۵ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

خاطره بازی - اربعین

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره ی محمد رو میخوام براتون تعریف کنم.



صبحشون رو با یه آب انار مشتی شروع کرده بودن. امیر ازش پرسیده بود از حرم؟ گفته بود آره. طریق از همینجا شروع میشه دیگه، نه؟


محمد کفش هاش رو گذاشت توی کوله و پابرهنه راه افتادن ... الی الکربلا.


محمد میگفت چون زمان کم داشتیم، مجبور بودیم سریع تر بریم، و با استراحت کمتر، و حتی در اوج گرما ... روی آسفالت.


معمولا اونایی که یکم هیکلی ان، از ساعت دوم سوم به بعد کم کم سرخی پاهاشون شروع میشه. سرخی هایی که بعدا تبدیل به تاول میشن. محمد اما با این که جثه ی اونقدر بزرگی هم نداشت، اما به خاطر داغی آسفالت پوستِ پاهاش حساس شده بود.

امیر گفته بود کفش رو میپوشی؟ محمد اما تعریف میکرد که در جوابش گفته نه، حالا یکم دیگه بریم. و دستش رو داده بود دست امیر تا به عنوان عصا کمکش کنه. اما وسطای شب دیگه طاقتش طاق شده بود و زدن کنار جاده برای شست و شوی پا و پوشیدن کفش.


محمد نشسته بود روی صندلی و امیر پاهاش رو می شست.


در همین اوضاع و احوال یه آقای میانسال میاد و سلام علیک میکنه. محمد میگفت:" اومدپرسید چی شده؟ امیر گفت پاس تاول زده داریم میشوریم. مرده گفت ببینم؟ و سرش رو آورد نزدیک پا تا از نزدیک ببینه. یهو ناغافل یه دو ماچ کرد کف پا و خدافظی کرد و رفت!"


محمد میگفت خیلی شرمنده شدم. خیلی. اما امیر گفت به خودت نگیریا، پای شمای محمد رو که ماچ نکرد، پای خسته ی تاول زده ی زائر امام حسین رو بوسید. اگه به خودت گرفتی، خیلی در اشتباهی. کی هستی تو اصن؛ برو بابا !

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
آقای مهربان

ما، آدم آهنی ها ...

بسم الله الرحمن الرحیم


بهش زنگ زدم و گفتم پس این فسقلیت کی می خواد به دنیا بیاد؟ یکم گفتیم و خندیدیم که پرسید: تو چرا خانمت رو بردی بیمارستان خصوصی و همون بیمارستانی که خودمون می رفتیم نبردی؟ چه مزیتی داشت؟ ( توی پرانتز بگم که اون هم قراره خانمش رو همون بیمارستان خصوصی که همسفر زایمان کرد ببره، بیشتر میخواست دلش بابت پولی که میده آروم بشه ! )

گفتم خب هم رسیدگی ها خیلی بهتره و هم اینکه خود استاد میاد برای زایمان. اما در نظر داشته باش که بالاخره اون پرستارا هم شیفت بندی دارن و ممکنه خوب بد داشته باشن.

تعریف کرد که ظاهرا یکم حرکات بچه کم شده و رفتن بیمارستان اما رسیدگی پرستار و ماما اصلا خوب نبوده. می گفت اگه قراره اونجا هم مثل بیمارستان دولتی باشه رسیدگی شون چرا انقدر بی خود پول بدیم؟

از من پرسید اگه من به عنوان پزشک یه جایی برم که بهم پول نمیدن با یه جایی که پول خوبی میدن، مواجهه با مریضا برام فرقی نمیکنه؟ مدل احرام و صبرم فرقی نمیکنه؟


بهش گفتم درسته که وقتی میری بیمارستان خصوصی، یه جورایی داری اون خدمات و احترام رو میخری، اما آخرش اون پرستار هرچی هم که با خودش بگه که کارمندِ یه بیمارستان خصوصیه، اما بالاخره ممکنه یه وقتایی خارج هم بزنه. اون مثالی که زدی، من به عنوان پزشک، مثلا توی یه جایی که پول کم میدن بعد از 30 تا مریض دیدن خسته میشم، اما  اونجا که پول بیشتری بهم میدن بعد از 40 تا دیدن بد اخلاق میشم. چیزی که مهمه اینه که آدما رو آدم ببینیم. اون پرستار بیمارستان خصوصی هم ممکنه قبل از شیفتش با شوهرش دعوا کرده باشه. آدمه دیگه! نمیشه؟ همونطور که پرستار بیمارستان دولتی هم همینطور.


*


از رفتارای بد خونواده باهاش ناراحت بود. میگفت رفتار داداشم باهام خوب نیست. مامانم باهام لج میکنه، بابا محل نمیذاره. یکمی که حرف زدیم رفتیم رو مثال مامانش. میگفت مامانم صبر نداره. زود عصبانی میشه و با من بدرفتاری میکنه. انتظار داشت که مامانش به عنوان "مامان" و در این نقش و قالب، خیلی از کارا رو دیگه نکنه.

منم حق رو دادم بهش. داشت درست میگفت. آدما وقتی قبول میکنن توی یه قالبی قرار بگیرن، باید حدود اون قالب رو هم رعایت کنن. اما بهش گفتم مشکل کارت اینه که اون نقش رو می بینی، اما اون آدمه رو نمی بینی!

مادرت قبل از این که تو قالب "مادری" قرار بگیره، یه آدمه. و یه آدم از کوره در میره، صبرش ممکنه کم بشه و هزار تا کار دیگه ممکنه توی نازاحتیش بکنه. درسته که مادره اما حواست باشه که بالاخره اونم آدمه!


*


یه نگاهم به ساعت موبایل بود و یه نگاهم به ازدحام دم در. هر نیم ساعتی که میگذشت حرص خوردنم بیشتر میشد که نکنه دوباره به خاطر تعداد بالای مریضا نمازم قضا بشه. اول وقت که پیشکش :-( . تا اینکه یه مریض نسبتا خوشحال (یه اقای جوان با وضع بالینی خوب ) اومد نشست روی صندلی. از شلوغی انفجاری دم در کاسته شده بود اما هنوز هم تعداد مریضا توی صف انتظار زیاد بود.ساعت رو نگاه کردم. 5 دقیقه تا نیمه شب شرعی مونده بود. تا اومد صحبتش رو شروع کنه گفتم ببخشید من نمازمو نخوندم و دیگه منتظر جوابش نشدم و پریدم تو اتاق (در اتاق دقیق کنار میز ویزیته و وقتی توی اون اتاق 1.5*2 متری وایسیم به نماز تقریبا پامون از اتاق میزنه بیرون ) و تخته ی نماز (یه تخته چوبی داریم که روش موکت چسبوندن ) رو پهن کردم و تکبیر رو گفتم. نماز رو که میخوندم صدای مریضا هم از اون بغل میومد که: ناغافل وایساده نماز ... مریض بدحال داریما (توی پرانتز بگم که نقش من پزشک اسکرین کروناس. یعنی مریضای بدحال رو اصلا پیش من نمیفرستن و مستقیم میره توی اورژانس) ... نماز شب میخونه؟ ... نه فک کنم نماز جمعس (شب جمعه بود :) ) و ...

بعد که اومدم نشستم و از مریض بابت این 5 دقیقه عذر خواهی کردم، داشتم به این فکر میکردم که حالا درسته که من پزشکم و وظیفه ای در قبال مریضام دارم، اما خب قبل از پزشک بودنم آدمم ! من تا اون وقت شب شام نخورده بودم هنوز ( شام که جوک بود این چند وقته و زودتر از 3 نمیشد )، نماز نخونده بودم. منم آدمم و ممکنه دستشویی م بگیره!


*


بابا ما همه مون اولِّ اولش آدمیم، آدم آهنی که نیستیم!

۱۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعدش هم آمریکا (1)

بسم الله الرحمن الرحیم


یک.

مامان میگفتن ایشالا سفارت کشور های اروپایی ببینمتون! خاله هم تا فهمید گفت اه، کشور قحط بود @-/

16 دسامبر مصادفه با سالروز استقلال بنگلادش. خیلی اصرار کرد و از اونجایی که همسفر و حانیه هم بودن، سه نفری توی جشن شون شرکت کردیم. مراسم توی سفارتشون بود. فیلم و سخنرانی و شعر و آهنگ و حماسه و خنده و رقص و بقیه چیزا. و البته حلال فود :) همسفر پرسید اینا مسلمونن؟


اولین بار سر کلاس روش های اطلاع رسانی دیدمش. تا کلاس میخواست شروع بشه اذان شده بود دیگه. گفتم بریم نماز و بیایم. رفتیم وضو بگیریم دیدم از روی جوراب مسح کشید! گفتم اینم حتما یه نوعشه دیگه، یکی حد و حدود خودش رو برای حجاب می پسنده، یکی دیگه حدود خودش رو برای وضو! اما وقتی رفتیم توی نمازخونه و دیدم بدون مهر و با دست های بسته نماز خوند، تازه دوزاری ام افتاد! خودش می گفت بیش از 95% کشورشون مسلمون هستن.

یک هفته یادش رفته بود غذا رزرو کنه، می رفتم سلف و غذای خودم رو براش می آوردم. حبّاً لفاطمه. دیگه دوستی مون شروع شده بود. توی یادگیری زبان فارسی یکم کمکش می کردم (و می کنم). قرار شد اونم به من بنگلایی یاد بده :)))

یکی از این روزا بود که گفت you are my best friend. Of course in iran ! و من قند توی دلم آب شده بود که چقدر خوب که محبت حضرت زهرا توی دلش کاشته شده.


غذاهای ما رو میگفت بی مزه. میگفت بر میداره میره خونه کلی نمک فلفل بهش میزنه تا بتونه بخوره ! از اون طرف غذای جشن شون به مذاق همسفر خوش نیومد. اما خب من همه چیز خوارم ! از اول تا اخرش هم هی بهم میگفت از همسرت عذرخواهی کن که شام دیر شد و طبق برنامه نشد. شب خوبی بود. یه دوست خوب به جمع دوستای سنی م اضافه شد. از نوع بنگلادشی اش!

حبّاً لفاطمه.


فک کنم حانیه در کل تاریخ سفارت بنگلادش تنها بچه ایه که توی سفارتشون پوشکش عوض شده :)

۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

کَادَ اَلْفَقْرُ أَنْ یَکُونَ کُفْراً

بسم الله الرحمن الرحیم


تو کارِ نوشتن مقاله بود. سنتز و غیرِ سنتز فرقی نمیکرد براش

خیلی آدم مذهبی ای نبود.

روزی میخورد از این راه. راهی که اسمش بود غیر قانونی. و من ترجیح میدادم سراغ رزقایی که معلوم نیست چجوریه نرم.

باهم توی اورژانس که بودیم سر حرف باز شد و گفت و گفت.

گفت که پدرش امکان کسب درامد برای خونواده رو نداره.

گفت که اونه که داره کسب درامد میکنه.

گفت اونه که جهیزیه خواهرش رو جور کرده و الان داره سیسمونی برای خواهرش میخره.

گفت و گفت.

گفت و شنیدم و پیش خودم گفتم که چقدرررررر از سرِ شکم سیری تقوای توی کسب رزق رو رعایت کردم. که تو مخمصه نیافتادم که ببینم چند مرده حلاجم. که من اگه توی شرایط اون بودم کارِ بدتری نمیکردم؟

* کارش رو نمیخوام توجیه کنم. کارِ بد، بده.


اما خیلی موقع ها یه سری کارا، اعتقادا،  فکرا، مذهبی بودن و نبودنا، اخلاق خوب یا بد داشتنا ریشه توی یه جاها و مشکلاتی از گذشته مون داره که الان ما این شدیم. خود آگاه و ناخودآگاه.

مثل همون دوستم که براتون گفتم دارم زیرابش رو میزنم (کلیک). که آخرشم نزدم.


از کجا معلوم که اگه فقر از در خونه ی من میومد داخل، ایمانم از اونور نمیرفت بیرون؟


*عنوان از رسول مکرم اسلام (ص)


+ یه قسمت "نمی از یمی" هم به پیوند های وبلاگ اضافه کردم هر از گاهی اضافه میکنم بهش.

۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان

ای آرزوی دیده، دلم در هوای توست

بسم الله الرحمن الرحیم



عین.

تو راه برگشتن از مشهد بودیم. سر راه یه جا وایسادیم ناهار رو خوردیم. به سمت ماشین که میومدیم دوباره سایت سنجش رو چک کردم. گفته بودن نتایج رو ساعت 6 عصر می زنن اما مگه کارمندا تا اون ساعت سر کارن؟! اون موقع ساعت 3 بعد از ظهر بود. سایت که باز شد دیدم بـــــله ! لینک اعلام نتایج رو گذاشتن. یکم از همسفر و بقیه فاصله گرفتم و کم کم اطلاعات رو وارد کردم تا برم نتیجه رو ببینم. و دیدم. سایت رو روی صفحه گوشی باز گذاشتم و صفحه رو زوم کردم روی اسم خودم بدون این که نتیجه معلوم باشه. صفحه رو خاموش کردم و رفتم سوار ماشین شدم. بقیه هم اماده رفتن بودن. گوشی رو دادم دست همسفر و گفتم ببین پیام چی اومده. اول سکوت ماشین رو پر کرد و بعد ناگهان : همســــــــــــــــــــــــر ! همســــــــــــــر !
برگشتم عقب و نگاهش کردم و گفتم جانم؟(1)
گفت همونی که می خواستی بود !
گفتم اره !

پرید پایین و رفت پیش اون یکی ماشین. پدر خانم و اینا پیاده شدن و اومدن دست و رو بوسی و تبریک.
وقتی راه افتادیم گفت: یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟
طبق معمول گفتم: اگه جواب بدم، راستش رو میگم!
گفت الان چه حسی داری؟



لام.
همسفر گفت به کیا گفتی؟
گفتم هیشکی !
گفت یعنی به علی آقا (داداشم) و امیرسجاد ( اون یکی داداشم) نگفتی؟(2) گفتم نه !
گفت ای بی ذوق !
منم رفتم دوباره توی سایت و از نتیجه اسکرین شات گرفتم و فرستادم برای جفتشون.

با امیرسجاد که صحبت می کردم داستان اعلام نتیجه رو براش گفتم. گفتم و گفتم تا رسیدم به اونجایی که همسفر پرسید؟ الان چه حسی داری؟
بهش گفتم فک می کنی چی جواب همسفر رو دادم؟
گفت معلومه: هیچی!
گفتم زدی تو خال :) البته با اندکی کمونه :)
پرسید الان خوشحالی؟ گفتم همون اندازه ای که اگه دفترچه اعزام به سیستان و بلوچستان رو میذاشتن کف دستم!
چشماش بنده خدا چارتا شد !
یه بار دیگه توی راه پرسید: جدی چه حسی داری؟ گفتم هیچی ! گفت یعنی خوشحال نیستی؟ گفتم چرا. اما قبول نمی شدم هم همینقدر خوشحال می شدم. اعزام به سربازی هم همینقدر !



یاء.
دور هم نشسته بودیم. می گفتیم کاش حاج اقا هر هفته نیاد تا بشه به جاش بیشتر با هم گپ بزنیم :)
گفتیم و گفتیم و گفتیم. شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.
از دکترا هایی که قبول شده بودیم و شرایط دانشگاه هامون و استعداد درخشان و سربازی و خوابگاه و بقیش.
گفتم یادته اون روز با هم یک صدا گفتیم نسبت به دکتری هایی که قبول شدیم هیچ حسی نداریم؟
گفت اره
گفتم واقعا همینطوره ها. اما نمی دونم وقتی چرا یکی ازم میپرسه چی قبول شدی و منم جوابش رو میدم، انگار که ته دلم خوشحال میشم و قند اب میشه. که اره. قبول شدم. تخصص طب سنتی دانشگاه تهران قبول شدم.
جالب بود که اونم حرفم رو در مورد خودش تایید کرد. که چقدر انگار بعضی موقع ها توی توهمیم. که چقدر هنوز آب ندیدیم، اما شناگر های قابلی هستیم، در دریای لشکر جهل.

الان که این روحیات خودم رو کشف کردم به این فکر می کنم که واقعا برام با سربازی فرقی نمیکرد. یعنی برای یه روستای دور افتاده هم همینقدر ذوق دارم. حتی الان که دیگه بعیده اونجاها برم.

نمی دونم اگه تو شرایطش قرار بگیرم هم بازم ذوق دارم یا نه. کاش داشته باشم. کاش ... چقدر ایمانم ضعیفه ...
از ایمان ضعیفمون گفتیم و راهی که داریم که بریم. از راه طولانی مون گفتیم و سر عت کممون. از سرعت کممون گفتیم و زاده و توشه ی اندکی که جمع کردیم.


علی علیه السلام: آه... من قلۀ الزاد و طول الطریق ...




(1) به علت وجود حانیه ی کوچولو، همسفر توی ماشین صندلی عقب میشینه. خدا خیرش بده.
(2) من فقط یه خواهر تنی دارم.
۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
آقای مهربان