۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

چالش به توان دو: نامه و معرفی کتاب

بسم الله الرحمن الرحیم

به دعوت از دوستان گرامی، برای دو چالش نامه ای به یک نفر وبلاگ آقاگل و معرفی کتاب وبلاگ آقای میم یک متنی به ذهنم رسید که به نظرم برای هردوتاش مشترکه.

باشد که مفید واقع شود :))))


"

کتاب جان سلام !

امیدوارم در این تعطیلات اوضاع خوب و پر رونقی داشته باشی. هرچند می دونم که رفیق جون جونیت، فجازی رو میگم، مجال جولان دادن بهت نمیده. اما الان بیشتر دلم میخواد با خودت صحبت و درد دل کنم.

در دل که نه، یکمی گله کنم. یعنی هم تشکر کنم هم گله.


می دونی، من توی زندگیم خیلی سعی کردم همراه تو باشم. اگه الان ازم بپرسی فلان عنوان که توی کتابخونه گذاشتی از فلان نویسنده، محتواش چیه و نتیجه گیریش چی بوده، شاید خیلی هم یادم نیاد، اما می دونی، این که "من" الان "منم" یه بخشیش خب به خاطر همینا بوده، هرچند اگر یه سری جزئیات رو فراموش کرده باشم.

پس برای این که الان من، منم خواستم از تو هم تشکر کرده باشم.

اگه من با خوندن کتاب "مسئولیت و سازندگی" نوشته ی "علی صفائی حائری" با روش تعامل با آدما و روش تربیت آشنا شدم، اگه با خوندن کتاب " انسان جاری" نوشته ی " مسعود پورسیدآقایی" با هدف زندگی آشنا شدم، اگه با خوندن رمان های امیرخانی، مثل "من او" و سیدمهدی شجاعی مثل "کمی دیرتر" ، برای رفتارهام الگو برداری کردم یا ... ( همین مثال ها فعلا کافیه !)، مدیون تو ام.


اما حرف اصلیم. گله ای که نسبت بهت دارم.

چرا وقتی آدما میان سراغت یه کاری می کنی که خودبزرگ پندار بشن؟

مثلا منِ نوعی اگه یه کتاب بخونم، دیگه خدا رو بنده نیستم ! هی به اطرافیانم با نگاه حقارت نگاه می کنم و توی حرفام میگم:توی فلان کتاب اینطوری میگه. فلان کتابی که خوندم اینو میگه. تو که کتابخون نیستی حرف نزن و از این دست جمله ها که هم ممکنه به زبون بیارم و هم نیارم. اما خیلی موقع ها شده که خود منم دچار این نگاه شدم. که مثلا با خوندن فلان کتاب تربیتی، اطرافیان و مدل تربیت کردنشون رو بندازم در زباله دان تاریخ. البته می دونی که. همیشه هم حق با منه ! آخه من کتاب می خونم!


یه ایراد دیگه ای که داری، اینه که اگه یه نفر توی عناوین مختلفت غرق بشه، به صورت کاذب احساس خوبی پیدا می کنه. حس می کنه که الان دیگه عمرش تلف نشده و ... . اما دریغ از اینکه به چیزایی که خونده عمل کنه و توی متن زندگی اش جاری بشه ! انگار هدف اصلی رو گم می کنه. هدف اصلی چی بود؟ این که من با خوندن کتاب، بتونم زندگی بهتری داشته باشم. اما الان هدفم شد خوندن کتاب، تا تموم بشه و برم بعدی رو تموم کنم. پس تفکر روی مطالبش کو؟ هضمش کو؟ جذبش کو؟


سرت رو درد آوردم.

شاید یکمی این ایراد ها به خودِ دوست هات هم برگرده، اما تو هم حواست رو جمع کن.

ممنونم.

ان شاء االله خدا هرچه بیشتر ارزونت کنه و برسوندت دست محبین امیرالمومنین :)

(درِ گوشی یه کتاب دیگه هم بگم که فقط خواص بخونن! "اسرار آل محمد")



بعدا نوشت:

راستی یادم رفت بگم، از همه ی دوستان دعوت میکنم که در این چالش شرکت کنن :)))))))

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
آقای مهربان

3113 غیر کرونایی

بسم الله الرحمن الرحیم


(1)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید علائم کرونا چیاس؟

+ بیشتر تنگی نفس، تب و سرفه

- ممنون خدافظ ( دور و برش هم یه صدای هر هر خنده ای بلند شد و قطع کرد)

+ من: |: همین؟ تموم شد؟ :)))



(2)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من هر موقع وایتکس استفاده می کنم دچار تنگی نفس میشم

+ خب کمتر استفاده کنید

- باشه ممنونم. خدافظ

+ :|



(3)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ما یه مریض توی خونه مون داریم که تنگی نفس داره، زنگ زدیم 115 اما گفتن با شما تماس بگیریم.

+ (بعد از این که شرح حالشو گرفتم) باید ببریدش بیمارستان.

- وسیله نداریم نمیتونیم

+ زنگ بزنید 115 و بگید که با ما تماس گرفتید و گفتیم ببریدش

- اخه ممکنه قبول نکنن. اصلا یه کاری می کنم. زنگ می زنم و به دروغ بهشون میگم که تنگی نفس داره و خیلی حالش بده تا بیان 

+ :|



(4)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- درسته که می خوان از آسمون سم پاشی مون بکنن؟

+ نه شایعه اس. کرونا گرفتیم، شته که نزدیم :)))))

- :))) خدافظ



(5)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- سلام من از یک ساعت پیش ته گلوم یکم میسوزه

+ چند سالته؟ علائم دیگه ای هم داری؟

- 15 سالمه. نه ندارم

+ (تو دلم : عسیسم) نه کاری نیاز نیست بکنی



(6)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- آقا بیاید اینا رو جمعشون کنید

+ کیا رو؟

- بغل خونه ی ما یه قلیونی هست که مخفیانه بازه

+ زنگ بزنید 190

- ممنونم



(7)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من چند روزه که گوشم درد میکنه

+ علائم دیگه ای ندارید؟

- نه

+ چیز خاصی نیست، برید دکتر گوش و حلق و بینی :)



(8)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- سلام ببخشید اونجا 3113 هست؟
+ بله، در خدمتتون هستم
- از رادیو ( اسمش رو یادم نیست) برنامه انعکاس تماس میگیریم. میخواستیم ببینیم تجربه ی تماس با 3113 چجوریه
+ ( تو دلم: ولمون کن بابا. قطع کن بذار مردم زنگشون رو بزنن :) ). یه سری توصیه ها و اینا رو بهشون کردم


(9)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- تو محله ی ما دارن چایی میدن
+ چایی داغه، اشکالی نداره، میل کنید
- اخه دارن توی لیوان شیشه ای میدن و خوب هم نمیشورن
+ زنگ بزنید 190
- زنگ زدم خیلی شلوغ بود
+ زنگ بزنید 110 بگید بیان بترسونن شون
- اگه نیومدن
+ خیلی از این مسائل بستگی به خود ما مردم داره دیگه. اگه بعضی ها رعایت نکنن و بی مبالات باشن و به حرف کسی هم گوش ندن عملا کاری نمیشه کرد. راه آخرش همو 190 هست. نهایتش شما هم نذر کنید و برید لیوان یک بار مصرف بهشون بدید :)


(10)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید شما خدمات مشاوره هم میدید؟
+ اگه سوالی دارید در خدمتم
- من خودم روان شناسم اما توی این موضوع اخیر خیلی استرس گرفتم و نمیدونم چکار کنم.
+ ( آقا ما اومدید یکی دوتا سوال جواب بدیم، به همون نام ونشان 20 دقیقه ی تمام داشتم با تلفن باهاش صحبت می کردم و با دادن اطلاعات صحیح آرومش می کردم !)
۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان

دیدم که جانم ....

بسم الله الرحمن الرحیم



وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.


*


اما از دو روز جمعه و شنبه ام براتون بگم !

اصفهان که بودیم، باهم رفتیم میدون امام. از این کارای خاتم دید و دوست داشت. بهش گفتم پسرداییم از اینا میسازه و قرار شد به اون سفارش بدیم و بعد براش ببرم تهران. میخواست برای چند ماه برگرده کشورش. بلیطش برای روز شنبه 29 فوریه بود و قرار بود صبح تا عصرش رو با هم بریم خرید برای خونوادش. بهم زنگ زد و گفت که به خاطر کرونا بلیطش کنسل شده و یه بلیط دیگه گرفته، جمعه بعد از ظهر، یه روز زودتر. پس معنی اش این میشد که من زودتر باید میرفتم تهران. البته شنبه هم یه کار مختصر اداری داشتم اما ... جمعه رفتم که کمکش کنم. پنج شنبه آخر شب با اتوبوس رفتم به سمت تهران و صبح 6:30 رسیدم. احتمال دادم اون موقع خواب باشه ( چون آخرین چک واتساپ اش مال شب قبل حدودای 2 بود). رفتم به سمت اتوبوس های واحد تا برم سمت خیابان فلسطین. راننده در رو باز نکرد و از همون داخل با پانتومیم بهم اشاره کرد که ساعت 8 اولین حرکته. منم با خودم گفتم میرم نمازخونه و یک ساعتی می خوابم. و رفتم :) اما ده دقیقه ای نگذشته بود که نگهبان اومد و همه مون رو بیرون کرد و در رو بست ! منم رفتم توی نیمکت های جلوی همسفر، زیر نور خورشیدی که کم کم داشت بالا میومد و جون می گرفت نشستم و خودم رو یکم مشغول کردم تا 8 بشه و برم. ده دقیقه به هشت بود که رفتم سمت اتوبوس و دیدم که بله. اتوبوس رفته :) یکم منتظر موندم تا اینکه مسئول اتوبوس ها اومد. بهم گفت: جوون خودتو معطل نکن، اتوبوس ها از ساعت 9 شروع می کنن! یکم منتظر موندم تا ببینم چی میشه که اتوبوس کم کم اومد و ساعت 8:30 بالاخره راه افتاد. با انا انزلنا زنگ زدم هدایت الله. نگران بودم که خواب باشه و بیدارش کرده باشم. جواب نداد. ده دقیقه بعد خودش زنگ زد و گفت منتظرمه. اما چه انتظاری ! تا رسیدم دم خوابگاهشون و در رو باز کرد، مواجه شدم به دوتا چشم که زیرش یه ماسک گنده قرار داره و توی یکی از دست هاش یه اسپری هست. سلام کردیم و تا دو قدم رفتم داخل گفت وایسا ! و سر تا پام بوی الکل گرفت ! همزمان نگهبان هم اومد و گفت: از این هفته قانونه که کسی مهمون نمی تونه بیاره خوابگاه، حتی توی لابی ! حتی برای یه چایی ! و من مونده بودم چکار کنم. چاره ای نبود. ساک رو باز کردم و خاتم کاری هایی که براش آورده بودم رو بهش دادم و پنج دقیقه بعد از ورودم، مجددا پشت در، توی کوچه بودم!


*


از اون جهت که کسی پیدا نشد کارم رو روز شنبه انجام بده، موندم تهران. شنبه صبح که بیدار شدم، کارای خونه رو کردم و مواد غذایی که ممکن بود توی یخچال این مدت بمونه خراب بشه رو گذاشتم داخل ساک که با خودم بیارم. شب قبلش هم که سعید اومده بود دم در خونه و گلدون ها رو بهش تحویل داده بودم. ساک رو برداشتم و زدم بیرون. با اتوبوس رفتم سمت دانشگاه و دانشکده داروسازی. قرار بود یه نمونه از میوه ای که توی پایان نامه ام روش RCT کرده بودیم رو ببرم و کد گیاهی اش رو بگیرم. انار خشک شده توی دستم بود که رسیدم پشت در آزمایشگاه و در بسته بود ! و هیچکس انگار توی دانشکده نبود ! با کلی پرس و جو و کاراگاه بازی بالاخره موبایل مسئول آزمایشگاه رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. اونم گفت که معلوم نیست حالا حالا ها بیاد دانشکده. و من موندم و ریوایزی که مقاله خورده و کدی که باید تا 17 فروردین به دست بیارمش !


*


میگفت چون ممکنه به خاطر کردنا اجازه ندن یه سری وسایلش رو همراهش ببره، نیازه که یک نفر همراهش باشه توی فرودگاه که اگه اجازه ندادن، وسایلش رو برگردونه. طبق وعده ای که کردیم، ساعت 15 رفتم خوابگاهشون تا با اسنپ بریم فرودگاه. به محض این که سوار شدیم یه جفت دستکش داد که دستم کنم. در اصل زورکی دستم کرد :) (توی پرانتز بگم که من به خاطر این که یکم دستام حساسه، طولانی مدت اذیت میشم دستکش دستم کنم. البته نیازی هم نمیبینم که برای کرونا الزاما دستکش بپوشم. شست و شوی دست رو ترجیح میدم) تا بیاد و راه بیافتیم و بریم، 17 رسیدیم فرودگاه. از پرواز پرسیدیم، گفتن ساعت 22 پروازه ! و ساعت 19 کانتر پذیرش می کنه. چاره ای نبود. رفتیم یکی دوتا از ساک هاش رو بسته بندی کردیم تا توی بار آسیب نبینه. رفتیم نشستیم روی صندلی ها تا کانتر باز بشه. جهت خالی نبودن عریضه، رفتیم یه دلستر و شیرکاکائو گرفتیم. وقتی گفت باید برای این دوتا 15 هزار تومن بدیم مخم داشت سوت میکشید ! درسته هدایت الله گفته بود میخواد مهمون کنه، اما اصلا به دلم نمیشست که 7000 تومن 200 سی سی شیر کاکائو بخورم ! :)))) وقتی که موقع خوردن شد، من دستکش ها رو در آوردم و رفتم دستم رو شستم و اومدم. بعد از خوردن خوراکی، دوباره اومد بهم دستکش بده که با کلی جنگ و جدال این دفعه دیگه ازش نگرفتم :) و سعی کردم قانعش بکنم که همه جا هم نیاز به دستکش و ماسک نیست واقعا ! یکمی گپ زدیم تا ساعت کم کم نزدیک 19 شد و رفتیم توی صف. نوبتش که رسید مختصری اضافه بار داشت که رفتم یکم براش چانه زنی کردم اما افاقه نکرد ! لذا 200 هزار تومان ناقابل پرداخت کرد و کارت پرواز صادر شد. همزمان، رفتم از اطلاعات پرسیدم که متروی فرودگاه امام تا چه ساعتی کار می کنه. همزمان که اون داشت می گفت 20، هدایت الله با چشم های از حدقه بیرون زده ( از تعجب) اومد و گفت تو به خاطر من اومدی اینجا و نمیذارم با مترو بری. کارت عابر بانکش رو هم بهم داد تا هم حساب کتاب های بدهی هاش رو براش انجام بدم و هم اینکه پیشم بمونه تا وقتی که برگشت بهش برگردونم.


*


هرکاری کردم دلم راضی نشد که وقتی با هزار تومن می تونم برگردم خونه، 40 هزار تومن از پولای هدایت الله رو خرج اسنپ کنم. خیلی باحال بود. توی مترو خودم بودم و خودم. من و یه متروی خالی و سید مرتضی آوینی. ایناهاش(کلیک). آخر سر هم حدودای 22:30 رسیدم خونه و مثل جنازه افتادم :)))))


*


دیگه کارها انجام شده بود کاری نمونده بود. فقط یه کار مونده بود. رفتن. وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعد هم تا آمریکا (2 ) : سید علی شاه

بسم الله الرحمن الرحیم 

چند هفته پیش تنها اومده بودم تهران. همسفر و حانیه اصفهان بودن و من تنها. توی دانشکده بعد از کلاس داشتیم با هدایت الله صحبت میکردیم که یه اقای ریزجثه با یه چهره ی آفتاب سوخته اومد داخل کلاس و سلام کرد. یکم راجع به دانشجوهای بین الملل سوال داشت که از شانسش هدایت الله اونجا بود و یکم باهم حرف زدن. از پاکستان اومده بود تا بورسیه و دانشجو بشه. البته الان طلبه ی جامعۀ المصطفی قم بود. فارسی رو هم کمابیش یاد گرفته بود. ظاهرا دوسال پیش هم برای طب سنتی اومده بود اما به خاطر اینکه لیسانسش میکروبیولوژی بود قبولش نکرده بودن. یکم باهاش صحبت کردم و راه و چاه رو نشونش دادم و شماره رد و بدل کردیم و رفت. تا شب دانشکده بودم و بعد رفتم خونه. امیرسجاد گفته بود برای اینکه تنها نباشم ممکنه شب بیاد پیشم اما خیلی کار داره و شاید نشه. خلاصه رفتم خونه. 6 یا 7 رسیدم. نت رو روشن کردم تا یکم استراحت کنم که پیامش اومد. سید علی شاه بود. پیام داد حرم حضرت عبدالعظیمه و دعاگومه :) سلام علیک کردیم و ازش پرسیدم چی شد؟ که گفت فردا دوباره باید بره دنبال کارهای اداریش. از جایی که شب بمونه پرسیدم و گفت جایی نداره. حقیقتا قند تو دلم آب شد. بهش گفتم شب رو بیاد پیش من و بنده خدا از سر استیصال سریع قبول کرد. بهش گفتم برای شام بیاد و تا برسه ساعت ده شد. منم تو اون فرصت پلوماش مختصری آماده کردم و اندکی میوه داشتیم توی خونه که همون ها رو اماده کردم. اومد و گپی زدیم و دوسه شبی رو تا کارهاش پیش بره مهمونم شد. جدن که لطف خدا بود. و دوستی ما شروع شد :)

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که مهمانم میشه،لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو یکی چندشب پذیرایی کردم و خدمت کردم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


اون هفته ای که نمازجمعه به امامت رهبر قرار بود انجام بشه، بهم زنگ زد و گفت از قم سختشه بیاد تهران و آیا راهی سراغ دارم یا نه. منم چون برنامه ام موندن اصفهان بود بهش خبر منفی دادم. از قضا برنامه مون عوض شد وساعت 3 بامداد جمعه با داداش علی راه افتادیم به سمت تهران. سر نماز صبح به سید علی شاه یک پیام دادم و دیدم بیداره. زنگ زدم و نهایتا هماهنگ کردیم و رفتیم قم دنبالش. حرم حضرت معصومه وعده کردیم. چقدر لذت داشت. حلیمی خوردیم و زدیم به جاده ی تهران. سفر جالب و خاطره انگیزی شد. آخر سر هم بعد از نماز اومدیم مرقد امام سمبوسه خوردیم. من موندم تهران و اونا برگشتن سمت اصفهان.

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که هم مسیرم میشه، لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو کارش رو راه انداختیم و خدمت کردیم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


فکر کنم خیلی چیزای دیگه هم میخواستم از سیدعلی شاه بگم. اما نمیدونم چرا به زبونم جاری نشد براتون.

خیره ان شاء الله.

شاید توی قسمت 2 و نیم گفتم !


*


من مهمان و مهمانی رو خیلی دوست دارم. همسفر هم خیلی دوست داره. من به مهمانی رفتن و مهمان اومدنِ یهویی و سرزده هم خیلی علاقه دارم. دقیقاااااا برعکس همسفر که باید از یک هفته قبل برنامه هاش رو بدونه! توی این مدت زندگی، خدارو شکر خیلی تونستیم همو بشناسیم و تفاوت هامون رو درک و قبول کنیم. هر کدوممون یه قدم اومدیم سمت اون یکی تا زندگی مون شکل بگیره.

خلاصه که من مهمون سرزده خیلی دوست دارم

اصفهان یا تهران اومدنی شدید سرزده سری بهم بزنید :)

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بندگلادش تا پاکستان بعدش هم آمریکا (1.6): من و هدایت الله ! (قسمت دوم)

بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت قبلی نصفه نیمه منتشر شد، در نتیجه مجبورم شدم ادامه رو توی این پست بگم.


تا اونجایی گفتم که رسیدیم سر میدان انقلاب و ایستگاه صلواتی و تعجبش نسبت به این که: مگه فاطمه بنت محمد به شهادت رسیده (بخونید کشته شده) ؟

نمی دونستم چطوری براش بگم. اون لحظه نیت کردم که ماجراهارو سربسته براش بگم و بفرستمش پی کارش. تا یکم گیج و منگ تاب بخوره و خودش برسه به حقیقت. برای همین یکم زمان می خواستم تا اگه بشه یه سناریو برای خودم بچینم برای همین گفتم: آره. بعدا میگم بهت. و رفتیم سمت چایی نباتِ حضرت زهرا !

چایی نبات رو که میخوردیم بهم گفت حضرت فاطمه خیلی مقامشون بالا بوده ( و داستان تدفین حضرت رو توسط اباذر ! یکم برام تعریف کرد) و گفت که دفنشون شبانه بوده و بجز تعداد محدودی ( که نام برد و تقریبا مشابه همون هایی بود که ما میگیم ) کسی توی تشییع شرکت نکرده.

من: چرا مخفیانه بوده؟

هدایت الله: چون حضرت خیلی با حیا بودن و نمی خواستن کسی بدنشون رو ببینه.

من: با توجه به این که بدن توی یه تابوت بوده، قاعدتا قابل دیدن نبوده، پس دلیل دیگه ای باید داشته باشه که حضرت خواستن کسی در تدفینشون شرکت نکنه. دلیلش چی بوده؟

هدایت الله: درست میگی، نمی دونم. چرا؟

من: میگم برات !

*

من: و یه سوال دیگه. چرا حضرت می خواستن قبرشون هم مخفی باشه و هیچ کس اطلاع نداشته باشه؟

هدایت الله: مگه مخفیه؟

من: بله، کسی نمی دونه کجاست. بقیع؟ مسجد النبی؟ یا .... ؟

هدایت الله: نمی دونم، چرا؟

من: میگم برات !

*

و آروم آروم رفتیم سمت چهارباغ و یه بارون خوبی هم شروع کرد بیاد. من چون گرما رو به سرما ترجیح میدم، همیشه کلاه و دستکش همراهم هست و استفاده می کنم. یکمی که زیر بارون راه رفتیم گفت بیا یکم تند تر بریم سمت ماشین. ( فهمیدم به خاطر اینکه داره خیس میشه میگه) منم کلاهم رو برداشتم و دادم بهش بذاره سرش و بعد با کلی اصرار قبول کرد. گذشت و گذشت تا جمعه صبح.

از قبل نقشه کشیده بودم که بریم گلستان شهدا و اونجا یکم قضایا رو براش باز کنم. توی راه یکم براش گفتم که قضیه ی این آدما چی بوده و از جنگ بین ایران و رژیم صدام براش توضیح دادم. وقتی رسیدیم بنده خدا کُپ کرد! از این همه آدمی که رفتن و این مملکت رو برای ما حفظ کردن. رفتیم سر خاک مدافعین حرم و از اونا براش گفتم. شهدای کشته شده در مراسم حج دهه شصت رو بهش نشون دادم. شهدای هواپیمای مسافربری رو بهش نشون دادم. حاج آقا رحیم ارباب رو با هم دیدیم و اون داستان معروف (کلیک) رو براش تعریف کردم. یوشع نبی رو بهش نشون دادم و خلاصه ... کم کم آماده اش کردم. توی گلستان شهدا یه سوله هست که بهش میگیم خیمه. مراسم ها اونجا برگزار میشه. از دور دیدم یه صداهایی از توش میاد. با خودم گفتم حتما روضه حضرت زهراس. بریم اونجا و با توسل به خود حضرت کم کم باب گفت و گو را باز کنیم. وقتی رفتیم دیدم مجلس مربوط به ترحیم یکی از شهدای هواپیمای اوکراینیه. یه پسر مذهبی درجه یک. اما مگه میشه ما مجلس ختم داشته باشیم روضه حضرت زهرا خونده نشه؟ رزقمون رو گرفتیم و پا شدیم اومدیم بیرون. به خود حضرت توسل کردم و تو دلم به شهید تورجی گفتم زبونم رو باز کنه.

من: اما سوالت !

هدایت الله: آره آره !


من: من فقط یه سری جمله و کلیدواژه بهت میگم، تو بعد خودت برو تحقیق کن. راجع به غدیر خم چیزی شنیدی؟

هدایت الله: نه.


من: پیامبر، علی ابن ابی طالب رو توی خیلی جاها به عنوان جانشین خودشون معرفی کرده بودن که بعد از پیامبر مدیریت جامعه رو به عهده بگیرن. یکی از کلیدواژه ها غدیر خم هست!

بعد که پیامبر فوت کردن، وقتی علی ابن ابیطالب مشغول کفن و دفن پیامبر بود، یه عده ای دور هم جمع شدن و اون رو کنار گذاشتن و یه نفر دیگه رو جایگزینش کردن !

هدایت الله: چه کسایی؟ کیو به جاش گذاشتن؟

من: اینو خودت برو سرچ کن.

بعد از اون، اونا اومدن دم خونه ی امام علی و بهش گفتن که باید از ما تبعیت کنی. اما اون قبول نکرد و گفت این منم که جانشین پیامبرم، و این شمایید که باید از من تبعیت کنید. اما اونا توجه نکردن و به خونه اش حمله کردن. حضرت زهرا رفتن پشت در تا با اونا صحبت کنن و بگن که اینجا خونه ی منه و نیاید داخل. اما اونا به زور وارد شدن و حضرت زهرا مجروح شد ... و از اون جراحت .... شهید شد.


* باورش نمی شد که همچین اتفاقی افتاده. چشماش چهارتا شده بود. هی میگفت چرا؟ چرا؟ آخه برای چی؟ کیا بودن اونا؟ اما هیچی نگفتم. گفتم خودت برو بگرد ببین کیا بودن و چرا این کار رو کردن.

با کلی سوال رهاش کردم.


از گلستان زدیم بیرون و رفتیم سمت مسجد جامع و مرقد علامه مجلسی.( دیگه این جاها رو نمیگم که خیلی طولانی تر میشه). در نهایت هم رفتیم خونه. توی خونه بردمش و کتابخونه ام رو بهش نشون دادم. این قسمت کتابای رمانه. این قسمت کتابای راجع به شهدا. اینجا مال امام حسینه. و اینجا مال حضرت زهرا. یه کتاب رو کشیدم بیرون و نشونش دادم. بهش گفتم حتما باید فارسی رو یاد بگیره تا اینو بدم بهش بخونه. کتاب "شهادت مادرم زهرا افسانه نیست" که کاملا بر اساس منابع اهل سنت هست. یکم موضوعات و سرفصل هاش رو با هم ورق زدیم. وقتی باردار بودن حضرت رو فهمید دوباره شاخ در آورد. و آتش زدن خونه رو ...

شب که با هم ایستادیم به نماز، گفت به جماعت بخونیم؟ گفتم بخونیم. گفت من برام فرقی نداره کی وایسه جلو. منم گفتم برای منم فرقی نداره. تو بایست. و ایستاد جلو. خونه ی پدر خانم بودیم. پیش نماز اون خونه معمولا منم :) اما این دفعه یه نماز جماعت دو نفره خوندیم. به امامت اونی که دستش رو موقع نماز خوندن می بنده و بعد از حمدش آمین میگه. بعد از نماز رفتم توی اتاق تا مخفیانه نمازم رو دوباره بخونم :) همسفر که تعجب کرده بود میگفت این چه کاری بود! نه به اون اقتدا کردنت، نه به این اعاده کردنت! چرا واقعا؟ منم خندیدم و گفتم همینطوری. و الله اکبر رو گفتم.


شب رفتیم مهمونی و آخر شب هم رسوندمش ترمینال و برگشت تهران. با کوله باری از لذت و سوال و عشق به حضرت زهرا.


خونه که بودیم بهش گفتم حیف که داری میری. ما سه شنبه توی خونه مون مراسم عزاداری داریم (و پرچمی که تازه خریده بودیم تا نصب کنیم رو بهش نشون دادم). حیف که نیست. دلم می خواست باشه. اما اون دیگه رزقش رو گرفت. هم از روضه ی حضرت زهرا. هم از سوال هایی که براش ایجاد شد.

الحمد لله.

الحمد لله.



*ببخشید که طولانی شد.

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان