بسم الله الرحمن الرحیم


دو هفته پشت سر هم مجبور شدم چند روزی رو که اصفهان هستم به صورت صبح تا شب برم بیمارستان تا برای کار تحقیقاتیم نمونه جمع کنم. حقیقتا روز آخر دیگه برام اعصاب نمونده بود و لحظه شماری می کردم که تموم بشه. حوالی مغرب بود که تموم شد.

پنج شنبه بود.

خیلی وقت بود مسجد القدس نرفته بودم. مسجد القدس جایی هست که دوران نوجوانی و ابتدای جوونیم رو اونجا گذروندم. کانون فرهنگی قدس. دلم برای رفقا تنگ شده بود. دل و زدم به دریا و رفتم بلکه کسی رو ببینم و دلم باز بشه. تعدادی از رفقا هم بودن و گپ مختصری زدیم. بعدش به آقا مهدی گفتم آزادید یه بیرونی با هم بریم؟ گفت بریم.

آقا مهدی سنش نزدیک به ماست و کمی بزرگتره. خیلی تو دل برو و نازنینه. با هم رفتیم سمت گلستان شهدا. می خواستیم بریم شام بخوریم اما چون دیر بود گفتم فقط یه تابی بزنیم. رفتیم سمت تخت فولاد و یک راست رفتیم سراغ بابا رکن الدین.

کلی با هم گپ زدیم. آقا مهدی ویژگی خاصش اینه که خیلی با علما و عرفا و اساتید اخلاق نشست و برخاست داره و با زندگی خیلی از علما آشناست.

چقدر از همنشینی باهاش لذت بردم.

یک داستانی هم برام از سید جمال گلپایگانی تعریف کرد که براتون میگم:

سید جمال از هم عصران اقای قاضی و از اساتید اخلاق آیت الله ناصری در نجف بودن.


رسمشون این بوده که روزها توی برق آفتاب می رفتن وادی السلام، دو ساعتی اونجا بودن و بعد بر میگشتن. یکی از شاگردانشون با خودش میگه برم ببینم حاج آقا تو این گرما کجا میره؟ راه می افته میره دنبالشون. وقتی که پشت سر حاج آقا وارد وادی السلام میشه، هوا براش خیلی خنک و مطبوع میشه ( حاج آقا هم مشغول ذکر و اینا بودن و راه می رفتن). خلاصه. از جزئیات می گذرم و میرم سر اصل مطلب. خوب که تابشون رو می زنن و میخوان از وادی السلام خارج بشن، همزمان با خروج سید جمال از وادی السلام، یکی از اساتید دیگه ی حوزه باهاشون برخورد می کنه و با هم سلام علیکی می کنن. سلام علیک همانا و محو شدن خنکی هوا همانا. بعد سید جمال رو می کنن پشت سرشون و طلبه رو صدا می زنن بیاد جلو. بهش میگن:« اثر یه سلام علیک خالی رو دیدی چکار کرد؟» و خلاصه توجیهش می کنن که حواسش باشه که با چه کسایی رفت و آمد می کنه و چقدر تعامل با اطرافیان می تونه روی ملکوت وجودی آدم اثر داشته باشه.


چقدر بعد از اون یک ساعت همنشینی باهاش خستگی م در رفت.

+ دوست خوب، خیلی خوبه.