۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

ارباب حاجتیم

بسم الله الرحمن الرحیم


(1) یه بار یکی از اساتید اطفال داشت تعریف میکرد، می گفت بعضی دکترها که هر روز تا آخر شب مریض می بینین، پس کی به خانواده شون می رسن؟ کی پول هاشون رو خرج می کنن و ... . می گفت خودش تا عصر مثلا بیشتر نمی مونه. در عوض زودتر میره خونه تا با خانمش حرف بزنه و با بچه اش بازی کنه. با کلی ذوق اومدم خونه و برای همسفر تعریف کردم و گفتم منم همینطوری دلم میخواد باشم. خودم رو غرق کار نکنم. به خانواده برسم. به تو. به بچه هامون ( حانیه اون موقع هنوز نبودش). به مامان بابا ...


(2) هر از گاهی که بابا گله می کردن که چرا کم میریم اونجا و کم سر می زنیم بهشون، ما می گفتیم که کار و دانشگاه و ... . اما یه جایی رسید که انگار خودم هم حس می کردم دارم کم میذارم. مخصوصا از بعد از بیماری مامان این حس درونم تشدید شد. انگار یه چیزی توی وجودم وول می خورد و هی میگفت دیدی به مامان و بابات کم محلی کردی؟


اما الان ...

از وقتی دانشگاه تعطیل شد و ما اومدیم اصفهان، اول رفتم تو فکر همکاری با 3113 که به خاطر شرایط مامان، من توی بیمارستان حضور پیدا نکنم. اما بعد که یک طرح تحقیقاتی درمانی روی کرونا رو شروع کردیم و اوضاع سیستم درمانی شدت گرفت، حقیقتا دیگه نتونستم صبر کنم. و کشیک ها شروع شد ...

منی که این همه سال درس خوندم که الان پزشک باشم؛

منی که این همه از بیت المال برای تحصیلم خرج شده تا اونجایی که کشورم بهم نیاز داره بیام توی گود؛

منی که نمی تونستم بشینم و فقط نظاره گر باشم که سیستم درمانی زیر بار کشیک های مختلف و جاهای خالی باقی مونده داره زجر میکشه؛

چطوری می نشستم توی خونه، صبح ها کره عسل با خانم میخوردم و با حانیه بازی می کردم و پا روی پا می انداختم و جلوی تلوزیون تخمه می شکستم؟

و کشیک ها شروع شد ...


اون روزی که اولین کشیکم بود، قبلش رفتیم خونه ی بابا اینا. در حد بیست دقیقه نشستیم و زود بلند شدیم. مامان به خاطر داروهاشون تحمل سر و صدا و جمع رو خیلی ندارن. به خاطر کرونا هم خیلی نمی خواستیم بمونیم اونجا. موقع خروج بهشون گفتم ممکنه مدتی نتونیم بیایم اینجا ... برای حفاظت بیشتر، همسفر و حانیه رو گذاشتم منزل پدرخانم ... و تنها اومدم خونه. خونه ای که بدون همسفر و حانیه دیگه به خونه شبیه نبود. انگار یه گرد خاکستری پاشیده بودن همه جای خونه. هیچ نوری نبود. خودم رو با کارها و کتاب و تلوزیون سرگرم می کردم ( و می کنم). روزها در حد نیم ساعت می رفتم ( و میرم) در خونه پدرخانم تا همسفر و حانیه رو ببینم. بعضی روزها که کشیکم فاصله دار میشد، بعد از ضدعفونی کردن خونه چند روز می آوردمشون خونه. اما چاره چی بود. دوباره کشیک ... دوباره جدایی ...


کار تحقیقاتی مون هم از این هفته تقریبا کارهای اجراییش شروع شد. اصل طرح مال تهرانه اما قراره چند مرکزی اجرا بشه و مسئولیت اجرای اصفهانش با منه. و این هفته شلوغی سرم بیش از پیش شد.

به همسفر که سر زدم، صحبتای اون روزم رو بهم یادآوری کرد. گفت چی کار داری می کنی با خودت؟

+ همسفر خدا رو شکر خیلی این چند وقت باهام همراه بود. خیلی اذیت شد. خدا خیرش بده. خیلی تحمل کرد. و میکنه. اگه اون نبود. اگه تحمل هاش نبود... خدا می دونه.


امروز از صبح دنبال کارای داروهای طرح بودم و بعد بیمارستان و پیگیری مجدد دارو ها و ... . به همسفر قول داده بودم حدودای ساعت 1 برم ببینمش. خدا لطف کرد و کارها طوری پیش رفت که بدقول نشدم. زنگ زدم و رفتم داخل. منزل پدر خانم رو اول که وارد میشیم، راه پله اس که میخوره به طبقه دوم (منزلشون). این چند وقته این راه پله شده محل دیدار منو همسفر. گهگاهی هم حانیه. با رعایت فاصله ی ایمنی. امروز ظهر که رفتم، همسفر حانیه رو هم آورد. معمولا بیشتر از 5 دقیقه نمیشه که حانیه بمونه. هی دست و پا می زنه و میخواد بیاد بغل من یا اینکه شیطونی کنه. که منجر به خستگی همسفر و انتقال حانیه به خونه میشه. امروز بعد از اینکه حانیه رو گذاشت بالا، یه نگاهی بهم کرد و گفت از چشمام داره داد میزنه که خواب خوبی ندارم. گفت دیشب چقدر خوابیدی؟ گفتم هیچی. کارهای قبل از اجرا بیدارم نگه داشت. گفت بعد ناهار برو بخواب. گفتم عصر دوباره باید برم بیمارستان. 

چشم هام یاری نکرد که ازش پنهان کنم. ناهار رو خوردم و اومدم بیرون. شب بعد از بیمارستان باید می رفتم دنبال داروها. نزدیک خونه ی بابا اینا بود. گفتم یه تیر و دو نشون. مامان اینا رو هم می بینم.

رفتم خونه شون و توی راهرو روی جاکفشی نشستم. مامان و بابا رو در حد 10 دقیقه دیدم.

مامان خیلی خوشحال شد. خیلی. خیلی. ازشون که جدا شدم توی آسانسور کلی به خودم فحش دادم که وقتی من می تونم با این ده دقیقه ها انقدر مامان رو خوشحال کنم، چرا دریغ می کنم؟


خاله ها و عمو مجید تو یه هفته ی اخیر بهم زنگ زدن یا پیام دادن. که یه هفته بیمارستان رو تعطیل کن و برو پیش مامانت. به تو خیلی احتیاج داره. تو که میدونی از وجود و حضور تو بیشتر از هر کس دیگه ای روحیه میگیره. الان هم با شرایط فعلیش خیلی به روحیه نیاز داره. دریغ نکن.

اما من ...

نمیتونم مامان رو اینطوری ببینم.

عجز و ضعف مامان رو نمیتونم ببینم.

پریشب که آمپول شون رو زدم و با درد از روی تخت اومدن پایین، به چهره شون که نگاه کردم خبری از اون مامان پر انرژی همیشه نبود. به چهره که از درد و تهوع و ضعف مچاله شده بود توی خودش و میخواست با یه لبخند ظاهری بگه همه چی خوبه تا یه وقت بقیه نگران نشن.

دلم میخواست جون بدم.

جون بدم ولی مامان خوب بشه.


من موندم و هزار بند و طنابی که به قلبم وصل شده و هر کدوم از یه طرف داره منو میکشه. به همسفر که پیام ها رو بهم منتقل می کرد و گله میکرد که چرا بقیه انقدر هی میگن برین پیش مامان،  گفتم هرکی بهت گفت بگو تا جایی که بتونیم میریم. اما مامان های دیگه ای هم هستن که نیاز دارن خوب شن و کلی آدم دیگه خوشحال بشن. مامان من با بقیه چه فرقی می کنه؟ :(


+ خدا رو شکر می کنم بابت وجود همسفر. اگه همراهی های اون نبود ... اگه تحمل هاش نبود ... خدا می دونه.


خدایا اطمینان قلبی فقط با یاد تو امکان پذیره. وگرنه هزارتا یوگا و مدیتیشن و انرژی تراپی و کوفت درمانی مگه می تونن به پای یه زیارت عاشورا برسن؟

خدایا من این حال تشتت ام به خاطر دوری از ذکر توئه.

خدایا ماه شعبان رفت و من به بهانه ی گلودرد های گاهگاهی که شاید کرونا باشه و نباشه و باید یه چیزایی می خوردم، خیلی روزهاش رو نشد روزه بگیرم. خدایا من نیت اش رو کردم. ولی نشد بگیرم.

چی دارم میگم اینجا؟ ...


یه بار یکی از مریض ها که یه آقای سید بود، بعد که ویزیتش کردم و گفتم کرونا داری ولی نمیخواد بستری بشی و شروع کردم به آروم کردن و امید دادن بهش، کلی دعا کرد. دعا که داشت میکرد گریه اش گرفته بود. دعا کرد که همونطور که من امیدوارش کردم خدا امیدوارم کنه. نتونستم خودم رو کنترل کنم. بیرون که رفت اشک منم در اومد. چقدر اون لحظه دلم میخواست مامان رو بغل کنم و دست و پاشون رو ببوسم.


عنوان از حضرت حافظ

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

3113 غیر کرونایی

بسم الله الرحمن الرحیم


(1)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید علائم کرونا چیاس؟

+ بیشتر تنگی نفس، تب و سرفه

- ممنون خدافظ ( دور و برش هم یه صدای هر هر خنده ای بلند شد و قطع کرد)

+ من: |: همین؟ تموم شد؟ :)))



(2)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من هر موقع وایتکس استفاده می کنم دچار تنگی نفس میشم

+ خب کمتر استفاده کنید

- باشه ممنونم. خدافظ

+ :|



(3)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ما یه مریض توی خونه مون داریم که تنگی نفس داره، زنگ زدیم 115 اما گفتن با شما تماس بگیریم.

+ (بعد از این که شرح حالشو گرفتم) باید ببریدش بیمارستان.

- وسیله نداریم نمیتونیم

+ زنگ بزنید 115 و بگید که با ما تماس گرفتید و گفتیم ببریدش

- اخه ممکنه قبول نکنن. اصلا یه کاری می کنم. زنگ می زنم و به دروغ بهشون میگم که تنگی نفس داره و خیلی حالش بده تا بیان 

+ :|



(4)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- درسته که می خوان از آسمون سم پاشی مون بکنن؟

+ نه شایعه اس. کرونا گرفتیم، شته که نزدیم :)))))

- :))) خدافظ



(5)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- سلام من از یک ساعت پیش ته گلوم یکم میسوزه

+ چند سالته؟ علائم دیگه ای هم داری؟

- 15 سالمه. نه ندارم

+ (تو دلم : عسیسم) نه کاری نیاز نیست بکنی



(6)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- آقا بیاید اینا رو جمعشون کنید

+ کیا رو؟

- بغل خونه ی ما یه قلیونی هست که مخفیانه بازه

+ زنگ بزنید 190

- ممنونم



(7)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من چند روزه که گوشم درد میکنه

+ علائم دیگه ای ندارید؟

- نه

+ چیز خاصی نیست، برید دکتر گوش و حلق و بینی :)



(8)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- سلام ببخشید اونجا 3113 هست؟
+ بله، در خدمتتون هستم
- از رادیو ( اسمش رو یادم نیست) برنامه انعکاس تماس میگیریم. میخواستیم ببینیم تجربه ی تماس با 3113 چجوریه
+ ( تو دلم: ولمون کن بابا. قطع کن بذار مردم زنگشون رو بزنن :) ). یه سری توصیه ها و اینا رو بهشون کردم


(9)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- تو محله ی ما دارن چایی میدن
+ چایی داغه، اشکالی نداره، میل کنید
- اخه دارن توی لیوان شیشه ای میدن و خوب هم نمیشورن
+ زنگ بزنید 190
- زنگ زدم خیلی شلوغ بود
+ زنگ بزنید 110 بگید بیان بترسونن شون
- اگه نیومدن
+ خیلی از این مسائل بستگی به خود ما مردم داره دیگه. اگه بعضی ها رعایت نکنن و بی مبالات باشن و به حرف کسی هم گوش ندن عملا کاری نمیشه کرد. راه آخرش همو 190 هست. نهایتش شما هم نذر کنید و برید لیوان یک بار مصرف بهشون بدید :)


(10)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید شما خدمات مشاوره هم میدید؟
+ اگه سوالی دارید در خدمتم
- من خودم روان شناسم اما توی این موضوع اخیر خیلی استرس گرفتم و نمیدونم چکار کنم.
+ ( آقا ما اومدید یکی دوتا سوال جواب بدیم، به همون نام ونشان 20 دقیقه ی تمام داشتم با تلفن باهاش صحبت می کردم و با دادن اطلاعات صحیح آرومش می کردم !)
۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان

دیدم که جانم ....

بسم الله الرحمن الرحیم



وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.


*


اما از دو روز جمعه و شنبه ام براتون بگم !

اصفهان که بودیم، باهم رفتیم میدون امام. از این کارای خاتم دید و دوست داشت. بهش گفتم پسرداییم از اینا میسازه و قرار شد به اون سفارش بدیم و بعد براش ببرم تهران. میخواست برای چند ماه برگرده کشورش. بلیطش برای روز شنبه 29 فوریه بود و قرار بود صبح تا عصرش رو با هم بریم خرید برای خونوادش. بهم زنگ زد و گفت که به خاطر کرونا بلیطش کنسل شده و یه بلیط دیگه گرفته، جمعه بعد از ظهر، یه روز زودتر. پس معنی اش این میشد که من زودتر باید میرفتم تهران. البته شنبه هم یه کار مختصر اداری داشتم اما ... جمعه رفتم که کمکش کنم. پنج شنبه آخر شب با اتوبوس رفتم به سمت تهران و صبح 6:30 رسیدم. احتمال دادم اون موقع خواب باشه ( چون آخرین چک واتساپ اش مال شب قبل حدودای 2 بود). رفتم به سمت اتوبوس های واحد تا برم سمت خیابان فلسطین. راننده در رو باز نکرد و از همون داخل با پانتومیم بهم اشاره کرد که ساعت 8 اولین حرکته. منم با خودم گفتم میرم نمازخونه و یک ساعتی می خوابم. و رفتم :) اما ده دقیقه ای نگذشته بود که نگهبان اومد و همه مون رو بیرون کرد و در رو بست ! منم رفتم توی نیمکت های جلوی همسفر، زیر نور خورشیدی که کم کم داشت بالا میومد و جون می گرفت نشستم و خودم رو یکم مشغول کردم تا 8 بشه و برم. ده دقیقه به هشت بود که رفتم سمت اتوبوس و دیدم که بله. اتوبوس رفته :) یکم منتظر موندم تا اینکه مسئول اتوبوس ها اومد. بهم گفت: جوون خودتو معطل نکن، اتوبوس ها از ساعت 9 شروع می کنن! یکم منتظر موندم تا ببینم چی میشه که اتوبوس کم کم اومد و ساعت 8:30 بالاخره راه افتاد. با انا انزلنا زنگ زدم هدایت الله. نگران بودم که خواب باشه و بیدارش کرده باشم. جواب نداد. ده دقیقه بعد خودش زنگ زد و گفت منتظرمه. اما چه انتظاری ! تا رسیدم دم خوابگاهشون و در رو باز کرد، مواجه شدم به دوتا چشم که زیرش یه ماسک گنده قرار داره و توی یکی از دست هاش یه اسپری هست. سلام کردیم و تا دو قدم رفتم داخل گفت وایسا ! و سر تا پام بوی الکل گرفت ! همزمان نگهبان هم اومد و گفت: از این هفته قانونه که کسی مهمون نمی تونه بیاره خوابگاه، حتی توی لابی ! حتی برای یه چایی ! و من مونده بودم چکار کنم. چاره ای نبود. ساک رو باز کردم و خاتم کاری هایی که براش آورده بودم رو بهش دادم و پنج دقیقه بعد از ورودم، مجددا پشت در، توی کوچه بودم!


*


از اون جهت که کسی پیدا نشد کارم رو روز شنبه انجام بده، موندم تهران. شنبه صبح که بیدار شدم، کارای خونه رو کردم و مواد غذایی که ممکن بود توی یخچال این مدت بمونه خراب بشه رو گذاشتم داخل ساک که با خودم بیارم. شب قبلش هم که سعید اومده بود دم در خونه و گلدون ها رو بهش تحویل داده بودم. ساک رو برداشتم و زدم بیرون. با اتوبوس رفتم سمت دانشگاه و دانشکده داروسازی. قرار بود یه نمونه از میوه ای که توی پایان نامه ام روش RCT کرده بودیم رو ببرم و کد گیاهی اش رو بگیرم. انار خشک شده توی دستم بود که رسیدم پشت در آزمایشگاه و در بسته بود ! و هیچکس انگار توی دانشکده نبود ! با کلی پرس و جو و کاراگاه بازی بالاخره موبایل مسئول آزمایشگاه رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. اونم گفت که معلوم نیست حالا حالا ها بیاد دانشکده. و من موندم و ریوایزی که مقاله خورده و کدی که باید تا 17 فروردین به دست بیارمش !


*


میگفت چون ممکنه به خاطر کردنا اجازه ندن یه سری وسایلش رو همراهش ببره، نیازه که یک نفر همراهش باشه توی فرودگاه که اگه اجازه ندادن، وسایلش رو برگردونه. طبق وعده ای که کردیم، ساعت 15 رفتم خوابگاهشون تا با اسنپ بریم فرودگاه. به محض این که سوار شدیم یه جفت دستکش داد که دستم کنم. در اصل زورکی دستم کرد :) (توی پرانتز بگم که من به خاطر این که یکم دستام حساسه، طولانی مدت اذیت میشم دستکش دستم کنم. البته نیازی هم نمیبینم که برای کرونا الزاما دستکش بپوشم. شست و شوی دست رو ترجیح میدم) تا بیاد و راه بیافتیم و بریم، 17 رسیدیم فرودگاه. از پرواز پرسیدیم، گفتن ساعت 22 پروازه ! و ساعت 19 کانتر پذیرش می کنه. چاره ای نبود. رفتیم یکی دوتا از ساک هاش رو بسته بندی کردیم تا توی بار آسیب نبینه. رفتیم نشستیم روی صندلی ها تا کانتر باز بشه. جهت خالی نبودن عریضه، رفتیم یه دلستر و شیرکاکائو گرفتیم. وقتی گفت باید برای این دوتا 15 هزار تومن بدیم مخم داشت سوت میکشید ! درسته هدایت الله گفته بود میخواد مهمون کنه، اما اصلا به دلم نمیشست که 7000 تومن 200 سی سی شیر کاکائو بخورم ! :)))) وقتی که موقع خوردن شد، من دستکش ها رو در آوردم و رفتم دستم رو شستم و اومدم. بعد از خوردن خوراکی، دوباره اومد بهم دستکش بده که با کلی جنگ و جدال این دفعه دیگه ازش نگرفتم :) و سعی کردم قانعش بکنم که همه جا هم نیاز به دستکش و ماسک نیست واقعا ! یکمی گپ زدیم تا ساعت کم کم نزدیک 19 شد و رفتیم توی صف. نوبتش که رسید مختصری اضافه بار داشت که رفتم یکم براش چانه زنی کردم اما افاقه نکرد ! لذا 200 هزار تومان ناقابل پرداخت کرد و کارت پرواز صادر شد. همزمان، رفتم از اطلاعات پرسیدم که متروی فرودگاه امام تا چه ساعتی کار می کنه. همزمان که اون داشت می گفت 20، هدایت الله با چشم های از حدقه بیرون زده ( از تعجب) اومد و گفت تو به خاطر من اومدی اینجا و نمیذارم با مترو بری. کارت عابر بانکش رو هم بهم داد تا هم حساب کتاب های بدهی هاش رو براش انجام بدم و هم اینکه پیشم بمونه تا وقتی که برگشت بهش برگردونم.


*


هرکاری کردم دلم راضی نشد که وقتی با هزار تومن می تونم برگردم خونه، 40 هزار تومن از پولای هدایت الله رو خرج اسنپ کنم. خیلی باحال بود. توی مترو خودم بودم و خودم. من و یه متروی خالی و سید مرتضی آوینی. ایناهاش(کلیک). آخر سر هم حدودای 22:30 رسیدم خونه و مثل جنازه افتادم :)))))


*


دیگه کارها انجام شده بود کاری نمونده بود. فقط یه کار مونده بود. رفتن. وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بندگلادش تا پاکستان بعدش هم آمریکا (1.6): من و هدایت الله ! (قسمت دوم)

بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت قبلی نصفه نیمه منتشر شد، در نتیجه مجبورم شدم ادامه رو توی این پست بگم.


تا اونجایی گفتم که رسیدیم سر میدان انقلاب و ایستگاه صلواتی و تعجبش نسبت به این که: مگه فاطمه بنت محمد به شهادت رسیده (بخونید کشته شده) ؟

نمی دونستم چطوری براش بگم. اون لحظه نیت کردم که ماجراهارو سربسته براش بگم و بفرستمش پی کارش. تا یکم گیج و منگ تاب بخوره و خودش برسه به حقیقت. برای همین یکم زمان می خواستم تا اگه بشه یه سناریو برای خودم بچینم برای همین گفتم: آره. بعدا میگم بهت. و رفتیم سمت چایی نباتِ حضرت زهرا !

چایی نبات رو که میخوردیم بهم گفت حضرت فاطمه خیلی مقامشون بالا بوده ( و داستان تدفین حضرت رو توسط اباذر ! یکم برام تعریف کرد) و گفت که دفنشون شبانه بوده و بجز تعداد محدودی ( که نام برد و تقریبا مشابه همون هایی بود که ما میگیم ) کسی توی تشییع شرکت نکرده.

من: چرا مخفیانه بوده؟

هدایت الله: چون حضرت خیلی با حیا بودن و نمی خواستن کسی بدنشون رو ببینه.

من: با توجه به این که بدن توی یه تابوت بوده، قاعدتا قابل دیدن نبوده، پس دلیل دیگه ای باید داشته باشه که حضرت خواستن کسی در تدفینشون شرکت نکنه. دلیلش چی بوده؟

هدایت الله: درست میگی، نمی دونم. چرا؟

من: میگم برات !

*

من: و یه سوال دیگه. چرا حضرت می خواستن قبرشون هم مخفی باشه و هیچ کس اطلاع نداشته باشه؟

هدایت الله: مگه مخفیه؟

من: بله، کسی نمی دونه کجاست. بقیع؟ مسجد النبی؟ یا .... ؟

هدایت الله: نمی دونم، چرا؟

من: میگم برات !

*

و آروم آروم رفتیم سمت چهارباغ و یه بارون خوبی هم شروع کرد بیاد. من چون گرما رو به سرما ترجیح میدم، همیشه کلاه و دستکش همراهم هست و استفاده می کنم. یکمی که زیر بارون راه رفتیم گفت بیا یکم تند تر بریم سمت ماشین. ( فهمیدم به خاطر اینکه داره خیس میشه میگه) منم کلاهم رو برداشتم و دادم بهش بذاره سرش و بعد با کلی اصرار قبول کرد. گذشت و گذشت تا جمعه صبح.

از قبل نقشه کشیده بودم که بریم گلستان شهدا و اونجا یکم قضایا رو براش باز کنم. توی راه یکم براش گفتم که قضیه ی این آدما چی بوده و از جنگ بین ایران و رژیم صدام براش توضیح دادم. وقتی رسیدیم بنده خدا کُپ کرد! از این همه آدمی که رفتن و این مملکت رو برای ما حفظ کردن. رفتیم سر خاک مدافعین حرم و از اونا براش گفتم. شهدای کشته شده در مراسم حج دهه شصت رو بهش نشون دادم. شهدای هواپیمای مسافربری رو بهش نشون دادم. حاج آقا رحیم ارباب رو با هم دیدیم و اون داستان معروف (کلیک) رو براش تعریف کردم. یوشع نبی رو بهش نشون دادم و خلاصه ... کم کم آماده اش کردم. توی گلستان شهدا یه سوله هست که بهش میگیم خیمه. مراسم ها اونجا برگزار میشه. از دور دیدم یه صداهایی از توش میاد. با خودم گفتم حتما روضه حضرت زهراس. بریم اونجا و با توسل به خود حضرت کم کم باب گفت و گو را باز کنیم. وقتی رفتیم دیدم مجلس مربوط به ترحیم یکی از شهدای هواپیمای اوکراینیه. یه پسر مذهبی درجه یک. اما مگه میشه ما مجلس ختم داشته باشیم روضه حضرت زهرا خونده نشه؟ رزقمون رو گرفتیم و پا شدیم اومدیم بیرون. به خود حضرت توسل کردم و تو دلم به شهید تورجی گفتم زبونم رو باز کنه.

من: اما سوالت !

هدایت الله: آره آره !


من: من فقط یه سری جمله و کلیدواژه بهت میگم، تو بعد خودت برو تحقیق کن. راجع به غدیر خم چیزی شنیدی؟

هدایت الله: نه.


من: پیامبر، علی ابن ابی طالب رو توی خیلی جاها به عنوان جانشین خودشون معرفی کرده بودن که بعد از پیامبر مدیریت جامعه رو به عهده بگیرن. یکی از کلیدواژه ها غدیر خم هست!

بعد که پیامبر فوت کردن، وقتی علی ابن ابیطالب مشغول کفن و دفن پیامبر بود، یه عده ای دور هم جمع شدن و اون رو کنار گذاشتن و یه نفر دیگه رو جایگزینش کردن !

هدایت الله: چه کسایی؟ کیو به جاش گذاشتن؟

من: اینو خودت برو سرچ کن.

بعد از اون، اونا اومدن دم خونه ی امام علی و بهش گفتن که باید از ما تبعیت کنی. اما اون قبول نکرد و گفت این منم که جانشین پیامبرم، و این شمایید که باید از من تبعیت کنید. اما اونا توجه نکردن و به خونه اش حمله کردن. حضرت زهرا رفتن پشت در تا با اونا صحبت کنن و بگن که اینجا خونه ی منه و نیاید داخل. اما اونا به زور وارد شدن و حضرت زهرا مجروح شد ... و از اون جراحت .... شهید شد.


* باورش نمی شد که همچین اتفاقی افتاده. چشماش چهارتا شده بود. هی میگفت چرا؟ چرا؟ آخه برای چی؟ کیا بودن اونا؟ اما هیچی نگفتم. گفتم خودت برو بگرد ببین کیا بودن و چرا این کار رو کردن.

با کلی سوال رهاش کردم.


از گلستان زدیم بیرون و رفتیم سمت مسجد جامع و مرقد علامه مجلسی.( دیگه این جاها رو نمیگم که خیلی طولانی تر میشه). در نهایت هم رفتیم خونه. توی خونه بردمش و کتابخونه ام رو بهش نشون دادم. این قسمت کتابای رمانه. این قسمت کتابای راجع به شهدا. اینجا مال امام حسینه. و اینجا مال حضرت زهرا. یه کتاب رو کشیدم بیرون و نشونش دادم. بهش گفتم حتما باید فارسی رو یاد بگیره تا اینو بدم بهش بخونه. کتاب "شهادت مادرم زهرا افسانه نیست" که کاملا بر اساس منابع اهل سنت هست. یکم موضوعات و سرفصل هاش رو با هم ورق زدیم. وقتی باردار بودن حضرت رو فهمید دوباره شاخ در آورد. و آتش زدن خونه رو ...

شب که با هم ایستادیم به نماز، گفت به جماعت بخونیم؟ گفتم بخونیم. گفت من برام فرقی نداره کی وایسه جلو. منم گفتم برای منم فرقی نداره. تو بایست. و ایستاد جلو. خونه ی پدر خانم بودیم. پیش نماز اون خونه معمولا منم :) اما این دفعه یه نماز جماعت دو نفره خوندیم. به امامت اونی که دستش رو موقع نماز خوندن می بنده و بعد از حمدش آمین میگه. بعد از نماز رفتم توی اتاق تا مخفیانه نمازم رو دوباره بخونم :) همسفر که تعجب کرده بود میگفت این چه کاری بود! نه به اون اقتدا کردنت، نه به این اعاده کردنت! چرا واقعا؟ منم خندیدم و گفتم همینطوری. و الله اکبر رو گفتم.


شب رفتیم مهمونی و آخر شب هم رسوندمش ترمینال و برگشت تهران. با کوله باری از لذت و سوال و عشق به حضرت زهرا.


خونه که بودیم بهش گفتم حیف که داری میری. ما سه شنبه توی خونه مون مراسم عزاداری داریم (و پرچمی که تازه خریده بودیم تا نصب کنیم رو بهش نشون دادم). حیف که نیست. دلم می خواست باشه. اما اون دیگه رزقش رو گرفت. هم از روضه ی حضرت زهرا. هم از سوال هایی که براش ایجاد شد.

الحمد لله.

الحمد لله.



*ببخشید که طولانی شد.

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعدش هم آمریکا (1)

بسم الله الرحمن الرحیم


یک.

مامان میگفتن ایشالا سفارت کشور های اروپایی ببینمتون! خاله هم تا فهمید گفت اه، کشور قحط بود @-/

16 دسامبر مصادفه با سالروز استقلال بنگلادش. خیلی اصرار کرد و از اونجایی که همسفر و حانیه هم بودن، سه نفری توی جشن شون شرکت کردیم. مراسم توی سفارتشون بود. فیلم و سخنرانی و شعر و آهنگ و حماسه و خنده و رقص و بقیه چیزا. و البته حلال فود :) همسفر پرسید اینا مسلمونن؟


اولین بار سر کلاس روش های اطلاع رسانی دیدمش. تا کلاس میخواست شروع بشه اذان شده بود دیگه. گفتم بریم نماز و بیایم. رفتیم وضو بگیریم دیدم از روی جوراب مسح کشید! گفتم اینم حتما یه نوعشه دیگه، یکی حد و حدود خودش رو برای حجاب می پسنده، یکی دیگه حدود خودش رو برای وضو! اما وقتی رفتیم توی نمازخونه و دیدم بدون مهر و با دست های بسته نماز خوند، تازه دوزاری ام افتاد! خودش می گفت بیش از 95% کشورشون مسلمون هستن.

یک هفته یادش رفته بود غذا رزرو کنه، می رفتم سلف و غذای خودم رو براش می آوردم. حبّاً لفاطمه. دیگه دوستی مون شروع شده بود. توی یادگیری زبان فارسی یکم کمکش می کردم (و می کنم). قرار شد اونم به من بنگلایی یاد بده :)))

یکی از این روزا بود که گفت you are my best friend. Of course in iran ! و من قند توی دلم آب شده بود که چقدر خوب که محبت حضرت زهرا توی دلش کاشته شده.


غذاهای ما رو میگفت بی مزه. میگفت بر میداره میره خونه کلی نمک فلفل بهش میزنه تا بتونه بخوره ! از اون طرف غذای جشن شون به مذاق همسفر خوش نیومد. اما خب من همه چیز خوارم ! از اول تا اخرش هم هی بهم میگفت از همسرت عذرخواهی کن که شام دیر شد و طبق برنامه نشد. شب خوبی بود. یه دوست خوب به جمع دوستای سنی م اضافه شد. از نوع بنگلادشی اش!

حبّاً لفاطمه.


فک کنم حانیه در کل تاریخ سفارت بنگلادش تنها بچه ایه که توی سفارتشون پوشکش عوض شده :)

۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان