بسم الله الرحمن الرحیم
(1) یه بار یکی از اساتید اطفال داشت تعریف میکرد، می گفت بعضی دکترها که هر روز تا آخر شب مریض می بینین، پس کی به خانواده شون می رسن؟ کی پول هاشون رو خرج می کنن و ... . می گفت خودش تا عصر مثلا بیشتر نمی مونه. در عوض زودتر میره خونه تا با خانمش حرف بزنه و با بچه اش بازی کنه. با کلی ذوق اومدم خونه و برای همسفر تعریف کردم و گفتم منم همینطوری دلم میخواد باشم. خودم رو غرق کار نکنم. به خانواده برسم. به تو. به بچه هامون ( حانیه اون موقع هنوز نبودش). به مامان بابا ...
(2) هر از گاهی که بابا گله می کردن که چرا کم میریم اونجا و کم سر می زنیم بهشون، ما می گفتیم که کار و دانشگاه و ... . اما یه جایی رسید که انگار خودم هم حس می کردم دارم کم میذارم. مخصوصا از بعد از بیماری مامان این حس درونم تشدید شد. انگار یه چیزی توی وجودم وول می خورد و هی میگفت دیدی به مامان و بابات کم محلی کردی؟
اما الان ...
از وقتی دانشگاه تعطیل شد و ما اومدیم اصفهان، اول رفتم تو فکر همکاری با 3113 که به خاطر شرایط مامان، من توی بیمارستان حضور پیدا نکنم. اما بعد که یک طرح تحقیقاتی درمانی روی کرونا رو شروع کردیم و اوضاع سیستم درمانی شدت گرفت، حقیقتا دیگه نتونستم صبر کنم. و کشیک ها شروع شد ...
منی که این همه سال درس خوندم که الان پزشک باشم؛
منی که این همه از بیت المال برای تحصیلم خرج شده تا اونجایی که کشورم بهم نیاز داره بیام توی گود؛
منی که نمی تونستم بشینم و فقط نظاره گر باشم که سیستم درمانی زیر بار کشیک های مختلف و جاهای خالی باقی مونده داره زجر میکشه؛
چطوری می نشستم توی خونه، صبح ها کره عسل با خانم میخوردم و با حانیه بازی می کردم و پا روی پا می انداختم و جلوی تلوزیون تخمه می شکستم؟
و کشیک ها شروع شد ...
اون روزی که اولین کشیکم بود، قبلش رفتیم خونه ی بابا اینا. در حد بیست دقیقه نشستیم و زود بلند شدیم. مامان به خاطر داروهاشون تحمل سر و صدا و جمع رو خیلی ندارن. به خاطر کرونا هم خیلی نمی خواستیم بمونیم اونجا. موقع خروج بهشون گفتم ممکنه مدتی نتونیم بیایم اینجا ... برای حفاظت بیشتر، همسفر و حانیه رو گذاشتم منزل پدرخانم ... و تنها اومدم خونه. خونه ای که بدون همسفر و حانیه دیگه به خونه شبیه نبود. انگار یه گرد خاکستری پاشیده بودن همه جای خونه. هیچ نوری نبود. خودم رو با کارها و کتاب و تلوزیون سرگرم می کردم ( و می کنم). روزها در حد نیم ساعت می رفتم ( و میرم) در خونه پدرخانم تا همسفر و حانیه رو ببینم. بعضی روزها که کشیکم فاصله دار میشد، بعد از ضدعفونی کردن خونه چند روز می آوردمشون خونه. اما چاره چی بود. دوباره کشیک ... دوباره جدایی ...
کار تحقیقاتی مون هم از این هفته تقریبا کارهای اجراییش شروع شد. اصل طرح مال تهرانه اما قراره چند مرکزی اجرا بشه و مسئولیت اجرای اصفهانش با منه. و این هفته شلوغی سرم بیش از پیش شد.
به همسفر که سر زدم، صحبتای اون روزم رو بهم یادآوری کرد. گفت چی کار داری می کنی با خودت؟
+ همسفر خدا رو شکر خیلی این چند وقت باهام همراه بود. خیلی اذیت شد. خدا خیرش بده. خیلی تحمل کرد. و میکنه. اگه اون نبود. اگه تحمل هاش نبود... خدا می دونه.
امروز از صبح دنبال کارای داروهای طرح بودم و بعد بیمارستان و پیگیری مجدد دارو ها و ... . به همسفر قول داده بودم حدودای ساعت 1 برم ببینمش. خدا لطف کرد و کارها طوری پیش رفت که بدقول نشدم. زنگ زدم و رفتم داخل. منزل پدر خانم رو اول که وارد میشیم، راه پله اس که میخوره به طبقه دوم (منزلشون). این چند وقته این راه پله شده محل دیدار منو همسفر. گهگاهی هم حانیه. با رعایت فاصله ی ایمنی. امروز ظهر که رفتم، همسفر حانیه رو هم آورد. معمولا بیشتر از 5 دقیقه نمیشه که حانیه بمونه. هی دست و پا می زنه و میخواد بیاد بغل من یا اینکه شیطونی کنه. که منجر به خستگی همسفر و انتقال حانیه به خونه میشه. امروز بعد از اینکه حانیه رو گذاشت بالا، یه نگاهی بهم کرد و گفت از چشمام داره داد میزنه که خواب خوبی ندارم. گفت دیشب چقدر خوابیدی؟ گفتم هیچی. کارهای قبل از اجرا بیدارم نگه داشت. گفت بعد ناهار برو بخواب. گفتم عصر دوباره باید برم بیمارستان.
چشم هام یاری نکرد که ازش پنهان کنم. ناهار رو خوردم و اومدم بیرون. شب بعد از بیمارستان باید می رفتم دنبال داروها. نزدیک خونه ی بابا اینا بود. گفتم یه تیر و دو نشون. مامان اینا رو هم می بینم.
رفتم خونه شون و توی راهرو روی جاکفشی نشستم. مامان و بابا رو در حد 10 دقیقه دیدم.
مامان خیلی خوشحال شد. خیلی. خیلی. ازشون که جدا شدم توی آسانسور کلی به خودم فحش دادم که وقتی من می تونم با این ده دقیقه ها انقدر مامان رو خوشحال کنم، چرا دریغ می کنم؟
خاله ها و عمو مجید تو یه هفته ی اخیر بهم زنگ زدن یا پیام دادن. که یه هفته بیمارستان رو تعطیل کن و برو پیش مامانت. به تو خیلی احتیاج داره. تو که میدونی از وجود و حضور تو بیشتر از هر کس دیگه ای روحیه میگیره. الان هم با شرایط فعلیش خیلی به روحیه نیاز داره. دریغ نکن.
اما من ...
نمیتونم مامان رو اینطوری ببینم.
عجز و ضعف مامان رو نمیتونم ببینم.
پریشب که آمپول شون رو زدم و با درد از روی تخت اومدن پایین، به چهره شون که نگاه کردم خبری از اون مامان پر انرژی همیشه نبود. به چهره که از درد و تهوع و ضعف مچاله شده بود توی خودش و میخواست با یه لبخند ظاهری بگه همه چی خوبه تا یه وقت بقیه نگران نشن.
دلم میخواست جون بدم.
جون بدم ولی مامان خوب بشه.
من موندم و هزار بند و طنابی که به قلبم وصل شده و هر کدوم از یه طرف داره منو میکشه. به همسفر که پیام ها رو بهم منتقل می کرد و گله میکرد که چرا بقیه انقدر هی میگن برین پیش مامان، گفتم هرکی بهت گفت بگو تا جایی که بتونیم میریم. اما مامان های دیگه ای هم هستن که نیاز دارن خوب شن و کلی آدم دیگه خوشحال بشن. مامان من با بقیه چه فرقی می کنه؟ :(
+ خدا رو شکر می کنم بابت وجود همسفر. اگه همراهی های اون نبود ... اگه تحمل هاش نبود ... خدا می دونه.
خدایا اطمینان قلبی فقط با یاد تو امکان پذیره. وگرنه هزارتا یوگا و مدیتیشن و انرژی تراپی و کوفت درمانی مگه می تونن به پای یه زیارت عاشورا برسن؟
خدایا من این حال تشتت ام به خاطر دوری از ذکر توئه.
خدایا ماه شعبان رفت و من به بهانه ی گلودرد های گاهگاهی که شاید کرونا باشه و نباشه و باید یه چیزایی می خوردم، خیلی روزهاش رو نشد روزه بگیرم. خدایا من نیت اش رو کردم. ولی نشد بگیرم.
چی دارم میگم اینجا؟ ...
یه بار یکی از مریض ها که یه آقای سید بود، بعد که ویزیتش کردم و گفتم کرونا داری ولی نمیخواد بستری بشی و شروع کردم به آروم کردن و امید دادن بهش، کلی دعا کرد. دعا که داشت میکرد گریه اش گرفته بود. دعا کرد که همونطور که من امیدوارش کردم خدا امیدوارم کنه. نتونستم خودم رو کنترل کنم. بیرون که رفت اشک منم در اومد. چقدر اون لحظه دلم میخواست مامان رو بغل کنم و دست و پاشون رو ببوسم.
عنوان از حضرت حافظ
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است