بسم الله الرحمن الرحیم
1
همینطور که داشتم میرفتم سمت دفتر کارش، چهره اش رو برای خودم تصور میکردم. چهره ی استاد الاساتیدمون رو. لقب خاصی نیستا، صرفا خواستم جو بدم:). چون استادِ استادهامون بودن و شاگرد بلاواسطه حُکَما. یه جورایی از اون حکیم درجه یک های فعلی. کسی که کتاب هایی که الان داریم میخونیم رو صدی نود اون ترجمه و تصحیح کرده و اسمش تقریبا پای همه ی کتاب هامون هست. از قانونچه ی چغمینی گرفته تا شرحش مفرح القلوب و برو جلو تا خلاصه الحکمه و بقیه شون. از سلامتکده پیاده راه افتادم سمت خیابان سپهبد قرنی. هر از گاهی روی مسیریابِ نشان نگاه میکردم که یه موقع پل حافظ رو رد نکنم. قدم زنان و کتاب خوانان میرفتم و هوای خنک و دو نمه ی پاییز رو میکشیدم توی ریه هام. هر از گاهی چهره ی استاد رو تو ذهنم ترسیم می کردم. یه آدم لاغر و قد بلند. موهای سفید یک دست و کم پشت. صورت سه تیغه و صاف. چشم های نافذ. طوری که جرات نکنی توش نگاه کنی و ... . همونایی که همیشه با یه کت و شلوار اتو کشیده ان و یکی در میون کروات میزنن! می بافتم و می رفتم. رسیدم دم دفتر کار. شرکت نمیدونم چیِ طوبی. زنگ رو زدم و باز کردن و رفتم بالا. وقتی رسیدم یکی از کارمندا اومد جلو و سلام کرد. جوابش رو که دادم پرسیدم:"استاد ناظم هستن؟"
- بله، توی اتاقشون هستن.[ و با دست به یه اتاق با دیواره های شیشه ای مات اشاره کرد]
+ جلسه که ندارن؟
همزمان با این که داشت میگفت نه، یه اقایی با قد متوسط، با پیرهن و شلوار پارچه ای و یه پلیور معمولی، موهای کم پشتی که از زیر کلاه کوچیک نقاب دارِ روی سرش فر خوردگی هاش بیرون زده بود، با ریش هایی که شروع کرده بود به سفید شدن، یه ضایعه ای توی صورتش که باعث تخلیه شدن چشم سمت چپش شده بود و کمی فربه، با یک لبخندی که باعث میشد دندون های افتادش معلوم بشه اومد بیرون و با خوشرویی بهمون سلام کرد و اون کارمند پشت بند "نه" ای که جواب ما رو داد، گفت سلام استاد !
بله، ایشون استاد ناظم بودن!
2
شده تا حالا تمام مبانی فکری تون بریزه به هم؟
اول که اومده بودم تو بهر این رشته، یه بوهایی برده بودم که ریشه ی علوم توی این علوم طبیعی نیست و یه جایی توی فلسفه باید دنبالش گشت. فلسفه ی صرف و خشک هم نه. یه چیزی برای خودش.
اون جلسه آنچنان منو بهم ریخت که انگار خدا گفته فجعل عالیها سافلها !
الان دارم میبینم چقدر عقبم. چقدر عقبیم.
میپرسید از چی؟
میگم از حق. بما هو حق.
حق به معنای حقیقتِ امر.
که چقدر درگیر وهمیم.
که چه عمری رو گذاشتم و داریم میذاریم روی وهمیات!
میپرسید الان ناراحت و پشیمونم از این قضیه؟
میگم نه. من این مسیر رو "باید" میرفتم. باید میرفتم و میگشتم و حیرون و سرگردون میشدم و تشنه میشدم تا وقتی به آب میرسم قدرش رو بدونم. که اگه همینطوری راحت میرسیدم بهش چیزی حسابش نمیکردم. که واقعا هم نمیکردم!
میپرسید الان دیگه مطمئنم که به حق میرسم؟
میگم نه! یعنی هم آره هم نه. از یه چیزی مطمئنم. که "ربنا الذی اعطی کل شئ خلقه ثم هدی". هدایت مستمرش باهامه. که دستم رو گرفته و داره میبره میگردونه دور شهر فرنگ و هرچی دلش میخواد نشونم میده.
میپرسید پس نقش من چیه؟
نقشم اینه که حاااال بیام از این زندگی. لذت ببرم از این گردش. غر نزنم و چون و چرا نکنم و اما و اگر نیارم و مثل بچه آدم راهو برم.
میپرسید جبر گرا شدم، نه؟
میگم آره :)
آنکه عمری در پی او میدویدم کو به کو
ناگهانش یافتم با دل نشسته روبرو
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کو کو مرا در کوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذبهای و هوی تو
مولانا