بسم الله الرحمن الرحیم


خیلی حس عجیبیه، نمیدونم اسمش رو چی بذارم.

حدودای 6 سال پیش بود. خیلی فکر میکردم روی اهداف ازدواج. مشورت پشت مشورت. هدف زندگی. هدف ازدواج. شناخت خودم. انتظارام. و و و. تهش انگار به یه چیز ختم میشد :"ساخت سبک زندگی دلخواه خودم" و ازدواج برام دریچه ای بود تا اونطور که میدونم صحیحه زندگیم رو بچینم. خیلی اغراق آمیزش میشه فرار از اون خونه و اون موقعیتی که توش بودم. بعد از مشورت های فراوان و چکش کاریِ اهداف و خودشناسی و انتظارات و سوالات و ... رفتیم سراغ مصداق. توسل کردم و امام حسین مثل همیشه لطف کرد و خیلی نتابیدبم.  در اولین خونه ای رو که زدیم خدا همسفر رو گذاشت توی دامن مون :) الحمد لله. و ماجرا شروع شد. عقد و عروسی و استقلالِ هرچه بیشتر. و طبعا دوریِ هرچه بیشتر از خونه و خونواده و مامان و بابا. یه بخش هاییش حس میکنم طبیعی بود. انگار که از قفس ازاد شده بودم. یه بخش هاییش هم کوتاهی بود. کوتاهی من در حق پدر و مادرم.

گذشت.

این لابلا یه شب که خونه شون بودم چشمم افتاد به پوشه ی رادیو گرافی. کنجکاو شدم و باز کردم. ماموگرافی بود با یه دانسیته ی درست و حسابی و بایردز بالا ! (یک ضایعه ی غیرمعمول و ناشی از بیماری جدی در تصویربرداری ). مامان رو صدا کردم و باهاشون حرف زدم و فهمیدم چندماهی هست که یه چیزی حس میکنن. اما ذهنشون درگیر زندگی من و خواهرم بوده و ... چیزی که اولویت آخر رو داره برای یه مادر سلامتی خودشه ... یادمه بابا اون موقع مسافرت بودن و دوهفته دیگه میومدن. همون شب با کلی اصرار و کمک همسفر، مامان رو بردیم بیمارستان پیش یکی از اساتید و حدسم درست بود. علاوه بر عمل دارودرمانی و پرتودرمانی هم نیاز بود. حالا منی بودم که کلمه ای به نام کنسر (سرطان ) جلو چشمم مدام رد میشد و خونواده ای که هی میپرسیدن چی شد؟ خوش خیمه دیگه؟

عمل به خوبی انجام شد و شیمی درمانی و پرتودرمانی با کلی فراز و نشیب گذشت.

معمولا بعد از جلسات شیمی درمانی تا دو سه روز حال بیمار خیلی بده. ضعف و علایم دیگه. یادمه یه روز که داشتم میرفتم سمت دانشگاه بابا زنگ زدن و هرچی تونستن بارم کردن! بعدا فهمیدم حال مامان بد شده (غش و ضعف و اینا  ) و توی خونه خوردن زمین. بابا هم هول شدن و هیجانات شون رو سر من خالی کردن! همین که به این درد خوردم هم الحمد لله ...

گذشت تا آبان پارسال همزمان با تولد مامان جشن پایان درمانشون رو هم گرفتیم جشن بهبودی. بعد از اون دیگه فقط هر سه ماه میرفتن چک آپ و به لطف خدا مشکلی هم نداشتن.

معمولا بابا به من توی واتساپ پیام نمیدن. یعنی کلا پیام نمیدن هرجایی که باشه. البته زنگ هم نمیزنن :) چهار هفته پیش یه پیام از بابا اومد. یه تصویر بود. پشت بندش خودشون زنگ زدن و گفتن یه عکس فرستادن ببینم چیه. بازش کردم. سیتی اسکن بود. با دانستیه در ریه ی سمت راست. چی باید جواب بابا رو میدادم وقتی جلو چشمم کلمه ی متاستاز رد میشد و مریضایی که توی بیمارستان ویزیتشون کرده بودم جلوم رژه میرفتن؟ گفتم یه ضایعه ی مشکوکه و باید دقیقتر چک بشه و سریع ببرید پیش دکترشون. و نمونه برداری انجام شد و تشخیص تایید شد. و با شروع علایم تنفسی شیمی درمانی دوباره شروع شد.

وقتی همسفر میپرسه: یعنی بیماری پیشرفت کرده؟

وقتی بابا میپرسه: یعنی چی؟ ریه که خیلی بده !

وقتی عمو میپرسه: پس این دکترا این همه چکاپ برای چی میکردن؟

وقتی ...


من موندم و یه دنیا دانستنی از پیش آگهی و کنسر و لانگ متاستاز که ای کاش نمیدونستم که بخوام برای مامانی که داره ذره ذره آب میشه چرتکه بندازم.

من موندم و یه دنیا حسرت که چقدر کمِ مامان گذاشتم و باید بیشتر از قبل به مامان و بابا توجه کنم. حسرت دستایی که خودم رو عادت ندادم به بوسیدنشون.

من موندم و کلی روحیه که باید به بقیه بدم و بگم چیزی نیست و دوباره دوره درمانشون طی میشه، در کنارش اشکای پدربزرگ رو موقع نذر کردن ببینم و خودم توی خفای خودم خفه بشم و صدام در نیاد. و فقط دل ببندم به عیدیِ شب عید مبعث که مامان رو ببرم حرمِ بابای هردوتا مون.

بابای هردوتامون.

بابای هردوتامون.

روز عیدی کامتون رو تلخ کردم؟

عوضش قدر مامان تون رو بیشتر بدونید.



هردوتامون فدای بابای عزیزمون.

بابی انت و امی و نفسی و مالی و اهلی و ولدی لک الوقاء والحمی


هدف خلقت خودم و مامان بابا و بقیه رو هم فهمیدم. اومدیم که خودمون و بقیه رو فدا کنیم. ذبح کنیم به پای امام. کی هستیم ما اصلا که بخوایم برای این چیزای کوچیک ناراحتی کنیم!

الحمدلله که دیر یا زود همه مون فدای محبت حضرت زهرا میشیم.

الحمد لله.