۱۰ مطلب با موضوع «من و بقیه» ثبت شده است

راه ورود شما چیه؟

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خدا هر کسی رو یه طوری خلق کرده. شهوت های آدم ها با هم فرق می کنه. یکی شهوت به پول داره، یکی جایگاه، یکی شکم، یکی زیر شکم.

 

اما من !

هنوز نتونستم دقیق خودم رو درست بشناسم.

شاید خیلی در تنگناهای مالی قرار نگرفتم که ببینم آیا چپ می کنم یا نه. شاید چون دستم نسبتا پر بوده، دست و دلباز بوده م.

مثلا امروز.

 

همزمان که داشتم با همسفر تماس تصویری صحبت می کردم، از پل حافظ می رفتم به سمت پارک دانشجو که یک اقایی که سوار موتور گران قیمتی هم بود بهم گفت می تونی یه شارژ رایتل برام بگیری؟ با همسفر خداحافظی کردم و گفتم باشه. سوار موتورش شدم و رفتیم جلو یه عابر بانک سینا سر چهاراه ولی عصر. وقتی رفتم پشت دستگاه، گفت پول خرد هم می تونی برام بگیری؟ و خودش دکمه ی دریافت وجه و پشت سرش هم 200 تومن رو زد. البته چون موجودی نداشتم پول نداد دستگاه. بهش گفتم شارژ رایتل می خواستید؟ گفت نه ایرانسل ! (این شد دوتا تلنگر). یه شارژ 10 تومنی براش گرفتم. گفت یکی دیگه هم بگیر بی زحمت. گرفتم.

 

رفتیم دم موتورش ایستادیم تا شارژ و پول خرد رو بهش بدم. گفتم چقدر پول خرد می خوای؟ گفت 250 داری؟ گفتم نه، بذار نگاه کنم ( به خاطر یه کارت به کارتی که چند روز قبلش کرده بودم و در ازاش وجه نقد گرفته بودم، حدود200 توی کیف پولم داشتم، 10 تومنی و 5 تومنی). همینطور که داخل خود کیف داشتم پول ها رو می شمردم، گفت همه ش رو بده دیگه چرا اینجوری می شماری. خلاصه قطره چکونی پول ها رو شمردم و بهش دادم. لابلاش که حساب کتاب رو هم می گفتم که با اون دوتا شارژ ایرانسل تا حالا حسابمون چقدر شده، انگار توجه نمیکرد و یکم عجله داشت (شد 3 تا). پول ها رو بهش دادم و شروع کرد به شمردن، دیدم دوتا یکی شمرد و گفت 185. ازش پول ها رو گرفتم و شمردم و گفتم 221 تومن با دوتا شارژ میشه 241 (شد 4 تا تلنگر). تقریبا دیگه مطمئن شده بودم که قصد پس دادن پول رو نداره.

 گفت اوکی، بشین برسونمت و پولتو بدم. گفتم نه، ممنون، پیاده میرم سمت میدان انقلاب و توی راه کتاب می خونم. گفت نه، به من محبت کردی، باید جبران کنم. خلاصه، سوار شدیم و رفتیم تا دانشگاه تهران. ایستاد و پیاده شدم و پیشش ایستادم.

گفت چیه؟ ترسیدی پولت رو ندم؟

گفتم نه.

گفت اگه ندم چی کار می کنی؟

گفتم دستم به جایی بند نیست.

اونم خرامان خرامان گاز داد و رفت !


پنج شش دقیقه وایسادم ببینم قصد شوخی داره یا واقعا رفته؟ که دیدم واقعا رفته !

منم حلالش کردم که نونی که میبره خونه ش شک و شبهه نداشته باشه؛ و رفتم !

 

کلا به ادم هایی که بنزین تموم می کنن هم شماره کارت میدم که برام برگردونن، اما بر نمی گر دونن  :D


این داستانی رو که الان گفتم، نمیخوام بگم من خیلی مثلا آدم نایسی هستم و چشم داشتی به مال دنیا ندارم، نه. اتفاقا من هنری نکردم. یعنی برای این که این مدلی بشم، خودم تلاشی نکردم. پس حسابمون با خدا هیچی به هیچیه!

من جایگاه امتحانم اینجا نیست انگار.

شاید هم هنوز پول قلنبه ای دستم نیومده که قلقلک بشم.

شاید.

نمی دونم.

یه کشف هایی توی وجود خودم کرده م اما هنوز دقیق نتونستم خودم رو بشناسم. که راه ورود به من چیه. که شهوت من کجاست. که بزنگاه من کی می رسه.

 

راه ورودی شما چیه؟

 

+ یادآوری آدرس کانال تلگرام (کلیک)

 

+ نمی از یمی هم به روز شد.

 


۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
آقای مهربان

ما، آدم آهنی ها ...

بسم الله الرحمن الرحیم


بهش زنگ زدم و گفتم پس این فسقلیت کی می خواد به دنیا بیاد؟ یکم گفتیم و خندیدیم که پرسید: تو چرا خانمت رو بردی بیمارستان خصوصی و همون بیمارستانی که خودمون می رفتیم نبردی؟ چه مزیتی داشت؟ ( توی پرانتز بگم که اون هم قراره خانمش رو همون بیمارستان خصوصی که همسفر زایمان کرد ببره، بیشتر میخواست دلش بابت پولی که میده آروم بشه ! )

گفتم خب هم رسیدگی ها خیلی بهتره و هم اینکه خود استاد میاد برای زایمان. اما در نظر داشته باش که بالاخره اون پرستارا هم شیفت بندی دارن و ممکنه خوب بد داشته باشن.

تعریف کرد که ظاهرا یکم حرکات بچه کم شده و رفتن بیمارستان اما رسیدگی پرستار و ماما اصلا خوب نبوده. می گفت اگه قراره اونجا هم مثل بیمارستان دولتی باشه رسیدگی شون چرا انقدر بی خود پول بدیم؟

از من پرسید اگه من به عنوان پزشک یه جایی برم که بهم پول نمیدن با یه جایی که پول خوبی میدن، مواجهه با مریضا برام فرقی نمیکنه؟ مدل احرام و صبرم فرقی نمیکنه؟


بهش گفتم درسته که وقتی میری بیمارستان خصوصی، یه جورایی داری اون خدمات و احترام رو میخری، اما آخرش اون پرستار هرچی هم که با خودش بگه که کارمندِ یه بیمارستان خصوصیه، اما بالاخره ممکنه یه وقتایی خارج هم بزنه. اون مثالی که زدی، من به عنوان پزشک، مثلا توی یه جایی که پول کم میدن بعد از 30 تا مریض دیدن خسته میشم، اما  اونجا که پول بیشتری بهم میدن بعد از 40 تا دیدن بد اخلاق میشم. چیزی که مهمه اینه که آدما رو آدم ببینیم. اون پرستار بیمارستان خصوصی هم ممکنه قبل از شیفتش با شوهرش دعوا کرده باشه. آدمه دیگه! نمیشه؟ همونطور که پرستار بیمارستان دولتی هم همینطور.


*


از رفتارای بد خونواده باهاش ناراحت بود. میگفت رفتار داداشم باهام خوب نیست. مامانم باهام لج میکنه، بابا محل نمیذاره. یکمی که حرف زدیم رفتیم رو مثال مامانش. میگفت مامانم صبر نداره. زود عصبانی میشه و با من بدرفتاری میکنه. انتظار داشت که مامانش به عنوان "مامان" و در این نقش و قالب، خیلی از کارا رو دیگه نکنه.

منم حق رو دادم بهش. داشت درست میگفت. آدما وقتی قبول میکنن توی یه قالبی قرار بگیرن، باید حدود اون قالب رو هم رعایت کنن. اما بهش گفتم مشکل کارت اینه که اون نقش رو می بینی، اما اون آدمه رو نمی بینی!

مادرت قبل از این که تو قالب "مادری" قرار بگیره، یه آدمه. و یه آدم از کوره در میره، صبرش ممکنه کم بشه و هزار تا کار دیگه ممکنه توی نازاحتیش بکنه. درسته که مادره اما حواست باشه که بالاخره اونم آدمه!


*


یه نگاهم به ساعت موبایل بود و یه نگاهم به ازدحام دم در. هر نیم ساعتی که میگذشت حرص خوردنم بیشتر میشد که نکنه دوباره به خاطر تعداد بالای مریضا نمازم قضا بشه. اول وقت که پیشکش :-( . تا اینکه یه مریض نسبتا خوشحال (یه اقای جوان با وضع بالینی خوب ) اومد نشست روی صندلی. از شلوغی انفجاری دم در کاسته شده بود اما هنوز هم تعداد مریضا توی صف انتظار زیاد بود.ساعت رو نگاه کردم. 5 دقیقه تا نیمه شب شرعی مونده بود. تا اومد صحبتش رو شروع کنه گفتم ببخشید من نمازمو نخوندم و دیگه منتظر جوابش نشدم و پریدم تو اتاق (در اتاق دقیق کنار میز ویزیته و وقتی توی اون اتاق 1.5*2 متری وایسیم به نماز تقریبا پامون از اتاق میزنه بیرون ) و تخته ی نماز (یه تخته چوبی داریم که روش موکت چسبوندن ) رو پهن کردم و تکبیر رو گفتم. نماز رو که میخوندم صدای مریضا هم از اون بغل میومد که: ناغافل وایساده نماز ... مریض بدحال داریما (توی پرانتز بگم که نقش من پزشک اسکرین کروناس. یعنی مریضای بدحال رو اصلا پیش من نمیفرستن و مستقیم میره توی اورژانس) ... نماز شب میخونه؟ ... نه فک کنم نماز جمعس (شب جمعه بود :) ) و ...

بعد که اومدم نشستم و از مریض بابت این 5 دقیقه عذر خواهی کردم، داشتم به این فکر میکردم که حالا درسته که من پزشکم و وظیفه ای در قبال مریضام دارم، اما خب قبل از پزشک بودنم آدمم ! من تا اون وقت شب شام نخورده بودم هنوز ( شام که جوک بود این چند وقته و زودتر از 3 نمیشد )، نماز نخونده بودم. منم آدمم و ممکنه دستشویی م بگیره!


*


بابا ما همه مون اولِّ اولش آدمیم، آدم آهنی که نیستیم!

۱۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعد هم تا آمریکا(3): محمد

بسم الله الرحمن الرحیم

(این قسمت خیلی جذاب نیست، حالا نیست قسمت های قبلی خیلی جذاب بود! )


با امیرسجاد که از مسجد اومدیم بیرون، چند قدمی رو رفتیم تا ماشین. قرار بود اون شب یه دیداری با داداش علی داشته باشم که البته آخرش هم میسر نشد. کوچه های پیچ در پیچ رو رفتیم و از مسجد دور شدیم، چون داداش ما دلش نمیخواس ماشینو جایی پارک کنه که مزاحم مورچه ای، گربه ای چیزی باشه! [ ولمون کن :) ] گفت کجا برم؟ گفتم من امشب آزادم. یه قرار دیگه داشتم که کنسل شد. گفت بریم پیش محمد حسین؟ دانشگاهه. (آخه ساعت 9 شب موقع تو آزمایشگاه موندنه انصافا؟ ) گفتم بریم. از خیابان شریف واقفی گاز کشان رفتیم تا هزارجریب و دم در دانشگاه. یکم منتظر موندیم تا محمد حسین اومد (شاید هم از قبل دم در وایساده بود ). اما تنها نبود. یکی از دوستاش هم باهاش بود. سلام علیکی کردیم و از فرط بیکاری دوست محمد حسین رو به زور سوار ماشین کردیم تا برسونیمش خونه شون. تو راه یکم از طرح هایی که توی ذهنم دارم گفتم و یکم چکش کاریش کرد. بعد هم اون گفت که داره کاراش رو میکنه که بپره بره. بره پرواز یاد بگیره و برگرده. کجا؟ اپلای کرده بود برای آمریکا.  یه پسر جوون که تازه از داروسازی فارغ‌التحصیل شده و دنبال ادامه تحصیله. (قصد ازدواج هم نداره فعلا :) البته نمیدونم ).ماها که حرف میزدیم امیرسجاد هم طبق معمول خوش مزه شده بود و مزّه پراکنی میکرد. خلاصه رفتیم تا سپاهان شهر، محمد رو گذاشتیم خونه شون و برگشتیم. بعد هم اونا منو گذاشتن توی ایستگاه اتوبوس و رفتن.

راستی. ادرس سایت شخصیش رو هم محمد بهم داد. ایناهاش(کلیک )


تموم شد :-\


+ این قضیه مال سه چهار ماه پیشه. زودتر گفتم که نیاید بگید در خانه بمانیییم :))))

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
آقای مهربان

دیدم که جانم ....

بسم الله الرحمن الرحیم



وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.


*


اما از دو روز جمعه و شنبه ام براتون بگم !

اصفهان که بودیم، باهم رفتیم میدون امام. از این کارای خاتم دید و دوست داشت. بهش گفتم پسرداییم از اینا میسازه و قرار شد به اون سفارش بدیم و بعد براش ببرم تهران. میخواست برای چند ماه برگرده کشورش. بلیطش برای روز شنبه 29 فوریه بود و قرار بود صبح تا عصرش رو با هم بریم خرید برای خونوادش. بهم زنگ زد و گفت که به خاطر کرونا بلیطش کنسل شده و یه بلیط دیگه گرفته، جمعه بعد از ظهر، یه روز زودتر. پس معنی اش این میشد که من زودتر باید میرفتم تهران. البته شنبه هم یه کار مختصر اداری داشتم اما ... جمعه رفتم که کمکش کنم. پنج شنبه آخر شب با اتوبوس رفتم به سمت تهران و صبح 6:30 رسیدم. احتمال دادم اون موقع خواب باشه ( چون آخرین چک واتساپ اش مال شب قبل حدودای 2 بود). رفتم به سمت اتوبوس های واحد تا برم سمت خیابان فلسطین. راننده در رو باز نکرد و از همون داخل با پانتومیم بهم اشاره کرد که ساعت 8 اولین حرکته. منم با خودم گفتم میرم نمازخونه و یک ساعتی می خوابم. و رفتم :) اما ده دقیقه ای نگذشته بود که نگهبان اومد و همه مون رو بیرون کرد و در رو بست ! منم رفتم توی نیمکت های جلوی همسفر، زیر نور خورشیدی که کم کم داشت بالا میومد و جون می گرفت نشستم و خودم رو یکم مشغول کردم تا 8 بشه و برم. ده دقیقه به هشت بود که رفتم سمت اتوبوس و دیدم که بله. اتوبوس رفته :) یکم منتظر موندم تا اینکه مسئول اتوبوس ها اومد. بهم گفت: جوون خودتو معطل نکن، اتوبوس ها از ساعت 9 شروع می کنن! یکم منتظر موندم تا ببینم چی میشه که اتوبوس کم کم اومد و ساعت 8:30 بالاخره راه افتاد. با انا انزلنا زنگ زدم هدایت الله. نگران بودم که خواب باشه و بیدارش کرده باشم. جواب نداد. ده دقیقه بعد خودش زنگ زد و گفت منتظرمه. اما چه انتظاری ! تا رسیدم دم خوابگاهشون و در رو باز کرد، مواجه شدم به دوتا چشم که زیرش یه ماسک گنده قرار داره و توی یکی از دست هاش یه اسپری هست. سلام کردیم و تا دو قدم رفتم داخل گفت وایسا ! و سر تا پام بوی الکل گرفت ! همزمان نگهبان هم اومد و گفت: از این هفته قانونه که کسی مهمون نمی تونه بیاره خوابگاه، حتی توی لابی ! حتی برای یه چایی ! و من مونده بودم چکار کنم. چاره ای نبود. ساک رو باز کردم و خاتم کاری هایی که براش آورده بودم رو بهش دادم و پنج دقیقه بعد از ورودم، مجددا پشت در، توی کوچه بودم!


*


از اون جهت که کسی پیدا نشد کارم رو روز شنبه انجام بده، موندم تهران. شنبه صبح که بیدار شدم، کارای خونه رو کردم و مواد غذایی که ممکن بود توی یخچال این مدت بمونه خراب بشه رو گذاشتم داخل ساک که با خودم بیارم. شب قبلش هم که سعید اومده بود دم در خونه و گلدون ها رو بهش تحویل داده بودم. ساک رو برداشتم و زدم بیرون. با اتوبوس رفتم سمت دانشگاه و دانشکده داروسازی. قرار بود یه نمونه از میوه ای که توی پایان نامه ام روش RCT کرده بودیم رو ببرم و کد گیاهی اش رو بگیرم. انار خشک شده توی دستم بود که رسیدم پشت در آزمایشگاه و در بسته بود ! و هیچکس انگار توی دانشکده نبود ! با کلی پرس و جو و کاراگاه بازی بالاخره موبایل مسئول آزمایشگاه رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. اونم گفت که معلوم نیست حالا حالا ها بیاد دانشکده. و من موندم و ریوایزی که مقاله خورده و کدی که باید تا 17 فروردین به دست بیارمش !


*


میگفت چون ممکنه به خاطر کردنا اجازه ندن یه سری وسایلش رو همراهش ببره، نیازه که یک نفر همراهش باشه توی فرودگاه که اگه اجازه ندادن، وسایلش رو برگردونه. طبق وعده ای که کردیم، ساعت 15 رفتم خوابگاهشون تا با اسنپ بریم فرودگاه. به محض این که سوار شدیم یه جفت دستکش داد که دستم کنم. در اصل زورکی دستم کرد :) (توی پرانتز بگم که من به خاطر این که یکم دستام حساسه، طولانی مدت اذیت میشم دستکش دستم کنم. البته نیازی هم نمیبینم که برای کرونا الزاما دستکش بپوشم. شست و شوی دست رو ترجیح میدم) تا بیاد و راه بیافتیم و بریم، 17 رسیدیم فرودگاه. از پرواز پرسیدیم، گفتن ساعت 22 پروازه ! و ساعت 19 کانتر پذیرش می کنه. چاره ای نبود. رفتیم یکی دوتا از ساک هاش رو بسته بندی کردیم تا توی بار آسیب نبینه. رفتیم نشستیم روی صندلی ها تا کانتر باز بشه. جهت خالی نبودن عریضه، رفتیم یه دلستر و شیرکاکائو گرفتیم. وقتی گفت باید برای این دوتا 15 هزار تومن بدیم مخم داشت سوت میکشید ! درسته هدایت الله گفته بود میخواد مهمون کنه، اما اصلا به دلم نمیشست که 7000 تومن 200 سی سی شیر کاکائو بخورم ! :)))) وقتی که موقع خوردن شد، من دستکش ها رو در آوردم و رفتم دستم رو شستم و اومدم. بعد از خوردن خوراکی، دوباره اومد بهم دستکش بده که با کلی جنگ و جدال این دفعه دیگه ازش نگرفتم :) و سعی کردم قانعش بکنم که همه جا هم نیاز به دستکش و ماسک نیست واقعا ! یکمی گپ زدیم تا ساعت کم کم نزدیک 19 شد و رفتیم توی صف. نوبتش که رسید مختصری اضافه بار داشت که رفتم یکم براش چانه زنی کردم اما افاقه نکرد ! لذا 200 هزار تومان ناقابل پرداخت کرد و کارت پرواز صادر شد. همزمان، رفتم از اطلاعات پرسیدم که متروی فرودگاه امام تا چه ساعتی کار می کنه. همزمان که اون داشت می گفت 20، هدایت الله با چشم های از حدقه بیرون زده ( از تعجب) اومد و گفت تو به خاطر من اومدی اینجا و نمیذارم با مترو بری. کارت عابر بانکش رو هم بهم داد تا هم حساب کتاب های بدهی هاش رو براش انجام بدم و هم اینکه پیشم بمونه تا وقتی که برگشت بهش برگردونم.


*


هرکاری کردم دلم راضی نشد که وقتی با هزار تومن می تونم برگردم خونه، 40 هزار تومن از پولای هدایت الله رو خرج اسنپ کنم. خیلی باحال بود. توی مترو خودم بودم و خودم. من و یه متروی خالی و سید مرتضی آوینی. ایناهاش(کلیک). آخر سر هم حدودای 22:30 رسیدم خونه و مثل جنازه افتادم :)))))


*


دیگه کارها انجام شده بود کاری نمونده بود. فقط یه کار مونده بود. رفتن. وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعد هم تا آمریکا (2 ) : سید علی شاه

بسم الله الرحمن الرحیم 

چند هفته پیش تنها اومده بودم تهران. همسفر و حانیه اصفهان بودن و من تنها. توی دانشکده بعد از کلاس داشتیم با هدایت الله صحبت میکردیم که یه اقای ریزجثه با یه چهره ی آفتاب سوخته اومد داخل کلاس و سلام کرد. یکم راجع به دانشجوهای بین الملل سوال داشت که از شانسش هدایت الله اونجا بود و یکم باهم حرف زدن. از پاکستان اومده بود تا بورسیه و دانشجو بشه. البته الان طلبه ی جامعۀ المصطفی قم بود. فارسی رو هم کمابیش یاد گرفته بود. ظاهرا دوسال پیش هم برای طب سنتی اومده بود اما به خاطر اینکه لیسانسش میکروبیولوژی بود قبولش نکرده بودن. یکم باهاش صحبت کردم و راه و چاه رو نشونش دادم و شماره رد و بدل کردیم و رفت. تا شب دانشکده بودم و بعد رفتم خونه. امیرسجاد گفته بود برای اینکه تنها نباشم ممکنه شب بیاد پیشم اما خیلی کار داره و شاید نشه. خلاصه رفتم خونه. 6 یا 7 رسیدم. نت رو روشن کردم تا یکم استراحت کنم که پیامش اومد. سید علی شاه بود. پیام داد حرم حضرت عبدالعظیمه و دعاگومه :) سلام علیک کردیم و ازش پرسیدم چی شد؟ که گفت فردا دوباره باید بره دنبال کارهای اداریش. از جایی که شب بمونه پرسیدم و گفت جایی نداره. حقیقتا قند تو دلم آب شد. بهش گفتم شب رو بیاد پیش من و بنده خدا از سر استیصال سریع قبول کرد. بهش گفتم برای شام بیاد و تا برسه ساعت ده شد. منم تو اون فرصت پلوماش مختصری آماده کردم و اندکی میوه داشتیم توی خونه که همون ها رو اماده کردم. اومد و گپی زدیم و دوسه شبی رو تا کارهاش پیش بره مهمونم شد. جدن که لطف خدا بود. و دوستی ما شروع شد :)

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که مهمانم میشه،لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو یکی چندشب پذیرایی کردم و خدمت کردم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


اون هفته ای که نمازجمعه به امامت رهبر قرار بود انجام بشه، بهم زنگ زد و گفت از قم سختشه بیاد تهران و آیا راهی سراغ دارم یا نه. منم چون برنامه ام موندن اصفهان بود بهش خبر منفی دادم. از قضا برنامه مون عوض شد وساعت 3 بامداد جمعه با داداش علی راه افتادیم به سمت تهران. سر نماز صبح به سید علی شاه یک پیام دادم و دیدم بیداره. زنگ زدم و نهایتا هماهنگ کردیم و رفتیم قم دنبالش. حرم حضرت معصومه وعده کردیم. چقدر لذت داشت. حلیمی خوردیم و زدیم به جاده ی تهران. سفر جالب و خاطره انگیزی شد. آخر سر هم بعد از نماز اومدیم مرقد امام سمبوسه خوردیم. من موندم تهران و اونا برگشتن سمت اصفهان.

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که هم مسیرم میشه، لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو کارش رو راه انداختیم و خدمت کردیم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


فکر کنم خیلی چیزای دیگه هم میخواستم از سیدعلی شاه بگم. اما نمیدونم چرا به زبونم جاری نشد براتون.

خیره ان شاء الله.

شاید توی قسمت 2 و نیم گفتم !


*


من مهمان و مهمانی رو خیلی دوست دارم. همسفر هم خیلی دوست داره. من به مهمانی رفتن و مهمان اومدنِ یهویی و سرزده هم خیلی علاقه دارم. دقیقاااااا برعکس همسفر که باید از یک هفته قبل برنامه هاش رو بدونه! توی این مدت زندگی، خدارو شکر خیلی تونستیم همو بشناسیم و تفاوت هامون رو درک و قبول کنیم. هر کدوممون یه قدم اومدیم سمت اون یکی تا زندگی مون شکل بگیره.

خلاصه که من مهمون سرزده خیلی دوست دارم

اصفهان یا تهران اومدنی شدید سرزده سری بهم بزنید :)

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
آقای مهربان