۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

اُذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُم

بسم الله الرحمن الرحیم

آخیش! بالاخره گفتم.


بعد از اون مدتی که نوشتن رو توی بلاگفا رها کردم - و نمیدونم چی شد که رها کردم - دوباره اواخر بهمن پارسال بعد از حدود 4 سال دوری دوباره برگشتم - و نمیدونم چی شد که برگشتم - و نوشتن رو از سر گرفتم.


اوایل که عقد بودیم به همسفر گفتم که وبلاگ دارم و یه چیزایی مینویسم و حتی چند تا از مطالب رو براش خوندم و حتی پای یکی دوتاش، مخصوصا اونایی که مربوط به داداش علی بود، با خوندن من اون گریه میکرد و ... بماند !


خلاصه که در بلاگفا روزگاری رو گذروندم!

اما بعد که دوباره شروع کردم به نوشتن، انگار که بعد از کلی وقت یه کنج خلوتی پیدا کرده باشم، دیگه به همسفر نگفتم - و  نمیدونم چرا دلم نمیخواست بگم - که وبلاگ رو بروز رسانی میکنم. بعد هم که مهاجرت کردم بیان بازم چیزی نگفتم. گذشت تا انگار یکم آروم گرفتم -شاید- و یهو دلم خواست که به همسفر بگم - و نمیدونم چی شد که دلم خواست بگم - و گفتم!

حدس میزدم که این آخرا خودش متوجه شده باشه و حدسم درست بود. دیشب به طور ناگهانی گفتم که دوباره دارم مینویسم و با لبخند قشنگش مواجه شدم. از اینا :-)


و بعد تو دلم با خیال راحت گفتم آخیش! بالاخره گفتم!

من و همسفر چیزی از هم مخفی نداریم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. مثلا داداشم بهم گفت که خانمم باردار شده و هیچکس نمیدونه به جز تو. منم بهش گفتم پس بجز من و همسفر، چون بهش میگم :) یا مثلا یکی یه خبر به همسفر داده بود و اون هم صراحتا گفته بود به من میگه. چیه این مخفی کاری های حرص در بیار !

البته راز واقعی افراد هم برامون خط قرمزه. مثلا یه بارخاله ام با من یه وعده ای کرد و راجع به موضوعی باهام مشورت کرد. و من به همسفر گفته بودم که با خاله قرار دارم و در کنارش بعد که برگشتم گفتم شرمنده نمیتونم بهت بگم. و اونم قبول کرد. یا مثلا خواهرش از یه موضوعی ناراحت بود و به همسفر گفتم بره سفره دلشو باز کنه.و رفت. و من گفتم اگه کمکی میتونم بکنم و اشکالی نداره بدونم به من بگو و گاهی میگفت و گاهی نه.

بماند.


آدما انگار یه زمانایی برای خودشون یه خلوتی نیاز دارن. به خلوت، نه تنهایی(1).

به یه گوشه ی دنجی که حرفای دلشونو بریزن بیرون. حالا این گوشه ی دنج میتونه سر دیگه آش نذری مرضی خانوم باشه، یا زمان قبل از شروع جلسه ی اداره،  یا حتی گعده ی دوستانه ی گوشه شبستان مسجد، یا حتی هندزفری در گوش و پرسه زنی کف خیابونا، یا حتی تو اتاق تاریک توی سجاده، یا حتی وبلاگ و خیلی چیزای دیگه.


زندگی خیلی بالا و پایین داره. اصلا ساخت دنیا اینطوریه. به قولی" زیر پامون رو داغ میکنن که بفهمیم دنیا جای موندن نیست". بعضی موقع ها یه فشار هایی میاد و بعضی موقع ها شل اش میکنه (برای همه مون هم پیش اومده). اما مواجهه ها متفاوته.

دیشب که داشتم با داداشم حرف میزدم، یکم از مشکلاتش گفت و باهام درد دل کرد. درد دل خالی که نه، بیشتر من باب مشورت بود. وقتی بهش گفتم منم نسبتا شرایط مشابهت رو ماه پیش داشتم تعجب کرد، که چرا بهش نگفته بودم پس، تا یکم سبک بشم (البته قبلا راجع به موضوعات دیگه سر ریز شده بودم پیشش).

نمیدونم چرا.

نمیدونم چِمه.

انگار خیلی بدم میاد وقتی خدا هست، برم شکایت سختی زندگی رو پیش یکی ببرم که مث خودم ضعیفه. مث خودم فقیره. خب چرا پیش همون نبرم که درد رو بهم داده، تا درمان رو هم بهم بده؟ همون که اگه من ضعیفم اون قویّه. اگه من فقیرم اون غنیّه.

آخه زشت نیست؟ خدا این همه نعمت بهمون داده، اصلِ وجودمون رو بهمون داده، هیچ استحقاقی هم نداشتیم، هیچی هم نداشتیم که در ازاش بهش بدیم، الان هم کلی داره بهمون نعمت میده، بعد ما بیایم شکایتِ همین زندگی رو پیش یه مخلوقِ بدبخت تر از خودمون ببریم. خیلی نامردیه این کار !

البته درد دل پیش رفیقِ شفیقی که تو همون حال هم ما رو یاد خدا و همین فقر میکنه به نظرم بحثش جداست. الحمد لله بابت داداشم.


الان با خودتون میگید این همه اش سرش تو سجاده اس؟ نه بابا، بی تقوا تر از این حرفام ! من نه عرضه ی تو سجاده رفتن رو دارم و نه دل و دماغ درد دل پیش بقیه. میپرسید پس چیکار میکنم؟ متاسفانه/خوشبختانه میریزم توی خودم و داغون میکنم خودمو :)



تموم شد حرفام.

اون شماره ی یک که گذاشتم اون بالا، ضمیمه اش برید مقاله "تنهایی و خلوت" آقای یامین پور رو بخونید. نخوندید هم طوری نیست.


و از همین تریبون سلام عرض میکنم خدمت همسفر. خوش اومدی به خونه ی جدیدم :)


+ دیدم از قرآن چیزی نیاوردم، توی این نرم افزار قرآن دکمه استخاره رو زدم این اومد:


فاطر

وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِکَ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ

ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻜﺬﻳﺐ ﻣﻰ  ﻛﻨﻨﺪ [ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﺒﺎﺵ ] ﻳﻘﻴﻨﺎً ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻲ ﺗﻜﺬﻳﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ  ﺷﻮﺩ .(٤) 

فاطر

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَلَا یَغُرَّنَّکُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ

ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍ [ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﺣﻖ ﺍﺳﺖ ، ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎ[ ﻱ ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ ، ] ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﻳﺒﺪ ﻭ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻓﺮﻳﺒﻨﺪﻩ ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﻛﺮم ] ﺧﺪﺍ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﻜﻨﺪ .(٥) 


عجب ... عجب ...

۱۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
آقای مهربان

ناگهانش یافتم

بسم الله الرحمن الرحیم


1

همینطور که داشتم میرفتم سمت دفتر کارش، چهره اش رو برای خودم تصور میکردم. چهره ی استاد الاساتیدمون رو. لقب خاصی نیستا، صرفا خواستم جو بدم:). چون استادِ استادهامون بودن و شاگرد بلاواسطه حُکَما. یه جورایی از اون حکیم درجه یک های فعلی. کسی که کتاب هایی که الان داریم میخونیم رو صدی نود اون ترجمه و تصحیح کرده و اسمش تقریبا پای همه ی کتاب هامون هست. از قانونچه ی چغمینی گرفته تا شرحش مفرح القلوب و برو جلو تا خلاصه الحکمه و بقیه شون. از سلامتکده پیاده راه افتادم سمت خیابان سپهبد قرنی. هر از گاهی روی مسیریابِ نشان نگاه میکردم که یه موقع پل حافظ  رو رد نکنم. قدم زنان و کتاب خوانان میرفتم و هوای خنک و دو نمه ی پاییز رو میکشیدم توی ریه هام. هر  از گاهی چهره ی استاد رو تو ذهنم ترسیم می کردم. یه آدم لاغر و قد بلند. موهای سفید یک دست و کم پشت. صورت سه تیغه و صاف. چشم های نافذ. طوری که جرات نکنی توش نگاه کنی و ... . همونایی که همیشه با یه کت و شلوار اتو کشیده ان و یکی در میون کروات میزنن! می بافتم و می رفتم. رسیدم دم دفتر کار. شرکت نمیدونم چیِ طوبی. زنگ رو زدم و باز کردن و رفتم بالا. وقتی رسیدم یکی از کارمندا اومد جلو و سلام کرد. جوابش رو که دادم پرسیدم:"استاد ناظم هستن؟"

- بله، توی اتاقشون هستن.[ و با دست به یه اتاق با دیواره های شیشه ای مات اشاره کرد]

+ جلسه که ندارن؟

همزمان با این که داشت میگفت نه، یه اقایی با قد متوسط، با پیرهن و شلوار پارچه ای و یه پلیور معمولی، موهای کم پشتی که از زیر کلاه کوچیک نقاب دارِ روی سرش فر خوردگی هاش بیرون زده بود، با ریش هایی که شروع کرده بود به سفید شدن، یه ضایعه ای توی صورتش که باعث تخلیه شدن چشم سمت چپش شده بود و کمی فربه، با یک لبخندی که باعث میشد دندون های افتادش معلوم بشه اومد بیرون و با خوشرویی بهمون سلام کرد و اون کارمند  پشت بند "نه"  ای که جواب ما رو داد، گفت سلام استاد !

بله، ایشون استاد ناظم بودن!


2

شده تا حالا تمام مبانی فکری تون بریزه به هم؟

اول که اومده بودم تو بهر این رشته، یه بوهایی برده بودم که ریشه ی علوم توی این علوم طبیعی نیست و یه جایی توی فلسفه باید دنبالش گشت. فلسفه ی صرف و خشک هم نه. یه چیزی برای خودش.

اون جلسه آنچنان منو بهم ریخت که انگار خدا گفته فجعل عالیها سافلها !

الان دارم میبینم چقدر عقبم. چقدر عقبیم.

میپرسید از چی؟

میگم از حق. بما هو حق.

حق به معنای حقیقتِ امر.

که چقدر درگیر وهمیم.

که چه عمری رو گذاشتم و داریم میذاریم روی وهمیات!


میپرسید الان ناراحت و پشیمونم از این قضیه؟

میگم نه. من این مسیر رو "باید" میرفتم. باید میرفتم و میگشتم و حیرون و سرگردون میشدم و تشنه میشدم تا وقتی به آب میرسم قدرش رو بدونم. که اگه همینطوری راحت میرسیدم بهش چیزی حسابش نمیکردم. که واقعا هم نمیکردم!


میپرسید الان دیگه مطمئنم که به حق میرسم؟

میگم نه! یعنی هم آره هم نه. از یه چیزی مطمئنم. که "ربنا الذی اعطی کل شئ خلقه ثم هدی". هدایت مستمرش باهامه. که دستم رو گرفته و داره میبره میگردونه دور شهر فرنگ و هرچی دلش میخواد نشونم میده.


میپرسید پس نقش من چیه؟

نقشم اینه که حاااال بیام از این زندگی. لذت ببرم از این گردش. غر نزنم و چون و چرا نکنم و اما و اگر نیارم و مثل بچه آدم راهو برم.


میپرسید جبر گرا شدم، نه؟

میگم آره :)


آنکه عمری در پی او میدویدم کو به کو

ناگهانش یافتم با دل نشسته روبرو

۱۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
آقای مهربان

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

بسم الله الرحمن الرحیم


1.عین.

دانشکده ما جدا از خود دانشگاه تهرانه. با امیرسجاد وعده کرده بودم و وعده نهایی مون شد ایستگاه مترو تاتر شهر.

یکم فرصت داشتم و گفتم یه تابی اطراف بزنم. از میدون فلسطین رفتم سمت میدون انقلاب. یه بار رفتم و یه بار برگشتم. دوتا چیز خیلی توجهم رو جلب کرد که اطراف دانشگاه تهران به چشم میخورد و اصفهان کمتر بود

یکی دست فروش ها

یکی خواهر و برادرها !

کلا که راجع به وضعیت پوشش اون طرفا چیزی نگیم و سمت ایستگاه تاتر شهر هم که کلا نریم :)

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.عین.

به جهت اینکه کارای فارغ التحصیلی اصفهان هنوز تموم نشده بود، تهران بهم شماره دانشجویی ندادن. و این یعنی خداحافظ خوابگاه! خداحافظ غذای دانشگاه! و خداحافظ سایر امکانات !

با چانه زنی هایی که با اموزش و رییس دانشکده انجام شد، در اخرین لحظات وقت اداری اجازه دادن چند شبی رو که هستم توی پاویون و نماز خونه ی همونجا بمونم و هماهنگی هاش با حراست انجام شد.

نگهبان اون شب هم آقا رضا بود :)

ظهر رفتم و خودمو بهش نشون دادم و حال و احوال کردیم. شبش با امیرسجاد قرار گذاشته بودم بریم یه تابی بزنیم. برای هماهنگی ورود و خروج به رضا که گفتم، با همون ته لهجه ی شیرین کردی اش گفت: ببین، من کاری به بقیه نگهابانا ندارم. من سیستم خودمو دارم. تا ساعت 11 شب توی ساختمون گشت میزنم بعدش هم تا دو، دو و نیم بیدارم و بعد کم کم میرم توی چرت. پا نشی زود بیای ها. قشنگ گشت هات رو بزن و راحت باش. بعد هم دستمو گرفت و برد توی ساختمون چرخوند که:

اینجا وای فای بهتر انتن میده، و یوزر و پسوورد اکانت خودشو بهم داد

اینجا وقتایی که کسی توی ساختمان نیست میتونی بری حمام

اینجا ابدارخونس هر موقع خواستی بیام در رو برات باز کنم

 و....


شب که از بیرون برگشتم، حدودای ساعت 10، گفت پس چرا انقدر زود اومدی، قشنگ میرفتی میگشتی!

موقع برگشت، یکم انگور گرفته بودم که باهم بخوریم. شستم و بردم توی اتاقشون. تا بهش تعارف کردم گفت نمیخوره. بعد برام از رژیمی که گرفته بود گفت و از دکتر کریمی (یکی از اساتید) که با ماساژ یه سری نقاط کف پا، کمر دردش رو خوب کرده بود!

در اولین برخورد. بدون اینکه قبلا همو دیده باشیم. الحق که برادری رو در حقم تموم کرد.

پس توی تهران هم از این اعجوبه ها پیدا میشه! جانم.


1.میم.

با صادق وعده کردم همدیگه رو ببینیم. سرِ خیابون کارگر اومد دنبالم و رفتیم پل طبیعت و طالقانی و دوتا فلافل کثیف زدیم بر بدن :) اما چیزی که میخواستم بگم فاجعه ی ترافیک و شلوغی بود. وای که دیوانه شدم ! تهران فک کنم کلا چیزی به نام خیابون نداره. یا اتوبانه،یا یه مشت کوچه ی باریکِ پیچ در پیچ!

یادمه یه بار که با همسفر اومده بودیم میگفت کلاهم تهران بیافته هم نمیام بردارم. حالا بیچاره شوهرش افتاده اونجا :)

ادم یه خروجی رو اشتباه بره نیم ساعت مسیرش فرق میکنه. تازه اگه تو طرح نیافته و جریمه نشه!

اون از با ماشین بیرون رفتن. پیاده هم که دیگه هیچی. خدا رو شکر همه با هم در اوج صمیمیت ان! نه بالا رو میشه نگاه کرد و نه پایین رو. روبرو هم که دیگه بدتر از بقیه ی جاها.

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.لام.

نگهبان روزِ دوم داش مهدی بود. چقدر دوست داشتنی بود این پسر. عصر که شد و تنها شدیم پرسید متولد چندی؟ گفتم فلان. گفت الان یعنی پزشک عمومی شدی؟ گفتم اره. گفت پس معلومه خیلی درس خونی، یه چیزی بپرسم؟ گفتم بفرما. گفت: حیف نبود اومدی طب سنتی؟ قشنگ میرفتی جراحی ... داخلی ... یه چیز دیگه! که یکم از دلایلم براش گفتم. بعد خودش گفت البته من قبلا اصلا اعتقادی بهش نداشتم اما الان ایمان دارم بهش. و علتش رو گفت که یک ماه دل درد داشته و خوب نمیشده. بعد با دو روز مصرف دارو های تجویزی یکی از اساتید بل کل خوب شده. اما همه اینا روگفتم که اینو بگم: گفت داروی دکتر کریمی رو که خوردم، یه دفعه خوب شدم. البته خدا خوبم کردا. دکتر کریمی هم واسطه بود. خدا اونو واسطه کرد منو خوب کنه. بعد از ماه صفر گفت و صدقه و ... بماند! فکر نمیکردم تهران همچین ادمایی هم داشته باشه. یک نفر نگهبان با تحصیلات فوق دیپلم و این سطح از درک معارف.

پس توی تهران هم از این اعجوبه هایی پیدا میشه! جانم.


1.راء.

بهش گفتم ممکنه خوابگاه متاهلی بهمون ندن. کجا برم دنبال خونه؟ گفت محلش برات مهمه؟ اول گفتم نه. بعد نواب رو پیشنهاد داد. گفتم خب امنیتش برام مهمه. بالاخره صبح تا عصر خونه نیستم. گفت پس نواب فایده نداره. اونجا بیشتر محله ی ... فا.... بگذریم

از قیمت خونه هم براتون نگم که دیگه هیچی. یه واحد کوچیک 50متری رو 115 میلیون تومن رهن میگفت. تازه این ارزونش بود :)  تازه تر یه همسایه هم اشانتیون داشت که یک عدد سگ که چه عرض کنم، خرس تو خونه نگه میداشت !

بگذریم ... 

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.یاء.

ظهر روز دوم اومدم برای ناهار برم بیرون، به مهدی گفتم میرم و میام، بعدش هم میخوام برم دنبال خونه. که یکم راجع به محله ها حرف زدیم. بعد یکی دیگه رو صدا زد بیاد تا با اونم مشورت کنیم اومد و خودشو معرفی کرد و گفت مثلا فلان قسمت دانشکده اس. بهش که گفتم میخوام برم خونه ببینم، گفت وایسا من ساعت 3:30 که خروج زدم

، باهم میریم. از اون اصرار و از من انکار. و اقا جدی جدی اومد!

کلی رفتیم و یه جای نسبتا مناسب پیدا کردیم. بیعانه گذاشتیم تا صاحبخونه هم بعدا بیاد. بعد اومد و منو سوار اتوبوس کرد و خودش رفت!

ما تا حالا همو دیده بودیم؟ نه والا!

اخه کی میاد همچین کاری بکنه؟

پس توی تهرانم از این اعجوبه ها پیدا میشه! جانم.


+ من راجع به سیطره ی ولایت حضرت عبدالعظیم روی شهر تهران شنیده بودم. اما ندیده بودم. اما دیدم!


این که اطراف مون رو چطوری ببینیم هم خیلی به خودمون بستگی داره. چیشو دوست داریم ببینیم؟

چه مدلی؟ 2. علوی یا 1. ...


+وقتی خونه ام ترجیح میدم کمتر برای مطلب نوشتن وقت بذارم و اخر هفته ها رو ازاد کنم.


+ یه اشنا هم دیدم که بعدا میگم کی بود!

۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
آقای مهربان

حب الحسین یجمعنا

بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسه دفاع از پایان نامه ام برگزار شد.
دفاع بود یا روضه نمیدونم.
شاید هم دفاع از روضه بود!

نیت روضه کرده بودم. سخنرانش که خودم بودم و مقاله ام رو ارائه دادم. مداحش هم خودم بودم. پاکت هم نگرفتم :)

اولِ جلسه رو با بسم الله و سلام به امام حسین شروع کردیم. پذیرایی هایی رو هم که خریده بودم به نیت روضه ی امام حسین گرفتم و یه نذری مختصر و مفید هم دادیم.

بابا که با ماشین پیچیدن توی بیمارستان و سوار شدم تا بریم سمت ساختمان محل برگزاری جلسه، اولین جمله بعد از سلام گفتن: حداقل امروز یه چیز دیگه میپوشیدی.
پیرهن مشکی رو میگفتن که تنم بود :)
اخه بابا نمیدونستن. مگه میشه دفاع باشه، روضه باشه، پیرهن مشکی نباشه؟
دفاع بود یا روضه نمیدونم.
شاید هم دفاع از روضه بود!

 

یه کاری رو خیلی دوست داشتم بکنم و به لطف خدا انجام دادم. دلم میخواست یکمی از خدا بگم.
به جای اینکه بگم انار این ویژگی ها رو داره، جمله ی صحیح رو به کار ببرم. بگم خدای قادر متعال این ویژگی ها رو توی انار قرار داده.
مث خدا که توی قرآنش از عسل و زنبور عسل میگه. اینا رو میگه تا یاداوری کنه بهمون کنه: "ما" به زنبور عسل وحی کردیم. زنبور رو میگه تا خودش رو بشناسونه.
منم از انار میگفتم تا خدا رو بشناسونم.

چقدر متون قدیمی طب سنتی رو که میخونم این وجه داخلشون موج میزنه. هر دو خطی که طرف نوشته اخرش گفته باذن الله تبارک و تعالی. خالق رو هم دیده. بر عکس طبِ رایجِ سکولارمون که چشمش رو روی خالق بسته. هرچند، خواهی نخواهی وقتی راجع به بدن میخونی میرسی به خالق. مگه میشه مخلوق رو دید و به خالق نرسید؟

خلاصه که جای همه خالی بود. مجلس خوبی شد.
دفاع بود یا روضه نمیدونم.
شاید هم دفاع از روضه بود!

 

داداشم میگفت الان با خیال راحت و بی استرس شب میخوابی. گفتم مگه قبلش ناراحت بودم؟
دوتامون خندیدیم :)
اخه این چرندیاتی که میخونیم و این اعتباراتی که آدما بهمون میدن انصافا استرس هم داره؟

استرس، عاقبت بخیری داره.
توی روضه روز تاسوعا بود یا عاشورا. حرف از اصحاب امام و خاتمه ی شهادت بود. با خودم میگفتم اگه بلای دنیا یهو وسط کار فیتیله ام رو بپیچه چی؟ اگه خاتمه ام بخیر نشه چی؟ اگه امام زمان بگن برو نمیخوامت چی؟
اینا ارزش داره که آدم دغدغشو داشته باشه. بقیه چیزا مهملات ذهنی و اعتبارات ذهنی هست که خودمون برا خودمون بزرگشون کردیم. منم سعی کردم به جای حرف خودمون، توی جلسه حرف خدا رو وسط بکشم. دیگه بضاعتم برای برگزاری روضه در همین حد بود.

دفاع بود یا روضه نمیدونم.
شاید هم دفاع از روضه بود!

 

+ ان شاء الله عازم مشهد الرضام. میرم که برات کربلای خودم و بقیه رو بگیرم.

+ مشهدی کسی داریم اینجا؟ خانمی به نام "بندی" میشناسین؟ ظاهرا تخصصشون در اوردن جسم خارجی از توی گلوِ و پاتوقشون خیابون مصلی س

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
آقای مهربان

خوشگل تر از خدا

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کی باورش میشه یه دخترِ مجرد که توی خونه دست به سیاه سفید نزده یه کدبانوی نمونه بشه که خونه اش مثل دسته گل میمونه؟ 

همه چی با هم هماهنگ، رنگ ها شبیه هم، میز و صندلی در بهترین چینش و ...


کی باورش میشه همون کدبانو برای راحتی بچش از همه چیزایی که قبلا بهشون میگفت قشنگ و لازمه زندگی و غیره بگذره؟


نه این که از قشنگی ها بگذره ها، کلا تعریفش عوض میشه انگار

یه قشنگی خیلی بزرگ توی بچش میبینه که دیگه بقیه چیزا براش بی اهمیت میشه

دیگه اونقدرا هم مهم نیست که میز و صندلی ها صاف و توی فلان زاویه و ... باشن. مهمه ها اما خیلی قشنگ رنگ میبازه. از اهمیت می افته. مهم این میشه که بچم که میاد توی سالن، همه جا براش امن باشه.

 

نه این که از قشنگی ها بگذره ها، کلا تعریفش عوض میشه انگار

 

آدما خیلی عجیبن، در راستای محبوب و مطلوبشون خیلی قشنگ و سریع رفتارشون عوض میشه، تعریفاشون عوض میشه، رنگ زندگی شدن عوض میشه

 

حالا فکر کنید محبوب و مطلوبش بهترین چیز/شخص باشه. چقدر میتونه رشدش بده؟ بکشدش بالا؟

 

کاش انقدری بزرگ بشیم که عشق برتر زندگی مون بشه خدا. که خدا رو از همه چی قشنگ تر ببینیم.

مگه همون نیست که این همه قشنگی ها رو توی زندگی مون قرار داده؟

 

در جهان چون حسن یوسف کس ندید

حسن آن دارد که یوسف آفرید

 

خوشگل تر از خدا کی دیده؟(ترجمه ازاد-132بقره)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
آقای مهربان