۱۱ مطلب با موضوع «کشیک» ثبت شده است

خوابید ... خیلی راحت

بسم الله الرحمن الرحیم


یکی از شب های فروردین که اسکرین بیمارستان خورشید (سانتر کرونا اصفهان) کشیک بودم، از دم در اورژانس یه صدایی شنیدم شبیه این که همراه بیمار می گفت: نمیشه دکتر بیاد همینجا ویزیتش کنه؟ نصف شب بود شاید هم دم صبح، ساعتش دقیق یادم نیست، فقط یادمه دیروقت بود، چون مریض نبود و سرم خلوت بود.

معمولا ما نمیریم دم در اورژانس کسی رو ویزیت کنیم، چون دو حالت داره، یا مریض حالش خوبه (سطح بالایی از خطر نداره)، که قشنگ خودش میاد پیش ما. یا اینکه حالش خوب نیست که مستقیم باید بره توی اورژانس و دیگه اصلا ویزیت ما رو نیاز نداره. اما چون کاری نداشتم، رفتم ببینم همراه بیمار چی میگه. که پرستار گفت مریض سطح یکه و باید مستقیم بره اورژانس. کمکی اورژانس یه تخت آورد و مریض رو گذاشتن روی تخت و بردن داخل اورژانس. منم از سر کنجکاوی رفتم ببینم چی به چیه. تا رفتم دیدم انگار مریض خیلی بی حاله. گفتم چشه؟ گفتن ارست کرده.

گفتم ارست کرده؟ بعد شماها همینطوری ریلکس دارین جابجاش می کنین؟ رزیدنت داخلی کجاس؟ و دیدم خانم دکتر هم اومدن و دارن نگاه می کنن.

نبض بیمار رو گرفتم و ماساژ قلبی رو شروع کردم.

قاعدتا مدیریت تیم احیا رو باید رزیدنت به عهده می گرفت اما دیدم انگار گیج تر از این حرفاس. که آمبوبگ خواستم و همزمان تنفس رو هم شروع کردیم و گفتم اپی نفرین رو هم شروع کن. گفتم بیهوشی رو هم خبر کنن که مریض رو انتوبه کنیم. و کماکان من بودم که دستور می دادم ! حتی دیدم بیهوشی دیر کرده گفتم بدید تا خودم لوله ش کنم که دیگه همکار بیهوشی مون هم اومد.


خلاصه. یه خانم حدودا 60 ساله کیس کووید که ظاهرا توی راه و داخل ماشین ایست قلبی کرده بود رو داشتیم احیا می کردیم. همینطور که ماساژ می دادم باهاش حرف می زدم. براش « یا من یقبل الیسیر و یعفوا عن الکثیر » می خوندم و ... سعی می کردم اگه قراره بره، توی اون لحاظ یکم بارش کمتر بشه.

پسرش دم در ایستاده بود و داشت نگاه می کرد.

نمی دونم. انگار چون مامان خودم رو تازه از دست داده بودم، چون حس بی مادری رو می فهمیدم، حس از دست دادن یک عزیز رو، برای همین بیشتر و بیشتر تلاش می کردم.

چقدر عادی شدن مریضی و مرگ برای ماها بده. خیلی راحت توی دو جمله: مریضی که صبح اومد چی شد؟ جواب: اکسپایر شد.

همین؟ تمام؟


توی اون لحاظ سعیم رو می کردم که اگه میشه برگرده، به خاطر سهل انگاری ماها این فرصت رو از دست نداده باشه.

سعیمون رو کردیم.

نموند ولی.


همه که رفتن کنار، یکم کنارش موندم و نگاهش کردم. دلم نمیومد برم.

حالا یادم اومد، فکر کنم حوالی 4-5 صبح بود. چون همون موقع ها اذان شد.

رفتم نمازمو خوندم.

یکم براش دعا کردم.

و برای مامان.

و برای دل خودم.

و یکم زار زدم. برای مامان. صبح هم ساعت 8  که کشیک رو تحویل دادم از همونجا مستقیم رفتم باغ رضوان (قبرستان اصفهان) پیش مامان. حصیر توی ماشین داشتم. تا ظهر کنار مامان خوابیدم. دلم می خواست حالا که پیشش هستم خوابش رو ببینم. ندیدم ولی. نیومد. هنوز هم نیومده. بعضی وقت ها خیلی دلم تنگ میشه. خیلی.

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان

ما، آدم آهنی ها ...

بسم الله الرحمن الرحیم


بهش زنگ زدم و گفتم پس این فسقلیت کی می خواد به دنیا بیاد؟ یکم گفتیم و خندیدیم که پرسید: تو چرا خانمت رو بردی بیمارستان خصوصی و همون بیمارستانی که خودمون می رفتیم نبردی؟ چه مزیتی داشت؟ ( توی پرانتز بگم که اون هم قراره خانمش رو همون بیمارستان خصوصی که همسفر زایمان کرد ببره، بیشتر میخواست دلش بابت پولی که میده آروم بشه ! )

گفتم خب هم رسیدگی ها خیلی بهتره و هم اینکه خود استاد میاد برای زایمان. اما در نظر داشته باش که بالاخره اون پرستارا هم شیفت بندی دارن و ممکنه خوب بد داشته باشن.

تعریف کرد که ظاهرا یکم حرکات بچه کم شده و رفتن بیمارستان اما رسیدگی پرستار و ماما اصلا خوب نبوده. می گفت اگه قراره اونجا هم مثل بیمارستان دولتی باشه رسیدگی شون چرا انقدر بی خود پول بدیم؟

از من پرسید اگه من به عنوان پزشک یه جایی برم که بهم پول نمیدن با یه جایی که پول خوبی میدن، مواجهه با مریضا برام فرقی نمیکنه؟ مدل احرام و صبرم فرقی نمیکنه؟


بهش گفتم درسته که وقتی میری بیمارستان خصوصی، یه جورایی داری اون خدمات و احترام رو میخری، اما آخرش اون پرستار هرچی هم که با خودش بگه که کارمندِ یه بیمارستان خصوصیه، اما بالاخره ممکنه یه وقتایی خارج هم بزنه. اون مثالی که زدی، من به عنوان پزشک، مثلا توی یه جایی که پول کم میدن بعد از 30 تا مریض دیدن خسته میشم، اما  اونجا که پول بیشتری بهم میدن بعد از 40 تا دیدن بد اخلاق میشم. چیزی که مهمه اینه که آدما رو آدم ببینیم. اون پرستار بیمارستان خصوصی هم ممکنه قبل از شیفتش با شوهرش دعوا کرده باشه. آدمه دیگه! نمیشه؟ همونطور که پرستار بیمارستان دولتی هم همینطور.


*


از رفتارای بد خونواده باهاش ناراحت بود. میگفت رفتار داداشم باهام خوب نیست. مامانم باهام لج میکنه، بابا محل نمیذاره. یکمی که حرف زدیم رفتیم رو مثال مامانش. میگفت مامانم صبر نداره. زود عصبانی میشه و با من بدرفتاری میکنه. انتظار داشت که مامانش به عنوان "مامان" و در این نقش و قالب، خیلی از کارا رو دیگه نکنه.

منم حق رو دادم بهش. داشت درست میگفت. آدما وقتی قبول میکنن توی یه قالبی قرار بگیرن، باید حدود اون قالب رو هم رعایت کنن. اما بهش گفتم مشکل کارت اینه که اون نقش رو می بینی، اما اون آدمه رو نمی بینی!

مادرت قبل از این که تو قالب "مادری" قرار بگیره، یه آدمه. و یه آدم از کوره در میره، صبرش ممکنه کم بشه و هزار تا کار دیگه ممکنه توی نازاحتیش بکنه. درسته که مادره اما حواست باشه که بالاخره اونم آدمه!


*


یه نگاهم به ساعت موبایل بود و یه نگاهم به ازدحام دم در. هر نیم ساعتی که میگذشت حرص خوردنم بیشتر میشد که نکنه دوباره به خاطر تعداد بالای مریضا نمازم قضا بشه. اول وقت که پیشکش :-( . تا اینکه یه مریض نسبتا خوشحال (یه اقای جوان با وضع بالینی خوب ) اومد نشست روی صندلی. از شلوغی انفجاری دم در کاسته شده بود اما هنوز هم تعداد مریضا توی صف انتظار زیاد بود.ساعت رو نگاه کردم. 5 دقیقه تا نیمه شب شرعی مونده بود. تا اومد صحبتش رو شروع کنه گفتم ببخشید من نمازمو نخوندم و دیگه منتظر جوابش نشدم و پریدم تو اتاق (در اتاق دقیق کنار میز ویزیته و وقتی توی اون اتاق 1.5*2 متری وایسیم به نماز تقریبا پامون از اتاق میزنه بیرون ) و تخته ی نماز (یه تخته چوبی داریم که روش موکت چسبوندن ) رو پهن کردم و تکبیر رو گفتم. نماز رو که میخوندم صدای مریضا هم از اون بغل میومد که: ناغافل وایساده نماز ... مریض بدحال داریما (توی پرانتز بگم که نقش من پزشک اسکرین کروناس. یعنی مریضای بدحال رو اصلا پیش من نمیفرستن و مستقیم میره توی اورژانس) ... نماز شب میخونه؟ ... نه فک کنم نماز جمعس (شب جمعه بود :) ) و ...

بعد که اومدم نشستم و از مریض بابت این 5 دقیقه عذر خواهی کردم، داشتم به این فکر میکردم که حالا درسته که من پزشکم و وظیفه ای در قبال مریضام دارم، اما خب قبل از پزشک بودنم آدمم ! من تا اون وقت شب شام نخورده بودم هنوز ( شام که جوک بود این چند وقته و زودتر از 3 نمیشد )، نماز نخونده بودم. منم آدمم و ممکنه دستشویی م بگیره!


*


بابا ما همه مون اولِّ اولش آدمیم، آدم آهنی که نیستیم!

۱۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان

درد و مرهم (1 )

بسم الله الرحمن الرحیم


به ساعت که نگاه کردم 00:32 رو نشون می داد. سریع گوشی رو برداشتم و به باد صبا نگاه کردم. نوشته بود فلان ساعت و دقیقه تا اذان صبح و این یعنی نماز مغرب و عشام قضا شده بود. از ساعت 8 شب که نشستم پشت میز و یه بند مریض دیدم، هنوز هم مریضا پشت در تجمع کرده بودن و نسبت به شلوغی و معطلی شون اعتراض داشتن. توی دلم کلی به زمین و زمون و خودم بد و بیراه گفتم و کارای مریضو ادامه دادم. بیمارستان امین ظرفیتش تکمیل شده بود و مریضاشون سرازیر شده بودن سمت ما و اورژانس ما هم تقریبا داشت پر میشد. پس باید غربالگریم رو سخت تر میکردم تا برای مریضای بدحال احتمالی جا داشته باشیم. 

یکی از چالش های مهم کشیک دیشبم مربوط به همشهری های عزیز افغان بود. درآمد کم و عدم پوشش بیمه. انگار دلم میخواست همونجا جون بدم. مریضی که باید بره سی تی بده، چون میدونم هزینه ی صد و بیست تومنی سی تی براش سنگینه، باید به یه عکس ساده قفسه سینه اکتفا کنم و با کلی انا انزلنا چشمام رو ریز و درشت کنم که یه موقع تشخیص اشتباه ندم. که اگه کرونا نداشته باشه و دارو بدم طوری نیست. اما اگه داشته باشه و تشخیص ندم، میره توی خونه و جامعه و معلوم نیست چندتای دیگه هم آلوده بشن. دلم میخواست یه جیب پر پول داشتم تا بی دغدغه میگفتم بره سی تی و با صندوق هماهنگ میکردم که پول ازشون نگیره تا بعدا من حساب کنم.

مرد 60-70 ساله ی افغان همسرش رو آورده بود که با کرونای مثبت بستری بوده و سه روز پیش مرخص شده بود. الان دوباره با تب و تنگی نفس و دل درد اومده بود. نه میشد بستریش کرد. نه دلم میومد سرگردون بقیه ی بیمارستانش کنم چون به خاطر کرونا هیچ جای دیگه قبولش نمیکردن. نه به خاطر شرایط مالی اقدامات زیادی میتونستم براش بکنم. نه ... . مونده بودم چکار کنم. اتاقی که من هستم محل بستری مریضا نیست، یعنی اصلا وظیفه پزشک اسکرین نیست این کارا. مریض یا خوبه که سرپایی میره. یا بده که بستری دائم. میون حال نداریم. نهایتا یه امپول میزنن و میرن. اما بهش موقتا گفتم جلوی چشمم روی تخت بخوابه تا یکم تحت نظرش بگیرم. با شرمندگی ( از اینکه باید بدون بیمه داروها رو گرون تر بخره) براش حداقلِ سرم و امپول رو نوشتم تا ببینم وضعیتش چه فرقی میکنه. حدودای ساعت 1 که یکم بار مریضا کمتر شد یه سر بهش زدم اما کماکان ناله ها و دردش ادامه داشت. گفتم براش اکسیژن بذارن و یک ساعت بعدش دوباره براش امپول و سرم نوشتم و رفتم سراغ مریضا. حدودای  ساعت 3 دیگه مراجعه ها تک و توک شد و فرصت شد تا بهش سر بزنم. خدا رو شکر با داروهای اخری حالش بهتر شده بود و رفته بود تو حالت چُرت. از شوهرش پرسیدم شام خورده؟ که گفت نه. شامی که ساعت 8:30 برام اورده بودن و فرصت نشده بود بخورم رو دادم بهش. بیچاره چقدر خوشحال شد. منم رفتم چایی ای که پرستار ساعت 11 برام اورده بود رو خالی کردم و فقط شکلاتش رو خوردم. اونا هم کم کم رفتن و منم رفتم نمازم رو بخونم.

۱۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
آقای مهربان

ارباب حاجتیم

بسم الله الرحمن الرحیم


(1) یه بار یکی از اساتید اطفال داشت تعریف میکرد، می گفت بعضی دکترها که هر روز تا آخر شب مریض می بینین، پس کی به خانواده شون می رسن؟ کی پول هاشون رو خرج می کنن و ... . می گفت خودش تا عصر مثلا بیشتر نمی مونه. در عوض زودتر میره خونه تا با خانمش حرف بزنه و با بچه اش بازی کنه. با کلی ذوق اومدم خونه و برای همسفر تعریف کردم و گفتم منم همینطوری دلم میخواد باشم. خودم رو غرق کار نکنم. به خانواده برسم. به تو. به بچه هامون ( حانیه اون موقع هنوز نبودش). به مامان بابا ...


(2) هر از گاهی که بابا گله می کردن که چرا کم میریم اونجا و کم سر می زنیم بهشون، ما می گفتیم که کار و دانشگاه و ... . اما یه جایی رسید که انگار خودم هم حس می کردم دارم کم میذارم. مخصوصا از بعد از بیماری مامان این حس درونم تشدید شد. انگار یه چیزی توی وجودم وول می خورد و هی میگفت دیدی به مامان و بابات کم محلی کردی؟


اما الان ...

از وقتی دانشگاه تعطیل شد و ما اومدیم اصفهان، اول رفتم تو فکر همکاری با 3113 که به خاطر شرایط مامان، من توی بیمارستان حضور پیدا نکنم. اما بعد که یک طرح تحقیقاتی درمانی روی کرونا رو شروع کردیم و اوضاع سیستم درمانی شدت گرفت، حقیقتا دیگه نتونستم صبر کنم. و کشیک ها شروع شد ...

منی که این همه سال درس خوندم که الان پزشک باشم؛

منی که این همه از بیت المال برای تحصیلم خرج شده تا اونجایی که کشورم بهم نیاز داره بیام توی گود؛

منی که نمی تونستم بشینم و فقط نظاره گر باشم که سیستم درمانی زیر بار کشیک های مختلف و جاهای خالی باقی مونده داره زجر میکشه؛

چطوری می نشستم توی خونه، صبح ها کره عسل با خانم میخوردم و با حانیه بازی می کردم و پا روی پا می انداختم و جلوی تلوزیون تخمه می شکستم؟

و کشیک ها شروع شد ...


اون روزی که اولین کشیکم بود، قبلش رفتیم خونه ی بابا اینا. در حد بیست دقیقه نشستیم و زود بلند شدیم. مامان به خاطر داروهاشون تحمل سر و صدا و جمع رو خیلی ندارن. به خاطر کرونا هم خیلی نمی خواستیم بمونیم اونجا. موقع خروج بهشون گفتم ممکنه مدتی نتونیم بیایم اینجا ... برای حفاظت بیشتر، همسفر و حانیه رو گذاشتم منزل پدرخانم ... و تنها اومدم خونه. خونه ای که بدون همسفر و حانیه دیگه به خونه شبیه نبود. انگار یه گرد خاکستری پاشیده بودن همه جای خونه. هیچ نوری نبود. خودم رو با کارها و کتاب و تلوزیون سرگرم می کردم ( و می کنم). روزها در حد نیم ساعت می رفتم ( و میرم) در خونه پدرخانم تا همسفر و حانیه رو ببینم. بعضی روزها که کشیکم فاصله دار میشد، بعد از ضدعفونی کردن خونه چند روز می آوردمشون خونه. اما چاره چی بود. دوباره کشیک ... دوباره جدایی ...


کار تحقیقاتی مون هم از این هفته تقریبا کارهای اجراییش شروع شد. اصل طرح مال تهرانه اما قراره چند مرکزی اجرا بشه و مسئولیت اجرای اصفهانش با منه. و این هفته شلوغی سرم بیش از پیش شد.

به همسفر که سر زدم، صحبتای اون روزم رو بهم یادآوری کرد. گفت چی کار داری می کنی با خودت؟

+ همسفر خدا رو شکر خیلی این چند وقت باهام همراه بود. خیلی اذیت شد. خدا خیرش بده. خیلی تحمل کرد. و میکنه. اگه اون نبود. اگه تحمل هاش نبود... خدا می دونه.


امروز از صبح دنبال کارای داروهای طرح بودم و بعد بیمارستان و پیگیری مجدد دارو ها و ... . به همسفر قول داده بودم حدودای ساعت 1 برم ببینمش. خدا لطف کرد و کارها طوری پیش رفت که بدقول نشدم. زنگ زدم و رفتم داخل. منزل پدر خانم رو اول که وارد میشیم، راه پله اس که میخوره به طبقه دوم (منزلشون). این چند وقته این راه پله شده محل دیدار منو همسفر. گهگاهی هم حانیه. با رعایت فاصله ی ایمنی. امروز ظهر که رفتم، همسفر حانیه رو هم آورد. معمولا بیشتر از 5 دقیقه نمیشه که حانیه بمونه. هی دست و پا می زنه و میخواد بیاد بغل من یا اینکه شیطونی کنه. که منجر به خستگی همسفر و انتقال حانیه به خونه میشه. امروز بعد از اینکه حانیه رو گذاشت بالا، یه نگاهی بهم کرد و گفت از چشمام داره داد میزنه که خواب خوبی ندارم. گفت دیشب چقدر خوابیدی؟ گفتم هیچی. کارهای قبل از اجرا بیدارم نگه داشت. گفت بعد ناهار برو بخواب. گفتم عصر دوباره باید برم بیمارستان. 

چشم هام یاری نکرد که ازش پنهان کنم. ناهار رو خوردم و اومدم بیرون. شب بعد از بیمارستان باید می رفتم دنبال داروها. نزدیک خونه ی بابا اینا بود. گفتم یه تیر و دو نشون. مامان اینا رو هم می بینم.

رفتم خونه شون و توی راهرو روی جاکفشی نشستم. مامان و بابا رو در حد 10 دقیقه دیدم.

مامان خیلی خوشحال شد. خیلی. خیلی. ازشون که جدا شدم توی آسانسور کلی به خودم فحش دادم که وقتی من می تونم با این ده دقیقه ها انقدر مامان رو خوشحال کنم، چرا دریغ می کنم؟


خاله ها و عمو مجید تو یه هفته ی اخیر بهم زنگ زدن یا پیام دادن. که یه هفته بیمارستان رو تعطیل کن و برو پیش مامانت. به تو خیلی احتیاج داره. تو که میدونی از وجود و حضور تو بیشتر از هر کس دیگه ای روحیه میگیره. الان هم با شرایط فعلیش خیلی به روحیه نیاز داره. دریغ نکن.

اما من ...

نمیتونم مامان رو اینطوری ببینم.

عجز و ضعف مامان رو نمیتونم ببینم.

پریشب که آمپول شون رو زدم و با درد از روی تخت اومدن پایین، به چهره شون که نگاه کردم خبری از اون مامان پر انرژی همیشه نبود. به چهره که از درد و تهوع و ضعف مچاله شده بود توی خودش و میخواست با یه لبخند ظاهری بگه همه چی خوبه تا یه وقت بقیه نگران نشن.

دلم میخواست جون بدم.

جون بدم ولی مامان خوب بشه.


من موندم و هزار بند و طنابی که به قلبم وصل شده و هر کدوم از یه طرف داره منو میکشه. به همسفر که پیام ها رو بهم منتقل می کرد و گله میکرد که چرا بقیه انقدر هی میگن برین پیش مامان،  گفتم هرکی بهت گفت بگو تا جایی که بتونیم میریم. اما مامان های دیگه ای هم هستن که نیاز دارن خوب شن و کلی آدم دیگه خوشحال بشن. مامان من با بقیه چه فرقی می کنه؟ :(


+ خدا رو شکر می کنم بابت وجود همسفر. اگه همراهی های اون نبود ... اگه تحمل هاش نبود ... خدا می دونه.


خدایا اطمینان قلبی فقط با یاد تو امکان پذیره. وگرنه هزارتا یوگا و مدیتیشن و انرژی تراپی و کوفت درمانی مگه می تونن به پای یه زیارت عاشورا برسن؟

خدایا من این حال تشتت ام به خاطر دوری از ذکر توئه.

خدایا ماه شعبان رفت و من به بهانه ی گلودرد های گاهگاهی که شاید کرونا باشه و نباشه و باید یه چیزایی می خوردم، خیلی روزهاش رو نشد روزه بگیرم. خدایا من نیت اش رو کردم. ولی نشد بگیرم.

چی دارم میگم اینجا؟ ...


یه بار یکی از مریض ها که یه آقای سید بود، بعد که ویزیتش کردم و گفتم کرونا داری ولی نمیخواد بستری بشی و شروع کردم به آروم کردن و امید دادن بهش، کلی دعا کرد. دعا که داشت میکرد گریه اش گرفته بود. دعا کرد که همونطور که من امیدوارش کردم خدا امیدوارم کنه. نتونستم خودم رو کنترل کنم. بیرون که رفت اشک منم در اومد. چقدر اون لحظه دلم میخواست مامان رو بغل کنم و دست و پاشون رو ببوسم.


عنوان از حضرت حافظ

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

3113 غیر کرونایی(قسمت دوم )

بسم الله الرحمن الرحیم


(1)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- برای ما دوتا مهمون اومده که سرفه و تنگی نفس دارن.


+ ( بعد که یکم شرح حال گرفتم) باید برن بیمارستان

- نمیرن، هردوتاشون هم معتادن

ببخشید یه سوالی داشتم، مواد مخدر از ابتلا به بیماری جلوگیری می کنه؟ بخدا من به خاطر این کرونا از بس کشیدم معتاد شدم !


+ نه جلوگیری نمی کنه، میتونه بیماری رو تشدید هم بکنه.

- الکل چی؟ الکل اگه بخوریم جلوگیری نمیکنه؟


+ نه عزیزم :|

- باشه خدافظ



(2)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- آقای دکتر من سرفه می کنم.


+ (بعد از گرفتن شرح حال) کسی هم اطرافتون گرفته؟

- البته من دیگه خوب شدم، بعد که خوب شدم خانمم گرفت. از من گرفته؟


+ بله ممکنه. علائمشون چیاس؟

- ( بعد که یکم گفت) البته خانمم هم که علائمشون کم شد، بابام گرفتن. چون ما اونجا رفت و آمد داریم. یعنی بابام از خانمم گرفته؟


+ بله ممکنه. پدرتون الان چطورن؟

- بابام که الان خوبن، اما مادرم به خاطر کرونا بستری شد!


+ :|

- سوالی که من دارم اینه که ممکنه ما هم دوباره بگیریم؟


+ خیلی به ندرت، اما ممکنه

- ممنون خدافظ



(3)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ( یه حاج آقای سن بالا از اون گوگولی مگولی ها) سلام آقای دکتر. خوبین؟ ( بعد کلی تعریف کرد و تشکر کرد). آقای دکتر من یه سوالی دارم. آیا ممکنه که این ویروس از طریق هوا منتقل بشه؟ ما طبقه ی چهارمیم، این خانم و دخترای من هی در و پنجره رو باز می کنن. من سرما سرمام میشه. هی بهشون میگم نکنید این کار رو مبتلا میشیم. حالا اگه اجازه بدید من گوشی رو میذارم روی بلندگو، شما بهشون بگید که منتقل میشه، گوشی. بفرمایید !


+ این ویروس از طریق هوا منتقل نمیشه :)))))) پس تهویه ی هوا توی خونه اشکالی نداره. اما چون هوا یکمی سرده و حاج آقا اذیت میشن، هم در و پنجره ها رو کم باز بگذارید، هم حاج آقا یکم لباس بیشتری بپوشن

- ( بنده خدا فک کنم کلا نابود شد ! ) تشکر کردن و قطع کردیم



(4)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من شنیدم که گل شب بو می تونه این ویروس رو منتقل کنه، درسته؟


+ از کی شنیدید؟

- از همین شایعه پراکن ها !


+ خب خودتون که دارید میگید شایعه پراکن ها :) نه، بوی اون به خودی خود نمی تونه منتقل کنه، مگه این که خودش یا گلدونش رو دست بزنید

- ممنونم



(+18)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من با دوستم رابطه داشتم، می خواستم ببینم مبتلا شدم؟


+ ....

- ما توی خونه آش پخته بودیم، بردم در خونه شون و یکم باهاش حرف زدم، بعد فهمیدم کروناش مثبت شده، می خواستم ببینم مبتلا شدم یا نه


+ ..... :)



(+18)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید میشه با یه خانم دکتر صحبت کنم؟


+ بله گوشی ...

توی ردیف روبرویی دومتر اون طرف تر یه خانم دکتر نشسته بود، تلفن شون که تموم شد اشاره کردم بیان سمت من. بهشون گفتم قضیه رو و خواهشکردم که تلفن رو جواب بدن. بعد که سوال طرف رو پرسیدن، گفتن یه لحظه گوشی. و اونجا بود که فهمیدم خانم دکتر استیجر هستن و قراره که سوال طرف رو بگن تا من جواب بدم. از قضا یکی دو نفر این طرف اونطرف مون هم کنجکاو شدن که چرا یه نفر اومده تلفن یکی دیگه رو جواب میده، لذا چشم تون روز بد نبینه. یه کنفرانسی متشکل از آقایون شکل گرفت، برای جواب دادن به سوال خانمی که نمی خواست سوالش رو به یه آقای دکتر بگه :)))))






۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
آقای مهربان