۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

تعاملات

بسم الله الرحمن الرحیم


دو هفته پشت سر هم مجبور شدم چند روزی رو که اصفهان هستم به صورت صبح تا شب برم بیمارستان تا برای کار تحقیقاتیم نمونه جمع کنم. حقیقتا روز آخر دیگه برام اعصاب نمونده بود و لحظه شماری می کردم که تموم بشه. حوالی مغرب بود که تموم شد.

پنج شنبه بود.

خیلی وقت بود مسجد القدس نرفته بودم. مسجد القدس جایی هست که دوران نوجوانی و ابتدای جوونیم رو اونجا گذروندم. کانون فرهنگی قدس. دلم برای رفقا تنگ شده بود. دل و زدم به دریا و رفتم بلکه کسی رو ببینم و دلم باز بشه. تعدادی از رفقا هم بودن و گپ مختصری زدیم. بعدش به آقا مهدی گفتم آزادید یه بیرونی با هم بریم؟ گفت بریم.

آقا مهدی سنش نزدیک به ماست و کمی بزرگتره. خیلی تو دل برو و نازنینه. با هم رفتیم سمت گلستان شهدا. می خواستیم بریم شام بخوریم اما چون دیر بود گفتم فقط یه تابی بزنیم. رفتیم سمت تخت فولاد و یک راست رفتیم سراغ بابا رکن الدین.

کلی با هم گپ زدیم. آقا مهدی ویژگی خاصش اینه که خیلی با علما و عرفا و اساتید اخلاق نشست و برخاست داره و با زندگی خیلی از علما آشناست.

چقدر از همنشینی باهاش لذت بردم.

یک داستانی هم برام از سید جمال گلپایگانی تعریف کرد که براتون میگم:

سید جمال از هم عصران اقای قاضی و از اساتید اخلاق آیت الله ناصری در نجف بودن.


رسمشون این بوده که روزها توی برق آفتاب می رفتن وادی السلام، دو ساعتی اونجا بودن و بعد بر میگشتن. یکی از شاگردانشون با خودش میگه برم ببینم حاج آقا تو این گرما کجا میره؟ راه می افته میره دنبالشون. وقتی که پشت سر حاج آقا وارد وادی السلام میشه، هوا براش خیلی خنک و مطبوع میشه ( حاج آقا هم مشغول ذکر و اینا بودن و راه می رفتن). خلاصه. از جزئیات می گذرم و میرم سر اصل مطلب. خوب که تابشون رو می زنن و میخوان از وادی السلام خارج بشن، همزمان با خروج سید جمال از وادی السلام، یکی از اساتید دیگه ی حوزه باهاشون برخورد می کنه و با هم سلام علیکی می کنن. سلام علیک همانا و محو شدن خنکی هوا همانا. بعد سید جمال رو می کنن پشت سرشون و طلبه رو صدا می زنن بیاد جلو. بهش میگن:« اثر یه سلام علیک خالی رو دیدی چکار کرد؟» و خلاصه توجیهش می کنن که حواسش باشه که با چه کسایی رفت و آمد می کنه و چقدر تعامل با اطرافیان می تونه روی ملکوت وجودی آدم اثر داشته باشه.


چقدر بعد از اون یک ساعت همنشینی باهاش خستگی م در رفت.

+ دوست خوب، خیلی خوبه.

۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

خوابید ... خیلی راحت

بسم الله الرحمن الرحیم


یکی از شب های فروردین که اسکرین بیمارستان خورشید (سانتر کرونا اصفهان) کشیک بودم، از دم در اورژانس یه صدایی شنیدم شبیه این که همراه بیمار می گفت: نمیشه دکتر بیاد همینجا ویزیتش کنه؟ نصف شب بود شاید هم دم صبح، ساعتش دقیق یادم نیست، فقط یادمه دیروقت بود، چون مریض نبود و سرم خلوت بود.

معمولا ما نمیریم دم در اورژانس کسی رو ویزیت کنیم، چون دو حالت داره، یا مریض حالش خوبه (سطح بالایی از خطر نداره)، که قشنگ خودش میاد پیش ما. یا اینکه حالش خوب نیست که مستقیم باید بره توی اورژانس و دیگه اصلا ویزیت ما رو نیاز نداره. اما چون کاری نداشتم، رفتم ببینم همراه بیمار چی میگه. که پرستار گفت مریض سطح یکه و باید مستقیم بره اورژانس. کمکی اورژانس یه تخت آورد و مریض رو گذاشتن روی تخت و بردن داخل اورژانس. منم از سر کنجکاوی رفتم ببینم چی به چیه. تا رفتم دیدم انگار مریض خیلی بی حاله. گفتم چشه؟ گفتن ارست کرده.

گفتم ارست کرده؟ بعد شماها همینطوری ریلکس دارین جابجاش می کنین؟ رزیدنت داخلی کجاس؟ و دیدم خانم دکتر هم اومدن و دارن نگاه می کنن.

نبض بیمار رو گرفتم و ماساژ قلبی رو شروع کردم.

قاعدتا مدیریت تیم احیا رو باید رزیدنت به عهده می گرفت اما دیدم انگار گیج تر از این حرفاس. که آمبوبگ خواستم و همزمان تنفس رو هم شروع کردیم و گفتم اپی نفرین رو هم شروع کن. گفتم بیهوشی رو هم خبر کنن که مریض رو انتوبه کنیم. و کماکان من بودم که دستور می دادم ! حتی دیدم بیهوشی دیر کرده گفتم بدید تا خودم لوله ش کنم که دیگه همکار بیهوشی مون هم اومد.


خلاصه. یه خانم حدودا 60 ساله کیس کووید که ظاهرا توی راه و داخل ماشین ایست قلبی کرده بود رو داشتیم احیا می کردیم. همینطور که ماساژ می دادم باهاش حرف می زدم. براش « یا من یقبل الیسیر و یعفوا عن الکثیر » می خوندم و ... سعی می کردم اگه قراره بره، توی اون لحاظ یکم بارش کمتر بشه.

پسرش دم در ایستاده بود و داشت نگاه می کرد.

نمی دونم. انگار چون مامان خودم رو تازه از دست داده بودم، چون حس بی مادری رو می فهمیدم، حس از دست دادن یک عزیز رو، برای همین بیشتر و بیشتر تلاش می کردم.

چقدر عادی شدن مریضی و مرگ برای ماها بده. خیلی راحت توی دو جمله: مریضی که صبح اومد چی شد؟ جواب: اکسپایر شد.

همین؟ تمام؟


توی اون لحاظ سعیم رو می کردم که اگه میشه برگرده، به خاطر سهل انگاری ماها این فرصت رو از دست نداده باشه.

سعیمون رو کردیم.

نموند ولی.


همه که رفتن کنار، یکم کنارش موندم و نگاهش کردم. دلم نمیومد برم.

حالا یادم اومد، فکر کنم حوالی 4-5 صبح بود. چون همون موقع ها اذان شد.

رفتم نمازمو خوندم.

یکم براش دعا کردم.

و برای مامان.

و برای دل خودم.

و یکم زار زدم. برای مامان. صبح هم ساعت 8  که کشیک رو تحویل دادم از همونجا مستقیم رفتم باغ رضوان (قبرستان اصفهان) پیش مامان. حصیر توی ماشین داشتم. تا ظهر کنار مامان خوابیدم. دلم می خواست حالا که پیشش هستم خوابش رو ببینم. ندیدم ولی. نیومد. هنوز هم نیومده. بعضی وقت ها خیلی دلم تنگ میشه. خیلی.

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان

راه ورود شما چیه؟

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خدا هر کسی رو یه طوری خلق کرده. شهوت های آدم ها با هم فرق می کنه. یکی شهوت به پول داره، یکی جایگاه، یکی شکم، یکی زیر شکم.

 

اما من !

هنوز نتونستم دقیق خودم رو درست بشناسم.

شاید خیلی در تنگناهای مالی قرار نگرفتم که ببینم آیا چپ می کنم یا نه. شاید چون دستم نسبتا پر بوده، دست و دلباز بوده م.

مثلا امروز.

 

همزمان که داشتم با همسفر تماس تصویری صحبت می کردم، از پل حافظ می رفتم به سمت پارک دانشجو که یک اقایی که سوار موتور گران قیمتی هم بود بهم گفت می تونی یه شارژ رایتل برام بگیری؟ با همسفر خداحافظی کردم و گفتم باشه. سوار موتورش شدم و رفتیم جلو یه عابر بانک سینا سر چهاراه ولی عصر. وقتی رفتم پشت دستگاه، گفت پول خرد هم می تونی برام بگیری؟ و خودش دکمه ی دریافت وجه و پشت سرش هم 200 تومن رو زد. البته چون موجودی نداشتم پول نداد دستگاه. بهش گفتم شارژ رایتل می خواستید؟ گفت نه ایرانسل ! (این شد دوتا تلنگر). یه شارژ 10 تومنی براش گرفتم. گفت یکی دیگه هم بگیر بی زحمت. گرفتم.

 

رفتیم دم موتورش ایستادیم تا شارژ و پول خرد رو بهش بدم. گفتم چقدر پول خرد می خوای؟ گفت 250 داری؟ گفتم نه، بذار نگاه کنم ( به خاطر یه کارت به کارتی که چند روز قبلش کرده بودم و در ازاش وجه نقد گرفته بودم، حدود200 توی کیف پولم داشتم، 10 تومنی و 5 تومنی). همینطور که داخل خود کیف داشتم پول ها رو می شمردم، گفت همه ش رو بده دیگه چرا اینجوری می شماری. خلاصه قطره چکونی پول ها رو شمردم و بهش دادم. لابلاش که حساب کتاب رو هم می گفتم که با اون دوتا شارژ ایرانسل تا حالا حسابمون چقدر شده، انگار توجه نمیکرد و یکم عجله داشت (شد 3 تا). پول ها رو بهش دادم و شروع کرد به شمردن، دیدم دوتا یکی شمرد و گفت 185. ازش پول ها رو گرفتم و شمردم و گفتم 221 تومن با دوتا شارژ میشه 241 (شد 4 تا تلنگر). تقریبا دیگه مطمئن شده بودم که قصد پس دادن پول رو نداره.

 گفت اوکی، بشین برسونمت و پولتو بدم. گفتم نه، ممنون، پیاده میرم سمت میدان انقلاب و توی راه کتاب می خونم. گفت نه، به من محبت کردی، باید جبران کنم. خلاصه، سوار شدیم و رفتیم تا دانشگاه تهران. ایستاد و پیاده شدم و پیشش ایستادم.

گفت چیه؟ ترسیدی پولت رو ندم؟

گفتم نه.

گفت اگه ندم چی کار می کنی؟

گفتم دستم به جایی بند نیست.

اونم خرامان خرامان گاز داد و رفت !


پنج شش دقیقه وایسادم ببینم قصد شوخی داره یا واقعا رفته؟ که دیدم واقعا رفته !

منم حلالش کردم که نونی که میبره خونه ش شک و شبهه نداشته باشه؛ و رفتم !

 

کلا به ادم هایی که بنزین تموم می کنن هم شماره کارت میدم که برام برگردونن، اما بر نمی گر دونن  :D


این داستانی رو که الان گفتم، نمیخوام بگم من خیلی مثلا آدم نایسی هستم و چشم داشتی به مال دنیا ندارم، نه. اتفاقا من هنری نکردم. یعنی برای این که این مدلی بشم، خودم تلاشی نکردم. پس حسابمون با خدا هیچی به هیچیه!

من جایگاه امتحانم اینجا نیست انگار.

شاید هم هنوز پول قلنبه ای دستم نیومده که قلقلک بشم.

شاید.

نمی دونم.

یه کشف هایی توی وجود خودم کرده م اما هنوز دقیق نتونستم خودم رو بشناسم. که راه ورود به من چیه. که شهوت من کجاست. که بزنگاه من کی می رسه.

 

راه ورودی شما چیه؟

 

+ یادآوری آدرس کانال تلگرام (کلیک)

 

+ نمی از یمی هم به روز شد.

 


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
آقای مهربان

خاطره بازی - اربعین

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره ی محمد رو میخوام براتون تعریف کنم.



صبحشون رو با یه آب انار مشتی شروع کرده بودن. امیر ازش پرسیده بود از حرم؟ گفته بود آره. طریق از همینجا شروع میشه دیگه، نه؟


محمد کفش هاش رو گذاشت توی کوله و پابرهنه راه افتادن ... الی الکربلا.


محمد میگفت چون زمان کم داشتیم، مجبور بودیم سریع تر بریم، و با استراحت کمتر، و حتی در اوج گرما ... روی آسفالت.


معمولا اونایی که یکم هیکلی ان، از ساعت دوم سوم به بعد کم کم سرخی پاهاشون شروع میشه. سرخی هایی که بعدا تبدیل به تاول میشن. محمد اما با این که جثه ی اونقدر بزرگی هم نداشت، اما به خاطر داغی آسفالت پوستِ پاهاش حساس شده بود.

امیر گفته بود کفش رو میپوشی؟ محمد اما تعریف میکرد که در جوابش گفته نه، حالا یکم دیگه بریم. و دستش رو داده بود دست امیر تا به عنوان عصا کمکش کنه. اما وسطای شب دیگه طاقتش طاق شده بود و زدن کنار جاده برای شست و شوی پا و پوشیدن کفش.


محمد نشسته بود روی صندلی و امیر پاهاش رو می شست.


در همین اوضاع و احوال یه آقای میانسال میاد و سلام علیک میکنه. محمد میگفت:" اومدپرسید چی شده؟ امیر گفت پاس تاول زده داریم میشوریم. مرده گفت ببینم؟ و سرش رو آورد نزدیک پا تا از نزدیک ببینه. یهو ناغافل یه دو ماچ کرد کف پا و خدافظی کرد و رفت!"


محمد میگفت خیلی شرمنده شدم. خیلی. اما امیر گفت به خودت نگیریا، پای شمای محمد رو که ماچ نکرد، پای خسته ی تاول زده ی زائر امام حسین رو بوسید. اگه به خودت گرفتی، خیلی در اشتباهی. کی هستی تو اصن؛ برو بابا !

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
آقای مهربان

ما، آدم آهنی ها ...

بسم الله الرحمن الرحیم


بهش زنگ زدم و گفتم پس این فسقلیت کی می خواد به دنیا بیاد؟ یکم گفتیم و خندیدیم که پرسید: تو چرا خانمت رو بردی بیمارستان خصوصی و همون بیمارستانی که خودمون می رفتیم نبردی؟ چه مزیتی داشت؟ ( توی پرانتز بگم که اون هم قراره خانمش رو همون بیمارستان خصوصی که همسفر زایمان کرد ببره، بیشتر میخواست دلش بابت پولی که میده آروم بشه ! )

گفتم خب هم رسیدگی ها خیلی بهتره و هم اینکه خود استاد میاد برای زایمان. اما در نظر داشته باش که بالاخره اون پرستارا هم شیفت بندی دارن و ممکنه خوب بد داشته باشن.

تعریف کرد که ظاهرا یکم حرکات بچه کم شده و رفتن بیمارستان اما رسیدگی پرستار و ماما اصلا خوب نبوده. می گفت اگه قراره اونجا هم مثل بیمارستان دولتی باشه رسیدگی شون چرا انقدر بی خود پول بدیم؟

از من پرسید اگه من به عنوان پزشک یه جایی برم که بهم پول نمیدن با یه جایی که پول خوبی میدن، مواجهه با مریضا برام فرقی نمیکنه؟ مدل احرام و صبرم فرقی نمیکنه؟


بهش گفتم درسته که وقتی میری بیمارستان خصوصی، یه جورایی داری اون خدمات و احترام رو میخری، اما آخرش اون پرستار هرچی هم که با خودش بگه که کارمندِ یه بیمارستان خصوصیه، اما بالاخره ممکنه یه وقتایی خارج هم بزنه. اون مثالی که زدی، من به عنوان پزشک، مثلا توی یه جایی که پول کم میدن بعد از 30 تا مریض دیدن خسته میشم، اما  اونجا که پول بیشتری بهم میدن بعد از 40 تا دیدن بد اخلاق میشم. چیزی که مهمه اینه که آدما رو آدم ببینیم. اون پرستار بیمارستان خصوصی هم ممکنه قبل از شیفتش با شوهرش دعوا کرده باشه. آدمه دیگه! نمیشه؟ همونطور که پرستار بیمارستان دولتی هم همینطور.


*


از رفتارای بد خونواده باهاش ناراحت بود. میگفت رفتار داداشم باهام خوب نیست. مامانم باهام لج میکنه، بابا محل نمیذاره. یکمی که حرف زدیم رفتیم رو مثال مامانش. میگفت مامانم صبر نداره. زود عصبانی میشه و با من بدرفتاری میکنه. انتظار داشت که مامانش به عنوان "مامان" و در این نقش و قالب، خیلی از کارا رو دیگه نکنه.

منم حق رو دادم بهش. داشت درست میگفت. آدما وقتی قبول میکنن توی یه قالبی قرار بگیرن، باید حدود اون قالب رو هم رعایت کنن. اما بهش گفتم مشکل کارت اینه که اون نقش رو می بینی، اما اون آدمه رو نمی بینی!

مادرت قبل از این که تو قالب "مادری" قرار بگیره، یه آدمه. و یه آدم از کوره در میره، صبرش ممکنه کم بشه و هزار تا کار دیگه ممکنه توی نازاحتیش بکنه. درسته که مادره اما حواست باشه که بالاخره اونم آدمه!


*


یه نگاهم به ساعت موبایل بود و یه نگاهم به ازدحام دم در. هر نیم ساعتی که میگذشت حرص خوردنم بیشتر میشد که نکنه دوباره به خاطر تعداد بالای مریضا نمازم قضا بشه. اول وقت که پیشکش :-( . تا اینکه یه مریض نسبتا خوشحال (یه اقای جوان با وضع بالینی خوب ) اومد نشست روی صندلی. از شلوغی انفجاری دم در کاسته شده بود اما هنوز هم تعداد مریضا توی صف انتظار زیاد بود.ساعت رو نگاه کردم. 5 دقیقه تا نیمه شب شرعی مونده بود. تا اومد صحبتش رو شروع کنه گفتم ببخشید من نمازمو نخوندم و دیگه منتظر جوابش نشدم و پریدم تو اتاق (در اتاق دقیق کنار میز ویزیته و وقتی توی اون اتاق 1.5*2 متری وایسیم به نماز تقریبا پامون از اتاق میزنه بیرون ) و تخته ی نماز (یه تخته چوبی داریم که روش موکت چسبوندن ) رو پهن کردم و تکبیر رو گفتم. نماز رو که میخوندم صدای مریضا هم از اون بغل میومد که: ناغافل وایساده نماز ... مریض بدحال داریما (توی پرانتز بگم که نقش من پزشک اسکرین کروناس. یعنی مریضای بدحال رو اصلا پیش من نمیفرستن و مستقیم میره توی اورژانس) ... نماز شب میخونه؟ ... نه فک کنم نماز جمعس (شب جمعه بود :) ) و ...

بعد که اومدم نشستم و از مریض بابت این 5 دقیقه عذر خواهی کردم، داشتم به این فکر میکردم که حالا درسته که من پزشکم و وظیفه ای در قبال مریضام دارم، اما خب قبل از پزشک بودنم آدمم ! من تا اون وقت شب شام نخورده بودم هنوز ( شام که جوک بود این چند وقته و زودتر از 3 نمیشد )، نماز نخونده بودم. منم آدمم و ممکنه دستشویی م بگیره!


*


بابا ما همه مون اولِّ اولش آدمیم، آدم آهنی که نیستیم!

۱۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان