۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت زهرا» ثبت شده است

انتظاری که از بعضیا نداریم

بسم الله الرحمن الرحیم 


انگار آدم بعضی چیزا رو از بعضی کسا انتظار نداره !

شاید انتظار ماست که غلطه و مرز بندی میکنیم.


(1)

یکی از دوستای جنوبی دوران تحصیل که بهش نمیخورد آدم مذهبی ای باشه و کلا همچین حسابی من روش باز نمیکردم، خیلی برام جالبه که یه سری استوری هاش نه تنها نذهبی نیست، بلکه سخنرانی های آقای خامنه ایه. خودش و خانمش هم کلا آدمای خوشحالین :)


(2)

خیلی تو قید و بند خمس و زکات و نماز و اینا نیست. روی یه سندی که به نام من بود یه وام میخواست بگیره. اومده بود دم خونه که نامه بانک رو امضا کنم. میگفت من میتونستم بجات امضا کنم. هیشکی هم نمیفهمید. اما بانک به من اعتماد کرده و تو رو نکشونده بانک. دوست ندارم از این اعتمادی که به من کرده سوء استفاده کنم.


ماشین همسایه میخواست بره توی پارکینگ، ورودی پارکینگشون طوریه که یه درخت خیلی مزاحمه و باید با سختی رد بشن. تا اینو دید گفت اتفاقا کنار کارگاه ما هم یه همسایه ها جلو مغازه اش یه همچین درختی بود. و تعریف کرد که چطوری طرف برای منافع خودش درخت رو خشکونده. بعد داشت میگفت مردم چه نون هایی میخورن. این فرد آخرش چوب این کاری که کرده رو میخوره. به هیچ جا نمیرسه و ...


(3) ساعت 9 صبح بود و چهارباغ خیلی خلوت بود. با سرعت داشتم توی پیاده رو میرفتم که به بانک برسم، که یک نوای دلنشین توجهم رو جلب کرد. اول فکر کردم دعای عهد فرهمنده، دقت که کردم دیدم زیارت عاشوراس. سرمو بلند کردم ببینم صدا از کجاس که داره پخش میشه، دیدم توی یه بوتیک سانتی مانتال، یه دختر خانمی که حجاب ظاهریش رو اونقدرا هم رعایت نکرده، داره مغازا رو آب و جارو و مهیای ورود مشتری ها میکنه.


(4) از دوستای دوران دانشگاهم بود.  پروفایل اینستاگرامش رو که یکم بالا پایین کردم، معلوم بود که خونواده شون کلا از این خونواده های صمیمی ان. کلا همه باهم و با بقیه راحتن :)

توی مشخصاتش اول اسمش رو نوشته بود.

خط بعدی نوشته بود:

یابن شبیب ان کنت باکیا لشئ فابک للحسین

همین!


انگار آدم بعضی چیزا رو از بعضی کسا انتظار نداره !

شاید انتظار ماست که غلطه و مرز بندی میکنیم.

نمیخوام جنبه ی منفی این افراد رو نادیده بگم یا بگم مهم نیست یا هرچی.

اما میگم نکنه بقیه با یه خلوص نشون دادن توی یه جایی، از منِ ریشیِ ظاهر سازِ اهلِ نماز و روزه و خمس آنچنان جلو بزنن که ...

خدا بهمون رحم کنه.

امام حسین به همه مون رحم کنه.

حضرت زهرا نگاهمون کنه.



+ همسفر یه بار گفت چرا همین مطالب وبلاگ رو توی اینستاگرام نمیتویسی که مخاطبا بیشتر باشن. اعتقادم این بوده و هست که مخاطبای وبلاگ کمیت پایین اما کیفیت بالایی دارن برعکس اینستاگرام که کمیت بالا اما کیفیت پایینی داره.

علی الحساب اینستا رو چند وقتیه فعال کردم!

۱۸ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
آقای مهربان

ارباب حاجتیم

بسم الله الرحمن الرحیم


(1) یه بار یکی از اساتید اطفال داشت تعریف میکرد، می گفت بعضی دکترها که هر روز تا آخر شب مریض می بینین، پس کی به خانواده شون می رسن؟ کی پول هاشون رو خرج می کنن و ... . می گفت خودش تا عصر مثلا بیشتر نمی مونه. در عوض زودتر میره خونه تا با خانمش حرف بزنه و با بچه اش بازی کنه. با کلی ذوق اومدم خونه و برای همسفر تعریف کردم و گفتم منم همینطوری دلم میخواد باشم. خودم رو غرق کار نکنم. به خانواده برسم. به تو. به بچه هامون ( حانیه اون موقع هنوز نبودش). به مامان بابا ...


(2) هر از گاهی که بابا گله می کردن که چرا کم میریم اونجا و کم سر می زنیم بهشون، ما می گفتیم که کار و دانشگاه و ... . اما یه جایی رسید که انگار خودم هم حس می کردم دارم کم میذارم. مخصوصا از بعد از بیماری مامان این حس درونم تشدید شد. انگار یه چیزی توی وجودم وول می خورد و هی میگفت دیدی به مامان و بابات کم محلی کردی؟


اما الان ...

از وقتی دانشگاه تعطیل شد و ما اومدیم اصفهان، اول رفتم تو فکر همکاری با 3113 که به خاطر شرایط مامان، من توی بیمارستان حضور پیدا نکنم. اما بعد که یک طرح تحقیقاتی درمانی روی کرونا رو شروع کردیم و اوضاع سیستم درمانی شدت گرفت، حقیقتا دیگه نتونستم صبر کنم. و کشیک ها شروع شد ...

منی که این همه سال درس خوندم که الان پزشک باشم؛

منی که این همه از بیت المال برای تحصیلم خرج شده تا اونجایی که کشورم بهم نیاز داره بیام توی گود؛

منی که نمی تونستم بشینم و فقط نظاره گر باشم که سیستم درمانی زیر بار کشیک های مختلف و جاهای خالی باقی مونده داره زجر میکشه؛

چطوری می نشستم توی خونه، صبح ها کره عسل با خانم میخوردم و با حانیه بازی می کردم و پا روی پا می انداختم و جلوی تلوزیون تخمه می شکستم؟

و کشیک ها شروع شد ...


اون روزی که اولین کشیکم بود، قبلش رفتیم خونه ی بابا اینا. در حد بیست دقیقه نشستیم و زود بلند شدیم. مامان به خاطر داروهاشون تحمل سر و صدا و جمع رو خیلی ندارن. به خاطر کرونا هم خیلی نمی خواستیم بمونیم اونجا. موقع خروج بهشون گفتم ممکنه مدتی نتونیم بیایم اینجا ... برای حفاظت بیشتر، همسفر و حانیه رو گذاشتم منزل پدرخانم ... و تنها اومدم خونه. خونه ای که بدون همسفر و حانیه دیگه به خونه شبیه نبود. انگار یه گرد خاکستری پاشیده بودن همه جای خونه. هیچ نوری نبود. خودم رو با کارها و کتاب و تلوزیون سرگرم می کردم ( و می کنم). روزها در حد نیم ساعت می رفتم ( و میرم) در خونه پدرخانم تا همسفر و حانیه رو ببینم. بعضی روزها که کشیکم فاصله دار میشد، بعد از ضدعفونی کردن خونه چند روز می آوردمشون خونه. اما چاره چی بود. دوباره کشیک ... دوباره جدایی ...


کار تحقیقاتی مون هم از این هفته تقریبا کارهای اجراییش شروع شد. اصل طرح مال تهرانه اما قراره چند مرکزی اجرا بشه و مسئولیت اجرای اصفهانش با منه. و این هفته شلوغی سرم بیش از پیش شد.

به همسفر که سر زدم، صحبتای اون روزم رو بهم یادآوری کرد. گفت چی کار داری می کنی با خودت؟

+ همسفر خدا رو شکر خیلی این چند وقت باهام همراه بود. خیلی اذیت شد. خدا خیرش بده. خیلی تحمل کرد. و میکنه. اگه اون نبود. اگه تحمل هاش نبود... خدا می دونه.


امروز از صبح دنبال کارای داروهای طرح بودم و بعد بیمارستان و پیگیری مجدد دارو ها و ... . به همسفر قول داده بودم حدودای ساعت 1 برم ببینمش. خدا لطف کرد و کارها طوری پیش رفت که بدقول نشدم. زنگ زدم و رفتم داخل. منزل پدر خانم رو اول که وارد میشیم، راه پله اس که میخوره به طبقه دوم (منزلشون). این چند وقته این راه پله شده محل دیدار منو همسفر. گهگاهی هم حانیه. با رعایت فاصله ی ایمنی. امروز ظهر که رفتم، همسفر حانیه رو هم آورد. معمولا بیشتر از 5 دقیقه نمیشه که حانیه بمونه. هی دست و پا می زنه و میخواد بیاد بغل من یا اینکه شیطونی کنه. که منجر به خستگی همسفر و انتقال حانیه به خونه میشه. امروز بعد از اینکه حانیه رو گذاشت بالا، یه نگاهی بهم کرد و گفت از چشمام داره داد میزنه که خواب خوبی ندارم. گفت دیشب چقدر خوابیدی؟ گفتم هیچی. کارهای قبل از اجرا بیدارم نگه داشت. گفت بعد ناهار برو بخواب. گفتم عصر دوباره باید برم بیمارستان. 

چشم هام یاری نکرد که ازش پنهان کنم. ناهار رو خوردم و اومدم بیرون. شب بعد از بیمارستان باید می رفتم دنبال داروها. نزدیک خونه ی بابا اینا بود. گفتم یه تیر و دو نشون. مامان اینا رو هم می بینم.

رفتم خونه شون و توی راهرو روی جاکفشی نشستم. مامان و بابا رو در حد 10 دقیقه دیدم.

مامان خیلی خوشحال شد. خیلی. خیلی. ازشون که جدا شدم توی آسانسور کلی به خودم فحش دادم که وقتی من می تونم با این ده دقیقه ها انقدر مامان رو خوشحال کنم، چرا دریغ می کنم؟


خاله ها و عمو مجید تو یه هفته ی اخیر بهم زنگ زدن یا پیام دادن. که یه هفته بیمارستان رو تعطیل کن و برو پیش مامانت. به تو خیلی احتیاج داره. تو که میدونی از وجود و حضور تو بیشتر از هر کس دیگه ای روحیه میگیره. الان هم با شرایط فعلیش خیلی به روحیه نیاز داره. دریغ نکن.

اما من ...

نمیتونم مامان رو اینطوری ببینم.

عجز و ضعف مامان رو نمیتونم ببینم.

پریشب که آمپول شون رو زدم و با درد از روی تخت اومدن پایین، به چهره شون که نگاه کردم خبری از اون مامان پر انرژی همیشه نبود. به چهره که از درد و تهوع و ضعف مچاله شده بود توی خودش و میخواست با یه لبخند ظاهری بگه همه چی خوبه تا یه وقت بقیه نگران نشن.

دلم میخواست جون بدم.

جون بدم ولی مامان خوب بشه.


من موندم و هزار بند و طنابی که به قلبم وصل شده و هر کدوم از یه طرف داره منو میکشه. به همسفر که پیام ها رو بهم منتقل می کرد و گله میکرد که چرا بقیه انقدر هی میگن برین پیش مامان،  گفتم هرکی بهت گفت بگو تا جایی که بتونیم میریم. اما مامان های دیگه ای هم هستن که نیاز دارن خوب شن و کلی آدم دیگه خوشحال بشن. مامان من با بقیه چه فرقی می کنه؟ :(


+ خدا رو شکر می کنم بابت وجود همسفر. اگه همراهی های اون نبود ... اگه تحمل هاش نبود ... خدا می دونه.


خدایا اطمینان قلبی فقط با یاد تو امکان پذیره. وگرنه هزارتا یوگا و مدیتیشن و انرژی تراپی و کوفت درمانی مگه می تونن به پای یه زیارت عاشورا برسن؟

خدایا من این حال تشتت ام به خاطر دوری از ذکر توئه.

خدایا ماه شعبان رفت و من به بهانه ی گلودرد های گاهگاهی که شاید کرونا باشه و نباشه و باید یه چیزایی می خوردم، خیلی روزهاش رو نشد روزه بگیرم. خدایا من نیت اش رو کردم. ولی نشد بگیرم.

چی دارم میگم اینجا؟ ...


یه بار یکی از مریض ها که یه آقای سید بود، بعد که ویزیتش کردم و گفتم کرونا داری ولی نمیخواد بستری بشی و شروع کردم به آروم کردن و امید دادن بهش، کلی دعا کرد. دعا که داشت میکرد گریه اش گرفته بود. دعا کرد که همونطور که من امیدوارش کردم خدا امیدوارم کنه. نتونستم خودم رو کنترل کنم. بیرون که رفت اشک منم در اومد. چقدر اون لحظه دلم میخواست مامان رو بغل کنم و دست و پاشون رو ببوسم.


عنوان از حضرت حافظ

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

دیدم که جانم ....

بسم الله الرحمن الرحیم



وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.


*


اما از دو روز جمعه و شنبه ام براتون بگم !

اصفهان که بودیم، باهم رفتیم میدون امام. از این کارای خاتم دید و دوست داشت. بهش گفتم پسرداییم از اینا میسازه و قرار شد به اون سفارش بدیم و بعد براش ببرم تهران. میخواست برای چند ماه برگرده کشورش. بلیطش برای روز شنبه 29 فوریه بود و قرار بود صبح تا عصرش رو با هم بریم خرید برای خونوادش. بهم زنگ زد و گفت که به خاطر کرونا بلیطش کنسل شده و یه بلیط دیگه گرفته، جمعه بعد از ظهر، یه روز زودتر. پس معنی اش این میشد که من زودتر باید میرفتم تهران. البته شنبه هم یه کار مختصر اداری داشتم اما ... جمعه رفتم که کمکش کنم. پنج شنبه آخر شب با اتوبوس رفتم به سمت تهران و صبح 6:30 رسیدم. احتمال دادم اون موقع خواب باشه ( چون آخرین چک واتساپ اش مال شب قبل حدودای 2 بود). رفتم به سمت اتوبوس های واحد تا برم سمت خیابان فلسطین. راننده در رو باز نکرد و از همون داخل با پانتومیم بهم اشاره کرد که ساعت 8 اولین حرکته. منم با خودم گفتم میرم نمازخونه و یک ساعتی می خوابم. و رفتم :) اما ده دقیقه ای نگذشته بود که نگهبان اومد و همه مون رو بیرون کرد و در رو بست ! منم رفتم توی نیمکت های جلوی همسفر، زیر نور خورشیدی که کم کم داشت بالا میومد و جون می گرفت نشستم و خودم رو یکم مشغول کردم تا 8 بشه و برم. ده دقیقه به هشت بود که رفتم سمت اتوبوس و دیدم که بله. اتوبوس رفته :) یکم منتظر موندم تا اینکه مسئول اتوبوس ها اومد. بهم گفت: جوون خودتو معطل نکن، اتوبوس ها از ساعت 9 شروع می کنن! یکم منتظر موندم تا ببینم چی میشه که اتوبوس کم کم اومد و ساعت 8:30 بالاخره راه افتاد. با انا انزلنا زنگ زدم هدایت الله. نگران بودم که خواب باشه و بیدارش کرده باشم. جواب نداد. ده دقیقه بعد خودش زنگ زد و گفت منتظرمه. اما چه انتظاری ! تا رسیدم دم خوابگاهشون و در رو باز کرد، مواجه شدم به دوتا چشم که زیرش یه ماسک گنده قرار داره و توی یکی از دست هاش یه اسپری هست. سلام کردیم و تا دو قدم رفتم داخل گفت وایسا ! و سر تا پام بوی الکل گرفت ! همزمان نگهبان هم اومد و گفت: از این هفته قانونه که کسی مهمون نمی تونه بیاره خوابگاه، حتی توی لابی ! حتی برای یه چایی ! و من مونده بودم چکار کنم. چاره ای نبود. ساک رو باز کردم و خاتم کاری هایی که براش آورده بودم رو بهش دادم و پنج دقیقه بعد از ورودم، مجددا پشت در، توی کوچه بودم!


*


از اون جهت که کسی پیدا نشد کارم رو روز شنبه انجام بده، موندم تهران. شنبه صبح که بیدار شدم، کارای خونه رو کردم و مواد غذایی که ممکن بود توی یخچال این مدت بمونه خراب بشه رو گذاشتم داخل ساک که با خودم بیارم. شب قبلش هم که سعید اومده بود دم در خونه و گلدون ها رو بهش تحویل داده بودم. ساک رو برداشتم و زدم بیرون. با اتوبوس رفتم سمت دانشگاه و دانشکده داروسازی. قرار بود یه نمونه از میوه ای که توی پایان نامه ام روش RCT کرده بودیم رو ببرم و کد گیاهی اش رو بگیرم. انار خشک شده توی دستم بود که رسیدم پشت در آزمایشگاه و در بسته بود ! و هیچکس انگار توی دانشکده نبود ! با کلی پرس و جو و کاراگاه بازی بالاخره موبایل مسئول آزمایشگاه رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. اونم گفت که معلوم نیست حالا حالا ها بیاد دانشکده. و من موندم و ریوایزی که مقاله خورده و کدی که باید تا 17 فروردین به دست بیارمش !


*


میگفت چون ممکنه به خاطر کردنا اجازه ندن یه سری وسایلش رو همراهش ببره، نیازه که یک نفر همراهش باشه توی فرودگاه که اگه اجازه ندادن، وسایلش رو برگردونه. طبق وعده ای که کردیم، ساعت 15 رفتم خوابگاهشون تا با اسنپ بریم فرودگاه. به محض این که سوار شدیم یه جفت دستکش داد که دستم کنم. در اصل زورکی دستم کرد :) (توی پرانتز بگم که من به خاطر این که یکم دستام حساسه، طولانی مدت اذیت میشم دستکش دستم کنم. البته نیازی هم نمیبینم که برای کرونا الزاما دستکش بپوشم. شست و شوی دست رو ترجیح میدم) تا بیاد و راه بیافتیم و بریم، 17 رسیدیم فرودگاه. از پرواز پرسیدیم، گفتن ساعت 22 پروازه ! و ساعت 19 کانتر پذیرش می کنه. چاره ای نبود. رفتیم یکی دوتا از ساک هاش رو بسته بندی کردیم تا توی بار آسیب نبینه. رفتیم نشستیم روی صندلی ها تا کانتر باز بشه. جهت خالی نبودن عریضه، رفتیم یه دلستر و شیرکاکائو گرفتیم. وقتی گفت باید برای این دوتا 15 هزار تومن بدیم مخم داشت سوت میکشید ! درسته هدایت الله گفته بود میخواد مهمون کنه، اما اصلا به دلم نمیشست که 7000 تومن 200 سی سی شیر کاکائو بخورم ! :)))) وقتی که موقع خوردن شد، من دستکش ها رو در آوردم و رفتم دستم رو شستم و اومدم. بعد از خوردن خوراکی، دوباره اومد بهم دستکش بده که با کلی جنگ و جدال این دفعه دیگه ازش نگرفتم :) و سعی کردم قانعش بکنم که همه جا هم نیاز به دستکش و ماسک نیست واقعا ! یکمی گپ زدیم تا ساعت کم کم نزدیک 19 شد و رفتیم توی صف. نوبتش که رسید مختصری اضافه بار داشت که رفتم یکم براش چانه زنی کردم اما افاقه نکرد ! لذا 200 هزار تومان ناقابل پرداخت کرد و کارت پرواز صادر شد. همزمان، رفتم از اطلاعات پرسیدم که متروی فرودگاه امام تا چه ساعتی کار می کنه. همزمان که اون داشت می گفت 20، هدایت الله با چشم های از حدقه بیرون زده ( از تعجب) اومد و گفت تو به خاطر من اومدی اینجا و نمیذارم با مترو بری. کارت عابر بانکش رو هم بهم داد تا هم حساب کتاب های بدهی هاش رو براش انجام بدم و هم اینکه پیشم بمونه تا وقتی که برگشت بهش برگردونم.


*


هرکاری کردم دلم راضی نشد که وقتی با هزار تومن می تونم برگردم خونه، 40 هزار تومن از پولای هدایت الله رو خرج اسنپ کنم. خیلی باحال بود. توی مترو خودم بودم و خودم. من و یه متروی خالی و سید مرتضی آوینی. ایناهاش(کلیک). آخر سر هم حدودای 22:30 رسیدم خونه و مثل جنازه افتادم :)))))


*


دیگه کارها انجام شده بود کاری نمونده بود. فقط یه کار مونده بود. رفتن. وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعد هم تا آمریکا (2 ) : سید علی شاه

بسم الله الرحمن الرحیم 

چند هفته پیش تنها اومده بودم تهران. همسفر و حانیه اصفهان بودن و من تنها. توی دانشکده بعد از کلاس داشتیم با هدایت الله صحبت میکردیم که یه اقای ریزجثه با یه چهره ی آفتاب سوخته اومد داخل کلاس و سلام کرد. یکم راجع به دانشجوهای بین الملل سوال داشت که از شانسش هدایت الله اونجا بود و یکم باهم حرف زدن. از پاکستان اومده بود تا بورسیه و دانشجو بشه. البته الان طلبه ی جامعۀ المصطفی قم بود. فارسی رو هم کمابیش یاد گرفته بود. ظاهرا دوسال پیش هم برای طب سنتی اومده بود اما به خاطر اینکه لیسانسش میکروبیولوژی بود قبولش نکرده بودن. یکم باهاش صحبت کردم و راه و چاه رو نشونش دادم و شماره رد و بدل کردیم و رفت. تا شب دانشکده بودم و بعد رفتم خونه. امیرسجاد گفته بود برای اینکه تنها نباشم ممکنه شب بیاد پیشم اما خیلی کار داره و شاید نشه. خلاصه رفتم خونه. 6 یا 7 رسیدم. نت رو روشن کردم تا یکم استراحت کنم که پیامش اومد. سید علی شاه بود. پیام داد حرم حضرت عبدالعظیمه و دعاگومه :) سلام علیک کردیم و ازش پرسیدم چی شد؟ که گفت فردا دوباره باید بره دنبال کارهای اداریش. از جایی که شب بمونه پرسیدم و گفت جایی نداره. حقیقتا قند تو دلم آب شد. بهش گفتم شب رو بیاد پیش من و بنده خدا از سر استیصال سریع قبول کرد. بهش گفتم برای شام بیاد و تا برسه ساعت ده شد. منم تو اون فرصت پلوماش مختصری آماده کردم و اندکی میوه داشتیم توی خونه که همون ها رو اماده کردم. اومد و گپی زدیم و دوسه شبی رو تا کارهاش پیش بره مهمونم شد. جدن که لطف خدا بود. و دوستی ما شروع شد :)

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که مهمانم میشه،لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو یکی چندشب پذیرایی کردم و خدمت کردم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


اون هفته ای که نمازجمعه به امامت رهبر قرار بود انجام بشه، بهم زنگ زد و گفت از قم سختشه بیاد تهران و آیا راهی سراغ دارم یا نه. منم چون برنامه ام موندن اصفهان بود بهش خبر منفی دادم. از قضا برنامه مون عوض شد وساعت 3 بامداد جمعه با داداش علی راه افتادیم به سمت تهران. سر نماز صبح به سید علی شاه یک پیام دادم و دیدم بیداره. زنگ زدم و نهایتا هماهنگ کردیم و رفتیم قم دنبالش. حرم حضرت معصومه وعده کردیم. چقدر لذت داشت. حلیمی خوردیم و زدیم به جاده ی تهران. سفر جالب و خاطره انگیزی شد. آخر سر هم بعد از نماز اومدیم مرقد امام سمبوسه خوردیم. من موندم تهران و اونا برگشتن سمت اصفهان.

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که هم مسیرم میشه، لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو کارش رو راه انداختیم و خدمت کردیم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


فکر کنم خیلی چیزای دیگه هم میخواستم از سیدعلی شاه بگم. اما نمیدونم چرا به زبونم جاری نشد براتون.

خیره ان شاء الله.

شاید توی قسمت 2 و نیم گفتم !


*


من مهمان و مهمانی رو خیلی دوست دارم. همسفر هم خیلی دوست داره. من به مهمانی رفتن و مهمان اومدنِ یهویی و سرزده هم خیلی علاقه دارم. دقیقاااااا برعکس همسفر که باید از یک هفته قبل برنامه هاش رو بدونه! توی این مدت زندگی، خدارو شکر خیلی تونستیم همو بشناسیم و تفاوت هامون رو درک و قبول کنیم. هر کدوممون یه قدم اومدیم سمت اون یکی تا زندگی مون شکل بگیره.

خلاصه که من مهمون سرزده خیلی دوست دارم

اصفهان یا تهران اومدنی شدید سرزده سری بهم بزنید :)

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
آقای مهربان

و ما ادراک ما المامان

بسم الله الرحمن الرحیم


خیلی حس عجیبیه، نمیدونم اسمش رو چی بذارم.

حدودای 6 سال پیش بود. خیلی فکر میکردم روی اهداف ازدواج. مشورت پشت مشورت. هدف زندگی. هدف ازدواج. شناخت خودم. انتظارام. و و و. تهش انگار به یه چیز ختم میشد :"ساخت سبک زندگی دلخواه خودم" و ازدواج برام دریچه ای بود تا اونطور که میدونم صحیحه زندگیم رو بچینم. خیلی اغراق آمیزش میشه فرار از اون خونه و اون موقعیتی که توش بودم. بعد از مشورت های فراوان و چکش کاریِ اهداف و خودشناسی و انتظارات و سوالات و ... رفتیم سراغ مصداق. توسل کردم و امام حسین مثل همیشه لطف کرد و خیلی نتابیدبم.  در اولین خونه ای رو که زدیم خدا همسفر رو گذاشت توی دامن مون :) الحمد لله. و ماجرا شروع شد. عقد و عروسی و استقلالِ هرچه بیشتر. و طبعا دوریِ هرچه بیشتر از خونه و خونواده و مامان و بابا. یه بخش هاییش حس میکنم طبیعی بود. انگار که از قفس ازاد شده بودم. یه بخش هاییش هم کوتاهی بود. کوتاهی من در حق پدر و مادرم.

گذشت.

این لابلا یه شب که خونه شون بودم چشمم افتاد به پوشه ی رادیو گرافی. کنجکاو شدم و باز کردم. ماموگرافی بود با یه دانسیته ی درست و حسابی و بایردز بالا ! (یک ضایعه ی غیرمعمول و ناشی از بیماری جدی در تصویربرداری ). مامان رو صدا کردم و باهاشون حرف زدم و فهمیدم چندماهی هست که یه چیزی حس میکنن. اما ذهنشون درگیر زندگی من و خواهرم بوده و ... چیزی که اولویت آخر رو داره برای یه مادر سلامتی خودشه ... یادمه بابا اون موقع مسافرت بودن و دوهفته دیگه میومدن. همون شب با کلی اصرار و کمک همسفر، مامان رو بردیم بیمارستان پیش یکی از اساتید و حدسم درست بود. علاوه بر عمل دارودرمانی و پرتودرمانی هم نیاز بود. حالا منی بودم که کلمه ای به نام کنسر (سرطان ) جلو چشمم مدام رد میشد و خونواده ای که هی میپرسیدن چی شد؟ خوش خیمه دیگه؟

عمل به خوبی انجام شد و شیمی درمانی و پرتودرمانی با کلی فراز و نشیب گذشت.

معمولا بعد از جلسات شیمی درمانی تا دو سه روز حال بیمار خیلی بده. ضعف و علایم دیگه. یادمه یه روز که داشتم میرفتم سمت دانشگاه بابا زنگ زدن و هرچی تونستن بارم کردن! بعدا فهمیدم حال مامان بد شده (غش و ضعف و اینا  ) و توی خونه خوردن زمین. بابا هم هول شدن و هیجانات شون رو سر من خالی کردن! همین که به این درد خوردم هم الحمد لله ...

گذشت تا آبان پارسال همزمان با تولد مامان جشن پایان درمانشون رو هم گرفتیم جشن بهبودی. بعد از اون دیگه فقط هر سه ماه میرفتن چک آپ و به لطف خدا مشکلی هم نداشتن.

معمولا بابا به من توی واتساپ پیام نمیدن. یعنی کلا پیام نمیدن هرجایی که باشه. البته زنگ هم نمیزنن :) چهار هفته پیش یه پیام از بابا اومد. یه تصویر بود. پشت بندش خودشون زنگ زدن و گفتن یه عکس فرستادن ببینم چیه. بازش کردم. سیتی اسکن بود. با دانستیه در ریه ی سمت راست. چی باید جواب بابا رو میدادم وقتی جلو چشمم کلمه ی متاستاز رد میشد و مریضایی که توی بیمارستان ویزیتشون کرده بودم جلوم رژه میرفتن؟ گفتم یه ضایعه ی مشکوکه و باید دقیقتر چک بشه و سریع ببرید پیش دکترشون. و نمونه برداری انجام شد و تشخیص تایید شد. و با شروع علایم تنفسی شیمی درمانی دوباره شروع شد.

وقتی همسفر میپرسه: یعنی بیماری پیشرفت کرده؟

وقتی بابا میپرسه: یعنی چی؟ ریه که خیلی بده !

وقتی عمو میپرسه: پس این دکترا این همه چکاپ برای چی میکردن؟

وقتی ...


من موندم و یه دنیا دانستنی از پیش آگهی و کنسر و لانگ متاستاز که ای کاش نمیدونستم که بخوام برای مامانی که داره ذره ذره آب میشه چرتکه بندازم.

من موندم و یه دنیا حسرت که چقدر کمِ مامان گذاشتم و باید بیشتر از قبل به مامان و بابا توجه کنم. حسرت دستایی که خودم رو عادت ندادم به بوسیدنشون.

من موندم و کلی روحیه که باید به بقیه بدم و بگم چیزی نیست و دوباره دوره درمانشون طی میشه، در کنارش اشکای پدربزرگ رو موقع نذر کردن ببینم و خودم توی خفای خودم خفه بشم و صدام در نیاد. و فقط دل ببندم به عیدیِ شب عید مبعث که مامان رو ببرم حرمِ بابای هردوتا مون.

بابای هردوتامون.

بابای هردوتامون.

روز عیدی کامتون رو تلخ کردم؟

عوضش قدر مامان تون رو بیشتر بدونید.



هردوتامون فدای بابای عزیزمون.

بابی انت و امی و نفسی و مالی و اهلی و ولدی لک الوقاء والحمی


هدف خلقت خودم و مامان بابا و بقیه رو هم فهمیدم. اومدیم که خودمون و بقیه رو فدا کنیم. ذبح کنیم به پای امام. کی هستیم ما اصلا که بخوایم برای این چیزای کوچیک ناراحتی کنیم!

الحمدلله که دیر یا زود همه مون فدای محبت حضرت زهرا میشیم.

الحمد لله.

موافقین ۱۶ مخالفین ۰
آقای مهربان