بسم الله الرحمن الرحیم
(این قسمت خیلی جذاب نیست، حالا نیست قسمت های قبلی خیلی جذاب بود! )
با امیرسجاد که از مسجد اومدیم بیرون، چند قدمی رو رفتیم تا ماشین. قرار بود اون شب یه دیداری با داداش علی داشته باشم که البته آخرش هم میسر نشد. کوچه های پیچ در پیچ رو رفتیم و از مسجد دور شدیم، چون داداش ما دلش نمیخواس ماشینو جایی پارک کنه که مزاحم مورچه ای، گربه ای چیزی باشه! [ ولمون کن :) ] گفت کجا برم؟ گفتم من امشب آزادم. یه قرار دیگه داشتم که کنسل شد. گفت بریم پیش محمد حسین؟ دانشگاهه. (آخه ساعت 9 شب موقع تو آزمایشگاه موندنه انصافا؟ ) گفتم بریم. از خیابان شریف واقفی گاز کشان رفتیم تا هزارجریب و دم در دانشگاه. یکم منتظر موندیم تا محمد حسین اومد (شاید هم از قبل دم در وایساده بود ). اما تنها نبود. یکی از دوستاش هم باهاش بود. سلام علیکی کردیم و از فرط بیکاری دوست محمد حسین رو به زور سوار ماشین کردیم تا برسونیمش خونه شون. تو راه یکم از طرح هایی که توی ذهنم دارم گفتم و یکم چکش کاریش کرد. بعد هم اون گفت که داره کاراش رو میکنه که بپره بره. بره پرواز یاد بگیره و برگرده. کجا؟ اپلای کرده بود برای آمریکا. یه پسر جوون که تازه از داروسازی فارغالتحصیل شده و دنبال ادامه تحصیله. (قصد ازدواج هم نداره فعلا :) البته نمیدونم ).ماها که حرف میزدیم امیرسجاد هم طبق معمول خوش مزه شده بود و مزّه پراکنی میکرد. خلاصه رفتیم تا سپاهان شهر، محمد رو گذاشتیم خونه شون و برگشتیم. بعد هم اونا منو گذاشتن توی ایستگاه اتوبوس و رفتن.
راستی. ادرس سایت شخصیش رو هم محمد بهم داد. ایناهاش(کلیک )
تموم شد :-\
+ این قضیه مال سه چهار ماه پیشه. زودتر گفتم که نیاید بگید در خانه بمانیییم :))))
همه پست های شما دلنشینه:)
این یکی یکم سوال برانگیز بود
طرح هایی که تو ذهن تونه؟؟