۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

خوابید ... خیلی راحت

بسم الله الرحمن الرحیم


یکی از شب های فروردین که اسکرین بیمارستان خورشید (سانتر کرونا اصفهان) کشیک بودم، از دم در اورژانس یه صدایی شنیدم شبیه این که همراه بیمار می گفت: نمیشه دکتر بیاد همینجا ویزیتش کنه؟ نصف شب بود شاید هم دم صبح، ساعتش دقیق یادم نیست، فقط یادمه دیروقت بود، چون مریض نبود و سرم خلوت بود.

معمولا ما نمیریم دم در اورژانس کسی رو ویزیت کنیم، چون دو حالت داره، یا مریض حالش خوبه (سطح بالایی از خطر نداره)، که قشنگ خودش میاد پیش ما. یا اینکه حالش خوب نیست که مستقیم باید بره توی اورژانس و دیگه اصلا ویزیت ما رو نیاز نداره. اما چون کاری نداشتم، رفتم ببینم همراه بیمار چی میگه. که پرستار گفت مریض سطح یکه و باید مستقیم بره اورژانس. کمکی اورژانس یه تخت آورد و مریض رو گذاشتن روی تخت و بردن داخل اورژانس. منم از سر کنجکاوی رفتم ببینم چی به چیه. تا رفتم دیدم انگار مریض خیلی بی حاله. گفتم چشه؟ گفتن ارست کرده.

گفتم ارست کرده؟ بعد شماها همینطوری ریلکس دارین جابجاش می کنین؟ رزیدنت داخلی کجاس؟ و دیدم خانم دکتر هم اومدن و دارن نگاه می کنن.

نبض بیمار رو گرفتم و ماساژ قلبی رو شروع کردم.

قاعدتا مدیریت تیم احیا رو باید رزیدنت به عهده می گرفت اما دیدم انگار گیج تر از این حرفاس. که آمبوبگ خواستم و همزمان تنفس رو هم شروع کردیم و گفتم اپی نفرین رو هم شروع کن. گفتم بیهوشی رو هم خبر کنن که مریض رو انتوبه کنیم. و کماکان من بودم که دستور می دادم ! حتی دیدم بیهوشی دیر کرده گفتم بدید تا خودم لوله ش کنم که دیگه همکار بیهوشی مون هم اومد.


خلاصه. یه خانم حدودا 60 ساله کیس کووید که ظاهرا توی راه و داخل ماشین ایست قلبی کرده بود رو داشتیم احیا می کردیم. همینطور که ماساژ می دادم باهاش حرف می زدم. براش « یا من یقبل الیسیر و یعفوا عن الکثیر » می خوندم و ... سعی می کردم اگه قراره بره، توی اون لحاظ یکم بارش کمتر بشه.

پسرش دم در ایستاده بود و داشت نگاه می کرد.

نمی دونم. انگار چون مامان خودم رو تازه از دست داده بودم، چون حس بی مادری رو می فهمیدم، حس از دست دادن یک عزیز رو، برای همین بیشتر و بیشتر تلاش می کردم.

چقدر عادی شدن مریضی و مرگ برای ماها بده. خیلی راحت توی دو جمله: مریضی که صبح اومد چی شد؟ جواب: اکسپایر شد.

همین؟ تمام؟


توی اون لحاظ سعیم رو می کردم که اگه میشه برگرده، به خاطر سهل انگاری ماها این فرصت رو از دست نداده باشه.

سعیمون رو کردیم.

نموند ولی.


همه که رفتن کنار، یکم کنارش موندم و نگاهش کردم. دلم نمیومد برم.

حالا یادم اومد، فکر کنم حوالی 4-5 صبح بود. چون همون موقع ها اذان شد.

رفتم نمازمو خوندم.

یکم براش دعا کردم.

و برای مامان.

و برای دل خودم.

و یکم زار زدم. برای مامان. صبح هم ساعت 8  که کشیک رو تحویل دادم از همونجا مستقیم رفتم باغ رضوان (قبرستان اصفهان) پیش مامان. حصیر توی ماشین داشتم. تا ظهر کنار مامان خوابیدم. دلم می خواست حالا که پیشش هستم خوابش رو ببینم. ندیدم ولی. نیومد. هنوز هم نیومده. بعضی وقت ها خیلی دلم تنگ میشه. خیلی.

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان

راه ورود شما چیه؟

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خدا هر کسی رو یه طوری خلق کرده. شهوت های آدم ها با هم فرق می کنه. یکی شهوت به پول داره، یکی جایگاه، یکی شکم، یکی زیر شکم.

 

اما من !

هنوز نتونستم دقیق خودم رو درست بشناسم.

شاید خیلی در تنگناهای مالی قرار نگرفتم که ببینم آیا چپ می کنم یا نه. شاید چون دستم نسبتا پر بوده، دست و دلباز بوده م.

مثلا امروز.

 

همزمان که داشتم با همسفر تماس تصویری صحبت می کردم، از پل حافظ می رفتم به سمت پارک دانشجو که یک اقایی که سوار موتور گران قیمتی هم بود بهم گفت می تونی یه شارژ رایتل برام بگیری؟ با همسفر خداحافظی کردم و گفتم باشه. سوار موتورش شدم و رفتیم جلو یه عابر بانک سینا سر چهاراه ولی عصر. وقتی رفتم پشت دستگاه، گفت پول خرد هم می تونی برام بگیری؟ و خودش دکمه ی دریافت وجه و پشت سرش هم 200 تومن رو زد. البته چون موجودی نداشتم پول نداد دستگاه. بهش گفتم شارژ رایتل می خواستید؟ گفت نه ایرانسل ! (این شد دوتا تلنگر). یه شارژ 10 تومنی براش گرفتم. گفت یکی دیگه هم بگیر بی زحمت. گرفتم.

 

رفتیم دم موتورش ایستادیم تا شارژ و پول خرد رو بهش بدم. گفتم چقدر پول خرد می خوای؟ گفت 250 داری؟ گفتم نه، بذار نگاه کنم ( به خاطر یه کارت به کارتی که چند روز قبلش کرده بودم و در ازاش وجه نقد گرفته بودم، حدود200 توی کیف پولم داشتم، 10 تومنی و 5 تومنی). همینطور که داخل خود کیف داشتم پول ها رو می شمردم، گفت همه ش رو بده دیگه چرا اینجوری می شماری. خلاصه قطره چکونی پول ها رو شمردم و بهش دادم. لابلاش که حساب کتاب رو هم می گفتم که با اون دوتا شارژ ایرانسل تا حالا حسابمون چقدر شده، انگار توجه نمیکرد و یکم عجله داشت (شد 3 تا). پول ها رو بهش دادم و شروع کرد به شمردن، دیدم دوتا یکی شمرد و گفت 185. ازش پول ها رو گرفتم و شمردم و گفتم 221 تومن با دوتا شارژ میشه 241 (شد 4 تا تلنگر). تقریبا دیگه مطمئن شده بودم که قصد پس دادن پول رو نداره.

 گفت اوکی، بشین برسونمت و پولتو بدم. گفتم نه، ممنون، پیاده میرم سمت میدان انقلاب و توی راه کتاب می خونم. گفت نه، به من محبت کردی، باید جبران کنم. خلاصه، سوار شدیم و رفتیم تا دانشگاه تهران. ایستاد و پیاده شدم و پیشش ایستادم.

گفت چیه؟ ترسیدی پولت رو ندم؟

گفتم نه.

گفت اگه ندم چی کار می کنی؟

گفتم دستم به جایی بند نیست.

اونم خرامان خرامان گاز داد و رفت !


پنج شش دقیقه وایسادم ببینم قصد شوخی داره یا واقعا رفته؟ که دیدم واقعا رفته !

منم حلالش کردم که نونی که میبره خونه ش شک و شبهه نداشته باشه؛ و رفتم !

 

کلا به ادم هایی که بنزین تموم می کنن هم شماره کارت میدم که برام برگردونن، اما بر نمی گر دونن  :D


این داستانی رو که الان گفتم، نمیخوام بگم من خیلی مثلا آدم نایسی هستم و چشم داشتی به مال دنیا ندارم، نه. اتفاقا من هنری نکردم. یعنی برای این که این مدلی بشم، خودم تلاشی نکردم. پس حسابمون با خدا هیچی به هیچیه!

من جایگاه امتحانم اینجا نیست انگار.

شاید هم هنوز پول قلنبه ای دستم نیومده که قلقلک بشم.

شاید.

نمی دونم.

یه کشف هایی توی وجود خودم کرده م اما هنوز دقیق نتونستم خودم رو بشناسم. که راه ورود به من چیه. که شهوت من کجاست. که بزنگاه من کی می رسه.

 

راه ورودی شما چیه؟

 

+ یادآوری آدرس کانال تلگرام (کلیک)

 

+ نمی از یمی هم به روز شد.

 


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
آقای مهربان

خاطره بازی - اربعین

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره ی محمد رو میخوام براتون تعریف کنم.



صبحشون رو با یه آب انار مشتی شروع کرده بودن. امیر ازش پرسیده بود از حرم؟ گفته بود آره. طریق از همینجا شروع میشه دیگه، نه؟


محمد کفش هاش رو گذاشت توی کوله و پابرهنه راه افتادن ... الی الکربلا.


محمد میگفت چون زمان کم داشتیم، مجبور بودیم سریع تر بریم، و با استراحت کمتر، و حتی در اوج گرما ... روی آسفالت.


معمولا اونایی که یکم هیکلی ان، از ساعت دوم سوم به بعد کم کم سرخی پاهاشون شروع میشه. سرخی هایی که بعدا تبدیل به تاول میشن. محمد اما با این که جثه ی اونقدر بزرگی هم نداشت، اما به خاطر داغی آسفالت پوستِ پاهاش حساس شده بود.

امیر گفته بود کفش رو میپوشی؟ محمد اما تعریف میکرد که در جوابش گفته نه، حالا یکم دیگه بریم. و دستش رو داده بود دست امیر تا به عنوان عصا کمکش کنه. اما وسطای شب دیگه طاقتش طاق شده بود و زدن کنار جاده برای شست و شوی پا و پوشیدن کفش.


محمد نشسته بود روی صندلی و امیر پاهاش رو می شست.


در همین اوضاع و احوال یه آقای میانسال میاد و سلام علیک میکنه. محمد میگفت:" اومدپرسید چی شده؟ امیر گفت پاس تاول زده داریم میشوریم. مرده گفت ببینم؟ و سرش رو آورد نزدیک پا تا از نزدیک ببینه. یهو ناغافل یه دو ماچ کرد کف پا و خدافظی کرد و رفت!"


محمد میگفت خیلی شرمنده شدم. خیلی. اما امیر گفت به خودت نگیریا، پای شمای محمد رو که ماچ نکرد، پای خسته ی تاول زده ی زائر امام حسین رو بوسید. اگه به خودت گرفتی، خیلی در اشتباهی. کی هستی تو اصن؛ برو بابا !

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
آقای مهربان

انتظاری که از بعضیا نداریم

بسم الله الرحمن الرحیم 


انگار آدم بعضی چیزا رو از بعضی کسا انتظار نداره !

شاید انتظار ماست که غلطه و مرز بندی میکنیم.


(1)

یکی از دوستای جنوبی دوران تحصیل که بهش نمیخورد آدم مذهبی ای باشه و کلا همچین حسابی من روش باز نمیکردم، خیلی برام جالبه که یه سری استوری هاش نه تنها نذهبی نیست، بلکه سخنرانی های آقای خامنه ایه. خودش و خانمش هم کلا آدمای خوشحالین :)


(2)

خیلی تو قید و بند خمس و زکات و نماز و اینا نیست. روی یه سندی که به نام من بود یه وام میخواست بگیره. اومده بود دم خونه که نامه بانک رو امضا کنم. میگفت من میتونستم بجات امضا کنم. هیشکی هم نمیفهمید. اما بانک به من اعتماد کرده و تو رو نکشونده بانک. دوست ندارم از این اعتمادی که به من کرده سوء استفاده کنم.


ماشین همسایه میخواست بره توی پارکینگ، ورودی پارکینگشون طوریه که یه درخت خیلی مزاحمه و باید با سختی رد بشن. تا اینو دید گفت اتفاقا کنار کارگاه ما هم یه همسایه ها جلو مغازه اش یه همچین درختی بود. و تعریف کرد که چطوری طرف برای منافع خودش درخت رو خشکونده. بعد داشت میگفت مردم چه نون هایی میخورن. این فرد آخرش چوب این کاری که کرده رو میخوره. به هیچ جا نمیرسه و ...


(3) ساعت 9 صبح بود و چهارباغ خیلی خلوت بود. با سرعت داشتم توی پیاده رو میرفتم که به بانک برسم، که یک نوای دلنشین توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم دعای عهد فرهمنده، دقت که کردم دیدم زیارت عاشوراس. سرمو بلند کردم ببینم صدا از کجاس که داره پخش میشه، دیدم توی یه بوتیک سانتی مانتال، یه دختر خانمی که حجاب ظاهریش رو اونقدرا هم رعایت نکرده، داره مغازا رو آب و جارو و مهیای ورود مشتری ها میکنه.


(4) از دوستای دوران دانشگاهم بود.  پروفایل اینستاگرامش رو که یکم بالا پایین کردم، معلوم بود که خونواده شون کلا از این خونواده های صمیمی ان. کلا همه باهم و با بقیه راحتن :)

توی مشخصاتش اول اسمش رو نوشته بود.

خط بعدی نوشته بود:

یابن شبیب ان کنت باکیا لشئ فابک للحسین

همین!


انگار آدم بعضی چیزا رو از بعضی کسا انتظار نداره !

شاید انتظار ماست که غلطه و مرز بندی میکنیم.

نمیخوام جنبه ی منفی این افراد رو نادیده بگم یا بگم مهم نیست یا هرچی.

اما میگم نکنه بقیه با یه خلوص نشون دادن توی یه جایی، از منِ ریشیِ ظاهر سازِ اهلِ نماز و روزه و خمس آنچنان جلو بزنن که ...

خدا بهمون رحم کنه.

امام حسین به همه مون رحم کنه.

حضرت زهرا نگاهمون کنه.



+ همسفر یه بار گفت چرا همین مطالب وبلاگ رو توی اینستاگرام نمیتویسی که مخاطبا بیشتر باشن. اعتقادم این بوده و هست که مخاطبای وبلاگ کمیت پایین اما کیفیت بالایی دارن برعکس اینستاگرام که کمیت بالا اما کیفیت پایینی داره.

علی الحساب اینستا رو چند وقتیه فعال کردم!

۱۸ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
آقای مهربان

درد و مرهم (1 )

بسم الله الرحمن الرحیم


به ساعت که نگاه کردم 00:32 رو نشون می داد. سریع گوشی رو برداشتم و به باد صبا نگاه کردم. نوشته بود فلان ساعت و دقیقه تا اذان صبح و این یعنی نماز مغرب و عشام قضا شده بود. از ساعت 8 شب که نشستم پشت میز و یه بند مریض دیدم، هنوز هم مریضا پشت در تجمع کرده بودن و نسبت به شلوغی و معطلی شون اعتراض داشتن. توی دلم کلی به زمین و زمون و خودم بد و بیراه گفتم و کارای مریضو ادامه دادم. بیمارستان امین ظرفیتش تکمیل شده بود و مریضاشون سرازیر شده بودن سمت ما و اورژانس ما هم تقریبا داشت پر میشد. پس باید غربالگریم رو سخت تر میکردم تا برای مریضای بدحال احتمالی جا داشته باشیم. 

یکی از چالش های مهم کشیک دیشبم مربوط به همشهری های عزیز افغان بود. درآمد کم و عدم پوشش بیمه. انگار دلم میخواست همونجا جون بدم. مریضی که باید بره سی تی بده، چون میدونم هزینه ی صد و بیست تومنی سی تی براش سنگینه، باید به یه عکس ساده قفسه سینه اکتفا کنم و با کلی انا انزلنا چشمام رو ریز و درشت کنم که یه موقع تشخیص اشتباه ندم. که اگه کرونا نداشته باشه و دارو بدم طوری نیست. اما اگه داشته باشه و تشخیص ندم، میره توی خونه و جامعه و معلوم نیست چندتای دیگه هم آلوده بشن. دلم میخواست یه جیب پر پول داشتم تا بی دغدغه میگفتم بره سی تی و با صندوق هماهنگ میکردم که پول ازشون نگیره تا بعدا من حساب کنم.

مرد 60-70 ساله ی افغان همسرش رو آورده بود که با کرونای مثبت بستری بوده و سه روز پیش مرخص شده بود. الان دوباره با تب و تنگی نفس و دل درد اومده بود. نه میشد بستریش کرد. نه دلم میومد سرگردون بقیه ی بیمارستانش کنم چون به خاطر کرونا هیچ جای دیگه قبولش نمیکردن. نه به خاطر شرایط مالی اقدامات زیادی میتونستم براش بکنم. نه ... . مونده بودم چکار کنم. اتاقی که من هستم محل بستری مریضا نیست، یعنی اصلا وظیفه پزشک اسکرین نیست این کارا. مریض یا خوبه که سرپایی میره. یا بده که بستری دائم. میون حال نداریم. نهایتا یه امپول میزنن و میرن. اما بهش موقتا گفتم جلوی چشمم روی تخت بخوابه تا یکم تحت نظرش بگیرم. با شرمندگی ( از اینکه باید بدون بیمه داروها رو گرون تر بخره) براش حداقلِ سرم و امپول رو نوشتم تا ببینم وضعیتش چه فرقی میکنه. حدودای ساعت 1 که یکم بار مریضا کمتر شد یه سر بهش زدم اما کماکان ناله ها و دردش ادامه داشت. گفتم براش اکسیژن بذارن و یک ساعت بعدش دوباره براش امپول و سرم نوشتم و رفتم سراغ مریضا. حدودای  ساعت 3 دیگه مراجعه ها تک و توک شد و فرصت شد تا بهش سر بزنم. خدا رو شکر با داروهای اخری حالش بهتر شده بود و رفته بود تو حالت چُرت. از شوهرش پرسیدم شام خورده؟ که گفت نه. شامی که ساعت 8:30 برام اورده بودن و فرصت نشده بود بخورم رو دادم بهش. بیچاره چقدر خوشحال شد. منم رفتم چایی ای که پرستار ساعت 11 برام اورده بود رو خالی کردم و فقط شکلاتش رو خوردم. اونا هم کم کم رفتن و منم رفتم نمازم رو بخونم.

۱۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
آقای مهربان