بسم الله الرحمن الرحیم



عین.

تو راه برگشتن از مشهد بودیم. سر راه یه جا وایسادیم ناهار رو خوردیم. به سمت ماشین که میومدیم دوباره سایت سنجش رو چک کردم. گفته بودن نتایج رو ساعت 6 عصر می زنن اما مگه کارمندا تا اون ساعت سر کارن؟! اون موقع ساعت 3 بعد از ظهر بود. سایت که باز شد دیدم بـــــله ! لینک اعلام نتایج رو گذاشتن. یکم از همسفر و بقیه فاصله گرفتم و کم کم اطلاعات رو وارد کردم تا برم نتیجه رو ببینم. و دیدم. سایت رو روی صفحه گوشی باز گذاشتم و صفحه رو زوم کردم روی اسم خودم بدون این که نتیجه معلوم باشه. صفحه رو خاموش کردم و رفتم سوار ماشین شدم. بقیه هم اماده رفتن بودن. گوشی رو دادم دست همسفر و گفتم ببین پیام چی اومده. اول سکوت ماشین رو پر کرد و بعد ناگهان : همســــــــــــــــــــــــر ! همســــــــــــــر !
برگشتم عقب و نگاهش کردم و گفتم جانم؟(1)
گفت همونی که می خواستی بود !
گفتم اره !

پرید پایین و رفت پیش اون یکی ماشین. پدر خانم و اینا پیاده شدن و اومدن دست و رو بوسی و تبریک.
وقتی راه افتادیم گفت: یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟
طبق معمول گفتم: اگه جواب بدم، راستش رو میگم!
گفت الان چه حسی داری؟



لام.
همسفر گفت به کیا گفتی؟
گفتم هیشکی !
گفت یعنی به علی آقا (داداشم) و امیرسجاد ( اون یکی داداشم) نگفتی؟(2) گفتم نه !
گفت ای بی ذوق !
منم رفتم دوباره توی سایت و از نتیجه اسکرین شات گرفتم و فرستادم برای جفتشون.

با امیرسجاد که صحبت می کردم داستان اعلام نتیجه رو براش گفتم. گفتم و گفتم تا رسیدم به اونجایی که همسفر پرسید؟ الان چه حسی داری؟
بهش گفتم فک می کنی چی جواب همسفر رو دادم؟
گفت معلومه: هیچی!
گفتم زدی تو خال :) البته با اندکی کمونه :)
پرسید الان خوشحالی؟ گفتم همون اندازه ای که اگه دفترچه اعزام به سیستان و بلوچستان رو میذاشتن کف دستم!
چشماش بنده خدا چارتا شد !
یه بار دیگه توی راه پرسید: جدی چه حسی داری؟ گفتم هیچی ! گفت یعنی خوشحال نیستی؟ گفتم چرا. اما قبول نمی شدم هم همینقدر خوشحال می شدم. اعزام به سربازی هم همینقدر !



یاء.
دور هم نشسته بودیم. می گفتیم کاش حاج اقا هر هفته نیاد تا بشه به جاش بیشتر با هم گپ بزنیم :)
گفتیم و گفتیم و گفتیم. شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.
از دکترا هایی که قبول شده بودیم و شرایط دانشگاه هامون و استعداد درخشان و سربازی و خوابگاه و بقیش.
گفتم یادته اون روز با هم یک صدا گفتیم نسبت به دکتری هایی که قبول شدیم هیچ حسی نداریم؟
گفت اره
گفتم واقعا همینطوره ها. اما نمی دونم وقتی چرا یکی ازم میپرسه چی قبول شدی و منم جوابش رو میدم، انگار که ته دلم خوشحال میشم و قند اب میشه. که اره. قبول شدم. تخصص طب سنتی دانشگاه تهران قبول شدم.
جالب بود که اونم حرفم رو در مورد خودش تایید کرد. که چقدر انگار بعضی موقع ها توی توهمیم. که چقدر هنوز آب ندیدیم، اما شناگر های قابلی هستیم، در دریای لشکر جهل.

الان که این روحیات خودم رو کشف کردم به این فکر می کنم که واقعا برام با سربازی فرقی نمیکرد. یعنی برای یه روستای دور افتاده هم همینقدر ذوق دارم. حتی الان که دیگه بعیده اونجاها برم.

نمی دونم اگه تو شرایطش قرار بگیرم هم بازم ذوق دارم یا نه. کاش داشته باشم. کاش ... چقدر ایمانم ضعیفه ...
از ایمان ضعیفمون گفتیم و راهی که داریم که بریم. از راه طولانی مون گفتیم و سر عت کممون. از سرعت کممون گفتیم و زاده و توشه ی اندکی که جمع کردیم.


علی علیه السلام: آه... من قلۀ الزاد و طول الطریق ...




(1) به علت وجود حانیه ی کوچولو، همسفر توی ماشین صندلی عقب میشینه. خدا خیرش بده.
(2) من فقط یه خواهر تنی دارم.