشمندى که عطایش کردى، و گنهکارى که گناهش را پوشاندى، و خطاکارى که نادیده اش گرفتى، و اندکى که بسیارش فرمودى، و ناتوان شمرده اى که یاری اش دادى، و رانده شده اى که مأوایش بخشیدی



هی میگیم تو خوبی ... تو خوبی ... تو خیلی خوبی ...

ببین چقدر به من خوبی کردی ... ببین چقدر به من خوبی کردی ...


بعد یه دفعه میگیم تو این همه به من خوبی کردیا، اما من بد جوری نمک دون رو شکستم


أَنَا یَا رَبِّ الَّذِی لَمْ أَسْتَحْیِکَ فِی الْخَلاءِ وَ لَمْ أُرَاقِبْکَ فِی الْمَلَإِ أَنَا صَاحِبُ الدَّوَاهِی الْعُظْمَى أَنَا الَّذِی عَلَى سَیِّدِهِ اجْتَرَى أَنَا الَّذِی عَصَیْتُ جَبَّارَ السَّمَاءِ أَنَا الَّذِی أَعْطَیْتُ عَلَى مَعَاصِی الْجَلِیلِ الرُّشَا أَنَا الَّذِی حِینَ بُشِّرْتُ بِهَا خَرَجْتُ إِلَیْهَا أَسْعَى أَنَا الَّذِی أَمْهَلْتَنِی فَمَا ارْعَوَیْتُ وَ سَتَرْتَ عَلَیَّ فَمَا اسْتَحْیَیْتُ وَ عَمِلْتُ بِالْمَعَاصِی فَتَعَدَّیْتُ

من پروردگارا کسی هستم که در خلوت از تو حیا نکردم، و در آشکار از تو ملاحظه ننمودم، منم صاحب مصیبت هاى بزرگ، منم آن که بر آقایش گستاخى کرد، منم آن که جبّار آسمان را نافرمانى کرد، منم آن که بر معاصى بزرگ رشوه دادم، منم آن که هرگاه به گناهى مژده داده میشدم شتابان به سویش می رفتم، منم آن که مهلتم دادى باز نایستادم، و بر من پرده پوشاندى حیا نکردم، و مرتکب گناهان شدم و از اندازه گذراندم


انگار معامله ی خدا با ما یه جور دیگه س. ما برای خلق خدا زیادی ناز می کنیم و خودمون رو دست بالا می گیریم.


خوبی کردی .... خوبی کردی ... خوبی کردی ... بدی دیدی

خدا بودن هم سخته ها ! کار من یکی که نیست :)

۱۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

تم (theme)

بسم الله الرحمن الرحیم


بعضی موقع ها هم میشه که به خودم رنگ می زنم. به خودمون رنگ می زنیم انگار.

.

مثلا دختر خاله م که توی 11 سالگی به تکلیف رسوندنش آستین کوتاه و شلوار کوتاه می پوشه، اما مثلا عوضش یه روسری سه ربع سرش می کنه و وقتی یه نامحرم میخواد وارد محیطی بشه که اون هست خودش رو اینطوری می پوشونه.

.

یا مثلا بابام و یه تعدادی از دور و بری های دیگه م نماز نمی خونن، اما ماه رمضون روزه میگیرن. استثنائا بابام ماه رمضون نماز هم میخونن.

یا مثلا اون یکی خاله م که اعتقاد چندانی به حجاب نداره و جلوی بابام و شوهر خاله هام بدون روسری و با آستین کوتاه میاد، ماه رمضون ها هر ظهری رو میره توی یه مسجدی نماز جماعت می خونه.

.

یادمه با همسفر یه مطلب از این پیج های اینستا رو می خوندیم، از اینایی که لباس های شیکان پیکان میپوشن و حجاب رو تبلیغ می کنن. طرف نوشته بود هرجایی آدم باید متناسب با اونجا باشه. مثلا آدم که مشهد میره وقتی میخواد بره حرم چادر سرش می کنه، در غیر اون هم که هر طور دوست داشت میگرده. چقدر اون موقع خندیدیم بهش.

.

هر کی اندازه ی خودش.

.

"نظر شخصیم" اینه که همه ش بده. حداقل می تونه بهتر بشه. اما نمیشه گفت بدی کدوم از کدوم بیشتره، یا مثلا بدتره، یا مثلا خوب تره. یا مثلا من از اون ها بهترم یا از اون ها بدترم. کی می تونه آدم ها رو قضاوت کنه؟ داشته و داده شون رو بسنجه؟ (کلیک)

.

هر کی اندازه ی خودش.

.

منم وقتی امام جماعت میشم سرعتم میشه 0.5X و وقتی فرادا می خونم 2X.

هر کی اندازه ی خودش.

.

بعضی موقع ها هم میشه که به خودم رنگ می زنم. به خودمون رنگ می زنیم انگار.

.

مبارکه بقره، شریفه 138

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
آقای مهربان

انتظاری که از بعضیا نداریم

بسم الله الرحمن الرحیم 


انگار آدم بعضی چیزا رو از بعضی کسا انتظار نداره !

شاید انتظار ماست که غلطه و مرز بندی میکنیم.


(1)

یکی از دوستای جنوبی دوران تحصیل که بهش نمیخورد آدم مذهبی ای باشه و کلا همچین حسابی من روش باز نمیکردم، خیلی برام جالبه که یه سری استوری هاش نه تنها نذهبی نیست، بلکه سخنرانی های آقای خامنه ایه. خودش و خانمش هم کلا آدمای خوشحالین :)


(2)

خیلی تو قید و بند خمس و زکات و نماز و اینا نیست. روی یه سندی که به نام من بود یه وام میخواست بگیره. اومده بود دم خونه که نامه بانک رو امضا کنم. میگفت من میتونستم بجات امضا کنم. هیشکی هم نمیفهمید. اما بانک به من اعتماد کرده و تو رو نکشونده بانک. دوست ندارم از این اعتمادی که به من کرده سوء استفاده کنم.


ماشین همسایه میخواست بره توی پارکینگ، ورودی پارکینگشون طوریه که یه درخت خیلی مزاحمه و باید با سختی رد بشن. تا اینو دید گفت اتفاقا کنار کارگاه ما هم یه همسایه ها جلو مغازه اش یه همچین درختی بود. و تعریف کرد که چطوری طرف برای منافع خودش درخت رو خشکونده. بعد داشت میگفت مردم چه نون هایی میخورن. این فرد آخرش چوب این کاری که کرده رو میخوره. به هیچ جا نمیرسه و ...


(3) ساعت 9 صبح بود و چهارباغ خیلی خلوت بود. با سرعت داشتم توی پیاده رو میرفتم که به بانک برسم، که یک نوای دلنشین توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم دعای عهد فرهمنده، دقت که کردم دیدم زیارت عاشوراس. سرمو بلند کردم ببینم صدا از کجاس که داره پخش میشه، دیدم توی یه بوتیک سانتی مانتال، یه دختر خانمی که حجاب ظاهریش رو اونقدرا هم رعایت نکرده، داره مغازا رو آب و جارو و مهیای ورود مشتری ها میکنه.


(4) از دوستای دوران دانشگاهم بود.  پروفایل اینستاگرامش رو که یکم بالا پایین کردم، معلوم بود که خونواده شون کلا از این خونواده های صمیمی ان. کلا همه باهم و با بقیه راحتن :)

توی مشخصاتش اول اسمش رو نوشته بود.

خط بعدی نوشته بود:

یابن شبیب ان کنت باکیا لشئ فابک للحسین

همین!


انگار آدم بعضی چیزا رو از بعضی کسا انتظار نداره !

شاید انتظار ماست که غلطه و مرز بندی میکنیم.

نمیخوام جنبه ی منفی این افراد رو نادیده بگم یا بگم مهم نیست یا هرچی.

اما میگم نکنه بقیه با یه خلوص نشون دادن توی یه جایی، از منِ ریشیِ ظاهر سازِ اهلِ نماز و روزه و خمس آنچنان جلو بزنن که ...

خدا بهمون رحم کنه.

امام حسین به همه مون رحم کنه.

حضرت زهرا نگاهمون کنه.



+ همسفر یه بار گفت چرا همین مطالب وبلاگ رو توی اینستاگرام نمیتویسی که مخاطبا بیشتر باشن. اعتقادم این بوده و هست که مخاطبای وبلاگ کمیت پایین اما کیفیت بالایی دارن برعکس اینستاگرام که کمیت بالا اما کیفیت پایینی داره.

علی الحساب اینستا رو چند وقتیه فعال کردم!

۱۸ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
آقای مهربان

ارباب حاجتیم

بسم الله الرحمن الرحیم


(1) یه بار یکی از اساتید اطفال داشت تعریف میکرد، می گفت بعضی دکترها که هر روز تا آخر شب مریض می بینین، پس کی به خانواده شون می رسن؟ کی پول هاشون رو خرج می کنن و ... . می گفت خودش تا عصر مثلا بیشتر نمی مونه. در عوض زودتر میره خونه تا با خانمش حرف بزنه و با بچه اش بازی کنه. با کلی ذوق اومدم خونه و برای همسفر تعریف کردم و گفتم منم همینطوری دلم میخواد باشم. خودم رو غرق کار نکنم. به خانواده برسم. به تو. به بچه هامون ( حانیه اون موقع هنوز نبودش). به مامان بابا ...


(2) هر از گاهی که بابا گله می کردن که چرا کم میریم اونجا و کم سر می زنیم بهشون، ما می گفتیم که کار و دانشگاه و ... . اما یه جایی رسید که انگار خودم هم حس می کردم دارم کم میذارم. مخصوصا از بعد از بیماری مامان این حس درونم تشدید شد. انگار یه چیزی توی وجودم وول می خورد و هی میگفت دیدی به مامان و بابات کم محلی کردی؟


اما الان ...

از وقتی دانشگاه تعطیل شد و ما اومدیم اصفهان، اول رفتم تو فکر همکاری با 3113 که به خاطر شرایط مامان، من توی بیمارستان حضور پیدا نکنم. اما بعد که یک طرح تحقیقاتی درمانی روی کرونا رو شروع کردیم و اوضاع سیستم درمانی شدت گرفت، حقیقتا دیگه نتونستم صبر کنم. و کشیک ها شروع شد ...

منی که این همه سال درس خوندم که الان پزشک باشم؛

منی که این همه از بیت المال برای تحصیلم خرج شده تا اونجایی که کشورم بهم نیاز داره بیام توی گود؛

منی که نمی تونستم بشینم و فقط نظاره گر باشم که سیستم درمانی زیر بار کشیک های مختلف و جاهای خالی باقی مونده داره زجر میکشه؛

چطوری می نشستم توی خونه، صبح ها کره عسل با خانم میخوردم و با حانیه بازی می کردم و پا روی پا می انداختم و جلوی تلوزیون تخمه می شکستم؟

و کشیک ها شروع شد ...


اون روزی که اولین کشیکم بود، قبلش رفتیم خونه ی بابا اینا. در حد بیست دقیقه نشستیم و زود بلند شدیم. مامان به خاطر داروهاشون تحمل سر و صدا و جمع رو خیلی ندارن. به خاطر کرونا هم خیلی نمی خواستیم بمونیم اونجا. موقع خروج بهشون گفتم ممکنه مدتی نتونیم بیایم اینجا ... برای حفاظت بیشتر، همسفر و حانیه رو گذاشتم منزل پدرخانم ... و تنها اومدم خونه. خونه ای که بدون همسفر و حانیه دیگه به خونه شبیه نبود. انگار یه گرد خاکستری پاشیده بودن همه جای خونه. هیچ نوری نبود. خودم رو با کارها و کتاب و تلوزیون سرگرم می کردم ( و می کنم). روزها در حد نیم ساعت می رفتم ( و میرم) در خونه پدرخانم تا همسفر و حانیه رو ببینم. بعضی روزها که کشیکم فاصله دار میشد، بعد از ضدعفونی کردن خونه چند روز می آوردمشون خونه. اما چاره چی بود. دوباره کشیک ... دوباره جدایی ...


کار تحقیقاتی مون هم از این هفته تقریبا کارهای اجراییش شروع شد. اصل طرح مال تهرانه اما قراره چند مرکزی اجرا بشه و مسئولیت اجرای اصفهانش با منه. و این هفته شلوغی سرم بیش از پیش شد.

به همسفر که سر زدم، صحبتای اون روزم رو بهم یادآوری کرد. گفت چی کار داری می کنی با خودت؟

+ همسفر خدا رو شکر خیلی این چند وقت باهام همراه بود. خیلی اذیت شد. خدا خیرش بده. خیلی تحمل کرد. و میکنه. اگه اون نبود. اگه تحمل هاش نبود... خدا می دونه.


امروز از صبح دنبال کارای داروهای طرح بودم و بعد بیمارستان و پیگیری مجدد دارو ها و ... . به همسفر قول داده بودم حدودای ساعت 1 برم ببینمش. خدا لطف کرد و کارها طوری پیش رفت که بدقول نشدم. زنگ زدم و رفتم داخل. منزل پدر خانم رو اول که وارد میشیم، راه پله اس که میخوره به طبقه دوم (منزلشون). این چند وقته این راه پله شده محل دیدار منو همسفر. گهگاهی هم حانیه. با رعایت فاصله ی ایمنی. امروز ظهر که رفتم، همسفر حانیه رو هم آورد. معمولا بیشتر از 5 دقیقه نمیشه که حانیه بمونه. هی دست و پا می زنه و میخواد بیاد بغل من یا اینکه شیطونی کنه. که منجر به خستگی همسفر و انتقال حانیه به خونه میشه. امروز بعد از اینکه حانیه رو گذاشت بالا، یه نگاهی بهم کرد و گفت از چشمام داره داد میزنه که خواب خوبی ندارم. گفت دیشب چقدر خوابیدی؟ گفتم هیچی. کارهای قبل از اجرا بیدارم نگه داشت. گفت بعد ناهار برو بخواب. گفتم عصر دوباره باید برم بیمارستان. 

چشم هام یاری نکرد که ازش پنهان کنم. ناهار رو خوردم و اومدم بیرون. شب بعد از بیمارستان باید می رفتم دنبال داروها. نزدیک خونه ی بابا اینا بود. گفتم یه تیر و دو نشون. مامان اینا رو هم می بینم.

رفتم خونه شون و توی راهرو روی جاکفشی نشستم. مامان و بابا رو در حد 10 دقیقه دیدم.

مامان خیلی خوشحال شد. خیلی. خیلی. ازشون که جدا شدم توی آسانسور کلی به خودم فحش دادم که وقتی من می تونم با این ده دقیقه ها انقدر مامان رو خوشحال کنم، چرا دریغ می کنم؟


خاله ها و عمو مجید تو یه هفته ی اخیر بهم زنگ زدن یا پیام دادن. که یه هفته بیمارستان رو تعطیل کن و برو پیش مامانت. به تو خیلی احتیاج داره. تو که میدونی از وجود و حضور تو بیشتر از هر کس دیگه ای روحیه میگیره. الان هم با شرایط فعلیش خیلی به روحیه نیاز داره. دریغ نکن.

اما من ...

نمیتونم مامان رو اینطوری ببینم.

عجز و ضعف مامان رو نمیتونم ببینم.

پریشب که آمپول شون رو زدم و با درد از روی تخت اومدن پایین، به چهره شون که نگاه کردم خبری از اون مامان پر انرژی همیشه نبود. به چهره که از درد و تهوع و ضعف مچاله شده بود توی خودش و میخواست با یه لبخند ظاهری بگه همه چی خوبه تا یه وقت بقیه نگران نشن.

دلم میخواست جون بدم.

جون بدم ولی مامان خوب بشه.


من موندم و هزار بند و طنابی که به قلبم وصل شده و هر کدوم از یه طرف داره منو میکشه. به همسفر که پیام ها رو بهم منتقل می کرد و گله میکرد که چرا بقیه انقدر هی میگن برین پیش مامان،  گفتم هرکی بهت گفت بگو تا جایی که بتونیم میریم. اما مامان های دیگه ای هم هستن که نیاز دارن خوب شن و کلی آدم دیگه خوشحال بشن. مامان من با بقیه چه فرقی می کنه؟ :(


+ خدا رو شکر می کنم بابت وجود همسفر. اگه همراهی های اون نبود ... اگه تحمل هاش نبود ... خدا می دونه.


خدایا اطمینان قلبی فقط با یاد تو امکان پذیره. وگرنه هزارتا یوگا و مدیتیشن و انرژی تراپی و کوفت درمانی مگه می تونن به پای یه زیارت عاشورا برسن؟

خدایا من این حال تشتت ام به خاطر دوری از ذکر توئه.

خدایا ماه شعبان رفت و من به بهانه ی گلودرد های گاهگاهی که شاید کرونا باشه و نباشه و باید یه چیزایی می خوردم، خیلی روزهاش رو نشد روزه بگیرم. خدایا من نیت اش رو کردم. ولی نشد بگیرم.

چی دارم میگم اینجا؟ ...


یه بار یکی از مریض ها که یه آقای سید بود، بعد که ویزیتش کردم و گفتم کرونا داری ولی نمیخواد بستری بشی و شروع کردم به آروم کردن و امید دادن بهش، کلی دعا کرد. دعا که داشت میکرد گریه اش گرفته بود. دعا کرد که همونطور که من امیدوارش کردم خدا امیدوارم کنه. نتونستم خودم رو کنترل کنم. بیرون که رفت اشک منم در اومد. چقدر اون لحظه دلم میخواست مامان رو بغل کنم و دست و پاشون رو ببوسم.


عنوان از حضرت حافظ

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعد هم تا آمریکا (2 ) : سید علی شاه

بسم الله الرحمن الرحیم 

چند هفته پیش تنها اومده بودم تهران. همسفر و حانیه اصفهان بودن و من تنها. توی دانشکده بعد از کلاس داشتیم با هدایت الله صحبت میکردیم که یه اقای ریزجثه با یه چهره ی آفتاب سوخته اومد داخل کلاس و سلام کرد. یکم راجع به دانشجوهای بین الملل سوال داشت که از شانسش هدایت الله اونجا بود و یکم باهم حرف زدن. از پاکستان اومده بود تا بورسیه و دانشجو بشه. البته الان طلبه ی جامعۀ المصطفی قم بود. فارسی رو هم کمابیش یاد گرفته بود. ظاهرا دوسال پیش هم برای طب سنتی اومده بود اما به خاطر اینکه لیسانسش میکروبیولوژی بود قبولش نکرده بودن. یکم باهاش صحبت کردم و راه و چاه رو نشونش دادم و شماره رد و بدل کردیم و رفت. تا شب دانشکده بودم و بعد رفتم خونه. امیرسجاد گفته بود برای اینکه تنها نباشم ممکنه شب بیاد پیشم اما خیلی کار داره و شاید نشه. خلاصه رفتم خونه. 6 یا 7 رسیدم. نت رو روشن کردم تا یکم استراحت کنم که پیامش اومد. سید علی شاه بود. پیام داد حرم حضرت عبدالعظیمه و دعاگومه :) سلام علیک کردیم و ازش پرسیدم چی شد؟ که گفت فردا دوباره باید بره دنبال کارهای اداریش. از جایی که شب بمونه پرسیدم و گفت جایی نداره. حقیقتا قند تو دلم آب شد. بهش گفتم شب رو بیاد پیش من و بنده خدا از سر استیصال سریع قبول کرد. بهش گفتم برای شام بیاد و تا برسه ساعت ده شد. منم تو اون فرصت پلوماش مختصری آماده کردم و اندکی میوه داشتیم توی خونه که همون ها رو اماده کردم. اومد و گپی زدیم و دوسه شبی رو تا کارهاش پیش بره مهمونم شد. جدن که لطف خدا بود. و دوستی ما شروع شد :)

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که مهمانم میشه،لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو یکی چندشب پذیرایی کردم و خدمت کردم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


اون هفته ای که نمازجمعه به امامت رهبر قرار بود انجام بشه، بهم زنگ زد و گفت از قم سختشه بیاد تهران و آیا راهی سراغ دارم یا نه. منم چون برنامه ام موندن اصفهان بود بهش خبر منفی دادم. از قضا برنامه مون عوض شد وساعت 3 بامداد جمعه با داداش علی راه افتادیم به سمت تهران. سر نماز صبح به سید علی شاه یک پیام دادم و دیدم بیداره. زنگ زدم و نهایتا هماهنگ کردیم و رفتیم قم دنبالش. حرم حضرت معصومه وعده کردیم. چقدر لذت داشت. حلیمی خوردیم و زدیم به جاده ی تهران. سفر جالب و خاطره انگیزی شد. آخر سر هم بعد از نماز اومدیم مرقد امام سمبوسه خوردیم. من موندم تهران و اونا برگشتن سمت اصفهان.

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که هم مسیرم میشه، لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو کارش رو راه انداختیم و خدمت کردیم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


فکر کنم خیلی چیزای دیگه هم میخواستم از سیدعلی شاه بگم. اما نمیدونم چرا به زبونم جاری نشد براتون.

خیره ان شاء الله.

شاید توی قسمت 2 و نیم گفتم !


*


من مهمان و مهمانی رو خیلی دوست دارم. همسفر هم خیلی دوست داره. من به مهمانی رفتن و مهمان اومدنِ یهویی و سرزده هم خیلی علاقه دارم. دقیقاااااا برعکس همسفر که باید از یک هفته قبل برنامه هاش رو بدونه! توی این مدت زندگی، خدارو شکر خیلی تونستیم همو بشناسیم و تفاوت هامون رو درک و قبول کنیم. هر کدوممون یه قدم اومدیم سمت اون یکی تا زندگی مون شکل بگیره.

خلاصه که من مهمون سرزده خیلی دوست دارم

اصفهان یا تهران اومدنی شدید سرزده سری بهم بزنید :)

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
آقای مهربان