۴ مطلب با موضوع «همسفر» ثبت شده است

لعنت به ما ایرانی ها؟

بسم الله الرحمن الرحیم


حدودا هفته پیش همین موقع بود. خیلی خیلی هول توی دلم بود. مسئولیت کار تحقیقاتی اصفهان با منه، مواد اولیه ی داروها تهیه شده بود و همه چیز اماده اجرا، اما خیلی هول داشتم. حس میکردم کاملا دست تنهام و همه ی کارها رو باید خودم یک تنه انجام بدم. جدنعزا گرفته بودم. یه سری کارها مثل حضور توی بیمارستان و ویزیت مریض رو هم به هرکسی نمیشد سپرد. گفتم بذار یکم با امیرسجاد حرف ب نم ببینم چی میشه. بهش جریان و گفتم تا فقط یکم تخلیه بشم حداقل! حرفامو شنید و یکم سعی کرد آرومم کنه. و گفت به چندنفر میگه ببینه چی میشه. چند ساعت بعد زنگ زد و گفت که یه پیام توی این کانال های گروه های جهادی فرستاده و شرایط رو گفته. و تلفن پشت تلفن! که میخوان بیان کمک! شاید به 12 ساعت نکشیده بود که من که لَنگ دو سه نفر بودم، الان 20 نفر بهم اعلام امادگی کرده بودن! تا جایی که به امیرسجاد گفتم لامصب بسه دیگه من اینا رو چیکارشون کنم انقدر زنگ میزنن! و امیرسجاد هم مجبور شد چند ساعتی گوشیش رو خاموش کنه بلکه از زنگ داوطلب ها نجات پیدا کنه!

ما ایرانی ها خیلی بدبختیم؛ نه؟

لعنت به ما ایرانی ها؛ نه؟

ما خیلی حقیریم؛ نه؟


و قالت الیهود ید الله مغلوله. غلت ایدیهم و لعنوا بما قالوا بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء ...


مگه میشه درخت با برکتی که ریشه اش رسول اکرم، تنه اش امیرالمومنین و شاخه هاش ائمه ی معصومین باشن، برگ هاش که شیعیان اونان انقدر خوشگل نباشن و خوشگل رفتار نکنن؟ نه، اصلا میشه چیز دیگه ای ازشون انتظار داشت؟(1)


یه سوالی هم دارم؛ مثلا ما که یه هیات سید رضا داریم و عصرانه و آب هویج و ... برای کادر درمان آماده میکنن، خارجی ها هیات سینه زنان حضرت عیسی وابسته به کلیسای سِینت ماری دارن که این کارا رو براشون انجام میده؟



*


اما الان واقعا دارم حرص میخورم. بالاخره بعد از یک ماه و نیم هماهنگی های اجرای طرح انجام شد، دارو ها تهیه شد، هزینه ها انجام شد. برای چی؟ برای بیماریابی و درمان. اما الان چی شده؟ تعداد مراجعه ی مریض های کرونایی خیلی خیلی کم شده. من از این بابت خیلی خوشحالم که تعداد اومده پایین، اما با این بودجه ای که از بیت المال الان تازه در اختیار من قرار گرفته چیکار کنم؟ خدااا ......


*


همسفر دیشب خیلی دلش گرفته بود. کلی تو واتساپ درد و دل کرد. آخرش با یه "گوگولی مگولی" گفتن ساده ی من گل خندش شکفت.

خانما موجودات عجیبی ان.

خیلی عجیب.

آخر حرف هامون که شب بخیر گفتیم، پیش دستی کرد و حرف همیشگی منو اون زد:" خواب منو ببینی"

من میتونستم بندازم توی شوخی و بگم : خدانکنه، آدم قحط بود؟

یا مثلا بگم: اوه اوه اوه خدا رحم کنه

یا هر چیز دیگه

اما خدا به دلم انداخت و گفتم: ایشالا، از خدامه.

میشد بزنم تو ذوقش، نمیشد؟

اما میدونم همین یه جمله ای که تغییردادم انچنان قندی توی دلش آب کرد که شیرینی اش کلی براش می مونه.

خدا لطف کرد.

ما ادما میتونیم راحت همو خوشحال کنیم؛ نمیتونیم؟



(1) کلام امام صادق علیه السلام ذیل آیات 24 و 25 سوره ابراهیم

۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان

اُذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُم

بسم الله الرحمن الرحیم

آخیش! بالاخره گفتم.


بعد از اون مدتی که نوشتن رو توی بلاگفا رها کردم - و نمیدونم چی شد که رها کردم - دوباره اواخر بهمن پارسال بعد از حدود 4 سال دوری دوباره برگشتم - و نمیدونم چی شد که برگشتم - و نوشتن رو از سر گرفتم.


اوایل که عقد بودیم به همسفر گفتم که وبلاگ دارم و یه چیزایی مینویسم و حتی چند تا از مطالب رو براش خوندم و حتی پای یکی دوتاش، مخصوصا اونایی که مربوط به داداش علی بود، با خوندن من اون گریه میکرد و ... بماند !


خلاصه که در بلاگفا روزگاری رو گذروندم!

اما بعد که دوباره شروع کردم به نوشتن، انگار که بعد از کلی وقت یه کنج خلوتی پیدا کرده باشم، دیگه به همسفر نگفتم - و  نمیدونم چرا دلم نمیخواست بگم - که وبلاگ رو بروز رسانی میکنم. بعد هم که مهاجرت کردم بیان بازم چیزی نگفتم. گذشت تا انگار یکم آروم گرفتم -شاید- و یهو دلم خواست که به همسفر بگم - و نمیدونم چی شد که دلم خواست بگم - و گفتم!

حدس میزدم که این آخرا خودش متوجه شده باشه و حدسم درست بود. دیشب به طور ناگهانی گفتم که دوباره دارم مینویسم و با لبخند قشنگش مواجه شدم. از اینا :-)


و بعد تو دلم با خیال راحت گفتم آخیش! بالاخره گفتم!

من و همسفر چیزی از هم مخفی نداریم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. مثلا داداشم بهم گفت که خانمم باردار شده و هیچکس نمیدونه به جز تو. منم بهش گفتم پس بجز من و همسفر، چون بهش میگم :) یا مثلا یکی یه خبر به همسفر داده بود و اون هم صراحتا گفته بود به من میگه. چیه این مخفی کاری های حرص در بیار !

البته راز واقعی افراد هم برامون خط قرمزه. مثلا یه بارخاله ام با من یه وعده ای کرد و راجع به موضوعی باهام مشورت کرد. و من به همسفر گفته بودم که با خاله قرار دارم و در کنارش بعد که برگشتم گفتم شرمنده نمیتونم بهت بگم. و اونم قبول کرد. یا مثلا خواهرش از یه موضوعی ناراحت بود و به همسفر گفتم بره سفره دلشو باز کنه.و رفت. و من گفتم اگه کمکی میتونم بکنم و اشکالی نداره بدونم به من بگو و گاهی میگفت و گاهی نه.

بماند.


آدما انگار یه زمانایی برای خودشون یه خلوتی نیاز دارن. به خلوت، نه تنهایی(1).

به یه گوشه ی دنجی که حرفای دلشونو بریزن بیرون. حالا این گوشه ی دنج میتونه سر دیگه آش نذری مرضی خانوم باشه، یا زمان قبل از شروع جلسه ی اداره،  یا حتی گعده ی دوستانه ی گوشه شبستان مسجد، یا حتی هندزفری در گوش و پرسه زنی کف خیابونا، یا حتی تو اتاق تاریک توی سجاده، یا حتی وبلاگ و خیلی چیزای دیگه.


زندگی خیلی بالا و پایین داره. اصلا ساخت دنیا اینطوریه. به قولی" زیر پامون رو داغ میکنن که بفهمیم دنیا جای موندن نیست". بعضی موقع ها یه فشار هایی میاد و بعضی موقع ها شل اش میکنه (برای همه مون هم پیش اومده). اما مواجهه ها متفاوته.

دیشب که داشتم با داداشم حرف میزدم، یکم از مشکلاتش گفت و باهام درد دل کرد. درد دل خالی که نه، بیشتر من باب مشورت بود. وقتی بهش گفتم منم نسبتا شرایط مشابهت رو ماه پیش داشتم تعجب کرد، که چرا بهش نگفته بودم پس، تا یکم سبک بشم (البته قبلا راجع به موضوعات دیگه سر ریز شده بودم پیشش).

نمیدونم چرا.

نمیدونم چِمه.

انگار خیلی بدم میاد وقتی خدا هست، برم شکایت سختی زندگی رو پیش یکی ببرم که مث خودم ضعیفه. مث خودم فقیره. خب چرا پیش همون نبرم که درد رو بهم داده، تا درمان رو هم بهم بده؟ همون که اگه من ضعیفم اون قویّه. اگه من فقیرم اون غنیّه.

آخه زشت نیست؟ خدا این همه نعمت بهمون داده، اصلِ وجودمون رو بهمون داده، هیچ استحقاقی هم نداشتیم، هیچی هم نداشتیم که در ازاش بهش بدیم، الان هم کلی داره بهمون نعمت میده، بعد ما بیایم شکایتِ همین زندگی رو پیش یه مخلوقِ بدبخت تر از خودمون ببریم. خیلی نامردیه این کار !

البته درد دل پیش رفیقِ شفیقی که تو همون حال هم ما رو یاد خدا و همین فقر میکنه به نظرم بحثش جداست. الحمد لله بابت داداشم.


الان با خودتون میگید این همه اش سرش تو سجاده اس؟ نه بابا، بی تقوا تر از این حرفام ! من نه عرضه ی تو سجاده رفتن رو دارم و نه دل و دماغ درد دل پیش بقیه. میپرسید پس چیکار میکنم؟ متاسفانه/خوشبختانه میریزم توی خودم و داغون میکنم خودمو :)



تموم شد حرفام.

اون شماره ی یک که گذاشتم اون بالا، ضمیمه اش برید مقاله "تنهایی و خلوت" آقای یامین پور رو بخونید. نخوندید هم طوری نیست.


و از همین تریبون سلام عرض میکنم خدمت همسفر. خوش اومدی به خونه ی جدیدم :)


+ دیدم از قرآن چیزی نیاوردم، توی این نرم افزار قرآن دکمه استخاره رو زدم این اومد:


فاطر

وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِکَ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ

ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻜﺬﻳﺐ ﻣﻰ  ﻛﻨﻨﺪ [ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﺒﺎﺵ ] ﻳﻘﻴﻨﺎً ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻲ ﺗﻜﺬﻳﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ  ﺷﻮﺩ .(٤) 

فاطر

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَلَا یَغُرَّنَّکُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ

ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍ [ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﺣﻖ ﺍﺳﺖ ، ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎ[ ﻱ ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ ، ] ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﻳﺒﺪ ﻭ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻓﺮﻳﺒﻨﺪﻩ ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﻛﺮم ] ﺧﺪﺍ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﻜﻨﺪ .(٥) 


عجب ... عجب ...

۱۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
آقای مهربان

کانَت لَهُم جَنّاتُ الفِردَوسِ نُزُلا

بسم الله الرحمن الرحیم


اَوَّل

از این خونه به اون خونه. از این بنگاه به اون بنگاه. افتاب و باد و بارون. گرون و ارزون. کوچیک و بزرگ. همسایه ی مجرد و همسایه ی سگ دار!. از ولی عصر و کشاورز تا اذربایجان و جیحون و رودکی و اسکندری. اما بحمد لله بعد از کلی گشت و گذار بالاخره یه خونه پیدا کردیم.

کوچیک و جمع و جوره و نوساز. امیدوارم همسفر با یه خونه ی صد متر کوچیکتر کنار بیاد!

همسفر میگفت تجربه ی خیلی خوبیه. یاد میگیریم کم داشته باشیم و با کم زندگی کنیم. مخصوصا برای حانیه میگفت که کم داشتن رو هم ببینه. خونه کوچیک رو هم ببینه. امکانات نداشتن رو هم ببینه. حتی میگفت نه مبل میبریم و نه مبل میخریم. دور سالن پتو پهن میکنیم و متکی میذاریم. بی خیال بابا انقدر هم دیگه متحولمون نکن لطفا :)


با صاحبخونه قرار مدار ها رو گذاشته بودیم و قرار بود چهارشنبه پول رهن رو کامل بریزم و کلید هارو تحویل بگیرم. از اونجایی که کارتم تاریخ انقضاش گذشته بود دوشنبه رفتم بانک صادرات سر میدان انقلاب و کارت جدید برام صادر کرد. برای اینکه یه موقع چهارشنبه کار گیر نیافته، سه شنبه صبح زود قبل از کلاس رفتم بانک شعبه فلسطین تا پول رو ساتنا کنم. فرم رو پر کردم و دادم دست خانمه و کارت ملی رو هم دادم. بعد از دقایقی گفت اقا این امضاتون نمیخونه. گفتم من دیروز با همین امضا کارتم رو گرفتم! گفت خب برو همون شعبه :)

همینقدر شیک و مجلسی!


بعد از ظهر بعد کلاس حوالی ساعت 2 بود که رفتم بانک همون شعبه سر میدان انقلاب و صداش رو در نیاوردم و فرم رو تحویل دادم و مجدد گفت که امضا نمیخونه!

خلاصه سرتون رو درد نیارم به این نشون داد و به اون نشون داد و نهایتا رئیسشون اومد دید و گفت نه نمیشه. میگفتن اصلا امضات خوب اسکن نشده و معلوم نیست و برو شعبه ای که حساب باز کردی. از اون جهت که حتی اگه با هواپیمای خصوصیم هم میرفتم به موقع نمیرسیدم کارمند بانک پیشنهاد داد زنگ بزنم شعبه و بگم امضا رو دوباره اسکن کنه. یه درصد فکر کنید یه کارمند بانک اخر وقت اداری بخواد همچین کار خطیری رو انجام بده!

+ حین این صحبتامون یه اقایی اومده بود یه چک پاس کنه که مبلغ و تاریخ و در وجش خط خورده بود و پست نویسی شده بود، یعنی فقط یه امضاش درست بود :) و قبول نمیکردن براش پاس کنن

طولش نمیدم. از عجایب خلقت اینکه زنگ زدیم و بیست دقیقه بعد امضا رو اسکن شده فرستادن توی سیستم. اما خب کماکان امضای من نمیخوند!

جالبه که کارت ملی و هویت و اینا رو هیچیش رو قبول نمیکنن، چون امضا باید درست باشه!

اخرین راهکاری که کارمند بانک بهم داد این بود که برم یه شعبه دیگه شاید قبول کردن. و رفتم و شد :)


آخِر

هفته های قبل که با همسفر مشغول انتخاب وسایل برای بردن بودیم، همسفر به نکته جالبی اشاره کرد. میگفت ما که قرار نیست خیلی اونجا باشیم، خونه اصلیمون اصفهانه. اونجا فقط مسافریم و بعد یه مدت دوباره میایم خونه خودمون. پس چرا بیخود وسایل زیاد بارِ خودمون کنیم و دورمون رو شلوغ کنیم؟ در حد کفایت بسه دیگه.


ظاهِر

 اون اقایی بود چکش رو پاس نمیکردن. همون شعبه ای که کار منو راه انداخت دیدم خوشحال و خندان نشسته. فک کنم کارشو راه انداخته بودن :)


باطِن

ما که قرار نیست خیلی اینجا بمونیم که، پس برای چی داریم انقدر دور خودمونو شلوغ میکنیم؟


+ وَ هُوَ بِکُلِّ شَئ عَلیم

۱۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان

چون یادِ تو می آرم خود هیچ نمی مانم

بسم الله الرحمن الرحیم


از وقتی سوار ماشین شدیم دیدم اخماش توی همه و یه گارد خاصی داره. همسفر رو میگم. چهره ی گرفتش نشون میداد که توی مهمونی از یه چیزی ناراحت شده. مسیر خیلی مساعد نبود تا گره ی دلش رو باز کنم و صبر کردم تا رسیدیم خونه.

هرچی پرسیدم چی شده نگفت. مثل همه ی خانم ها که نمیگن. منم هی اصرار کردم. مثل همه ی مردا که اصرار میکنن تا عقده ی دل همسفرشون رو باز کنن.  باید اصرار کنیم و بپرسیم. اصرار کردم. رها نکردم تا گفت.


گفت که تحمل وضعیت خونوادم براش سخت شده. که نمیدونه بچمون قراره چطوری توی این محیط بزرگ بشه. که چرا خاله با یه بلوز نصف آستین و بدون روسری اومده توی جمع جلو نامحرم ها. که چرا همه بلوز شلواری شدن. که چرا و چرا و چرا. که فرق اون که چادر سر میکنه با کسی که انقدر حجابش بده پس چیه؟

اون میگفت و من سر تکون میدادم.

اون میگفت و من دستش رو توی دستم فشار میدادم.

اون میگفت و من همدلی میکردم و جواب نمیدادم.

گفت تا خالی شد.

آخر هم گفت دلش میخواد راجع به قضاوت خدا بین خودِ چادریش، و اونای بی حجاب بدونه. فرق جایگاهشون و اینا.


حرفاش که تموم شد و آروم شد، بعد از تایید حرفاش که منم از این قضیه ناراحتم، گفتم که یکم جاده خاکی زدی.

تعجب کرد.


گفتم قبول که اونا، "این" عملشون اشتباهه، مگه میشه به خاطر یه عمل اشتباه نسخه یکی رو پیچید؟

مگه قضاوت بر اساس عمله؟


گفت: قاعدتا باید بر اساس عمل باشه!

گفتم: یعنی دو نفر که نماز میخونن عملشون مثل همه؟

بیا فرض کنیم یکی شون توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده، یکی توی یه خانواده معاند با مذهب؛ بازم مثل همن؟


از ملاک ارزیابی قران براش گفتم و ارزش "سعی" در مقابلِ بی ارزشیِ صرفِ "داشته" یا "عمل"

این که نه خونواده و اعتقاداتی که از خونوادمون به ارث بردیم، نه هوش و استعدادی که خدا بهمون داده و نه هیچ کدوم از داشته هامون که خدا بهمون داده ملاک ارزش گذاری نیست.

این که عملی که انجام میدیم، نمازی که میخونیم، روزه ای که میگیریم، زیارتی که می کنیم، احسان و سخاوتی که ازمون بروز میدیم، به خودی خود ملاک ارزش گذاری نیست.

این که مقایسه ی این دوتاس که مهمه. این که خدا چی بهمون داده و ما چکارش کردیم. مثلا منی که تو خونواده مذهبی بزرگ شدم هنر نمیکنم نمازم رو اول وقت میخونم، اونی هنر میکنه که تو خونواده مذهبی بزرگ نشده و همین عمل من رو داره.


یکم گیج شد.


میدونید چیه، حرفای ما آدما چون خودمون تشتت داریم گیج کننده اس!

حرفای اون که واحدِ احده چون وحدت داره جمع کنندس.

برای همین داستان قضاوت امیرالمومنین راجع به چند نفر که یک عمل واحد (زنا) رو انجام داده بودن ولی حکم هاشون فرق میکرد رو تعریف کردم (کلیک)


خیلی به دلش چسبید.

چهره ی عبوسش شکفته شد.

۱۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان