۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

درد و مرهم (1 )

بسم الله الرحمن الرحیم


به ساعت که نگاه کردم 00:32 رو نشون می داد. سریع گوشی رو برداشتم و به باد صبا نگاه کردم. نوشته بود فلان ساعت و دقیقه تا اذان صبح و این یعنی نماز مغرب و عشام قضا شده بود. از ساعت 8 شب که نشستم پشت میز و یه بند مریض دیدم، هنوز هم مریضا پشت در تجمع کرده بودن و نسبت به شلوغی و معطلی شون اعتراض داشتن. توی دلم کلی به زمین و زمون و خودم بد و بیراه گفتم و کارای مریضو ادامه دادم. بیمارستان امین ظرفیتش تکمیل شده بود و مریضاشون سرازیر شده بودن سمت ما و اورژانس ما هم تقریبا داشت پر میشد. پس باید غربالگریم رو سخت تر میکردم تا برای مریضای بدحال احتمالی جا داشته باشیم. 

یکی از چالش های مهم کشیک دیشبم مربوط به همشهری های عزیز افغان بود. درآمد کم و عدم پوشش بیمه. انگار دلم میخواست همونجا جون بدم. مریضی که باید بره سی تی بده، چون میدونم هزینه ی صد و بیست تومنی سی تی براش سنگینه، باید به یه عکس ساده قفسه سینه اکتفا کنم و با کلی انا انزلنا چشمام رو ریز و درشت کنم که یه موقع تشخیص اشتباه ندم. که اگه کرونا نداشته باشه و دارو بدم طوری نیست. اما اگه داشته باشه و تشخیص ندم، میره توی خونه و جامعه و معلوم نیست چندتای دیگه هم آلوده بشن. دلم میخواست یه جیب پر پول داشتم تا بی دغدغه میگفتم بره سی تی و با صندوق هماهنگ میکردم که پول ازشون نگیره تا بعدا من حساب کنم.

مرد 60-70 ساله ی افغان همسرش رو آورده بود که با کرونای مثبت بستری بوده و سه روز پیش مرخص شده بود. الان دوباره با تب و تنگی نفس و دل درد اومده بود. نه میشد بستریش کرد. نه دلم میومد سرگردون بقیه ی بیمارستانش کنم چون به خاطر کرونا هیچ جای دیگه قبولش نمیکردن. نه به خاطر شرایط مالی اقدامات زیادی میتونستم براش بکنم. نه ... . مونده بودم چکار کنم. اتاقی که من هستم محل بستری مریضا نیست، یعنی اصلا وظیفه پزشک اسکرین نیست این کارا. مریض یا خوبه که سرپایی میره. یا بده که بستری دائم. میون حال نداریم. نهایتا یه امپول میزنن و میرن. اما بهش موقتا گفتم جلوی چشمم روی تخت بخوابه تا یکم تحت نظرش بگیرم. با شرمندگی ( از اینکه باید بدون بیمه داروها رو گرون تر بخره) براش حداقلِ سرم و امپول رو نوشتم تا ببینم وضعیتش چه فرقی میکنه. حدودای ساعت 1 که یکم بار مریضا کمتر شد یه سر بهش زدم اما کماکان ناله ها و دردش ادامه داشت. گفتم براش اکسیژن بذارن و یک ساعت بعدش دوباره براش امپول و سرم نوشتم و رفتم سراغ مریضا. حدودای  ساعت 3 دیگه مراجعه ها تک و توک شد و فرصت شد تا بهش سر بزنم. خدا رو شکر با داروهای اخری حالش بهتر شده بود و رفته بود تو حالت چُرت. از شوهرش پرسیدم شام خورده؟ که گفت نه. شامی که ساعت 8:30 برام اورده بودن و فرصت نشده بود بخورم رو دادم بهش. بیچاره چقدر خوشحال شد. منم رفتم چایی ای که پرستار ساعت 11 برام اورده بود رو خالی کردم و فقط شکلاتش رو خوردم. اونا هم کم کم رفتن و منم رفتم نمازم رو بخونم.

۱۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
آقای مهربان

لعنت به ما ایرانی ها؟

بسم الله الرحمن الرحیم


حدودا هفته پیش همین موقع بود. خیلی خیلی هول توی دلم بود. مسئولیت کار تحقیقاتی اصفهان با منه، مواد اولیه ی داروها تهیه شده بود و همه چیز اماده اجرا، اما خیلی هول داشتم. حس میکردم کاملا دست تنهام و همه ی کارها رو باید خودم یک تنه انجام بدم. جدنعزا گرفته بودم. یه سری کارها مثل حضور توی بیمارستان و ویزیت مریض رو هم به هرکسی نمیشد سپرد. گفتم بذار یکم با امیرسجاد حرف ب نم ببینم چی میشه. بهش جریان و گفتم تا فقط یکم تخلیه بشم حداقل! حرفامو شنید و یکم سعی کرد آرومم کنه. و گفت به چندنفر میگه ببینه چی میشه. چند ساعت بعد زنگ زد و گفت که یه پیام توی این کانال های گروه های جهادی فرستاده و شرایط رو گفته. و تلفن پشت تلفن! که میخوان بیان کمک! شاید به 12 ساعت نکشیده بود که من که لَنگ دو سه نفر بودم، الان 20 نفر بهم اعلام امادگی کرده بودن! تا جایی که به امیرسجاد گفتم لامصب بسه دیگه من اینا رو چیکارشون کنم انقدر زنگ میزنن! و امیرسجاد هم مجبور شد چند ساعتی گوشیش رو خاموش کنه بلکه از زنگ داوطلب ها نجات پیدا کنه!

ما ایرانی ها خیلی بدبختیم؛ نه؟

لعنت به ما ایرانی ها؛ نه؟

ما خیلی حقیریم؛ نه؟


و قالت الیهود ید الله مغلوله. غلت ایدیهم و لعنوا بما قالوا بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء ...


مگه میشه درخت با برکتی که ریشه اش رسول اکرم، تنه اش امیرالمومنین و شاخه هاش ائمه ی معصومین باشن، برگ هاش که شیعیان اونان انقدر خوشگل نباشن و خوشگل رفتار نکنن؟ نه، اصلا میشه چیز دیگه ای ازشون انتظار داشت؟(1)


یه سوالی هم دارم؛ مثلا ما که یه هیات سید رضا داریم و عصرانه و آب هویج و ... برای کادر درمان آماده میکنن، خارجی ها هیات سینه زنان حضرت عیسی وابسته به کلیسای سِینت ماری دارن که این کارا رو براشون انجام میده؟



*


اما الان واقعا دارم حرص میخورم. بالاخره بعد از یک ماه و نیم هماهنگی های اجرای طرح انجام شد، دارو ها تهیه شد، هزینه ها انجام شد. برای چی؟ برای بیماریابی و درمان. اما الان چی شده؟ تعداد مراجعه ی مریض های کرونایی خیلی خیلی کم شده. من از این بابت خیلی خوشحالم که تعداد اومده پایین، اما با این بودجه ای که از بیت المال الان تازه در اختیار من قرار گرفته چیکار کنم؟ خدااا ......


*


همسفر دیشب خیلی دلش گرفته بود. کلی تو واتساپ درد و دل کرد. آخرش با یه "گوگولی مگولی" گفتن ساده ی من گل خندش شکفت.

خانما موجودات عجیبی ان.

خیلی عجیب.

آخر حرف هامون که شب بخیر گفتیم، پیش دستی کرد و حرف همیشگی منو اون زد:" خواب منو ببینی"

من میتونستم بندازم توی شوخی و بگم : خدانکنه، آدم قحط بود؟

یا مثلا بگم: اوه اوه اوه خدا رحم کنه

یا هر چیز دیگه

اما خدا به دلم انداخت و گفتم: ایشالا، از خدامه.

میشد بزنم تو ذوقش، نمیشد؟

اما میدونم همین یه جمله ای که تغییردادم انچنان قندی توی دلش آب کرد که شیرینی اش کلی براش می مونه.

خدا لطف کرد.

ما ادما میتونیم راحت همو خوشحال کنیم؛ نمیتونیم؟



(1) کلام امام صادق علیه السلام ذیل آیات 24 و 25 سوره ابراهیم

۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان

ارباب حاجتیم

بسم الله الرحمن الرحیم


(1) یه بار یکی از اساتید اطفال داشت تعریف میکرد، می گفت بعضی دکترها که هر روز تا آخر شب مریض می بینین، پس کی به خانواده شون می رسن؟ کی پول هاشون رو خرج می کنن و ... . می گفت خودش تا عصر مثلا بیشتر نمی مونه. در عوض زودتر میره خونه تا با خانمش حرف بزنه و با بچه اش بازی کنه. با کلی ذوق اومدم خونه و برای همسفر تعریف کردم و گفتم منم همینطوری دلم میخواد باشم. خودم رو غرق کار نکنم. به خانواده برسم. به تو. به بچه هامون ( حانیه اون موقع هنوز نبودش). به مامان بابا ...


(2) هر از گاهی که بابا گله می کردن که چرا کم میریم اونجا و کم سر می زنیم بهشون، ما می گفتیم که کار و دانشگاه و ... . اما یه جایی رسید که انگار خودم هم حس می کردم دارم کم میذارم. مخصوصا از بعد از بیماری مامان این حس درونم تشدید شد. انگار یه چیزی توی وجودم وول می خورد و هی میگفت دیدی به مامان و بابات کم محلی کردی؟


اما الان ...

از وقتی دانشگاه تعطیل شد و ما اومدیم اصفهان، اول رفتم تو فکر همکاری با 3113 که به خاطر شرایط مامان، من توی بیمارستان حضور پیدا نکنم. اما بعد که یک طرح تحقیقاتی درمانی روی کرونا رو شروع کردیم و اوضاع سیستم درمانی شدت گرفت، حقیقتا دیگه نتونستم صبر کنم. و کشیک ها شروع شد ...

منی که این همه سال درس خوندم که الان پزشک باشم؛

منی که این همه از بیت المال برای تحصیلم خرج شده تا اونجایی که کشورم بهم نیاز داره بیام توی گود؛

منی که نمی تونستم بشینم و فقط نظاره گر باشم که سیستم درمانی زیر بار کشیک های مختلف و جاهای خالی باقی مونده داره زجر میکشه؛

چطوری می نشستم توی خونه، صبح ها کره عسل با خانم میخوردم و با حانیه بازی می کردم و پا روی پا می انداختم و جلوی تلوزیون تخمه می شکستم؟

و کشیک ها شروع شد ...


اون روزی که اولین کشیکم بود، قبلش رفتیم خونه ی بابا اینا. در حد بیست دقیقه نشستیم و زود بلند شدیم. مامان به خاطر داروهاشون تحمل سر و صدا و جمع رو خیلی ندارن. به خاطر کرونا هم خیلی نمی خواستیم بمونیم اونجا. موقع خروج بهشون گفتم ممکنه مدتی نتونیم بیایم اینجا ... برای حفاظت بیشتر، همسفر و حانیه رو گذاشتم منزل پدرخانم ... و تنها اومدم خونه. خونه ای که بدون همسفر و حانیه دیگه به خونه شبیه نبود. انگار یه گرد خاکستری پاشیده بودن همه جای خونه. هیچ نوری نبود. خودم رو با کارها و کتاب و تلوزیون سرگرم می کردم ( و می کنم). روزها در حد نیم ساعت می رفتم ( و میرم) در خونه پدرخانم تا همسفر و حانیه رو ببینم. بعضی روزها که کشیکم فاصله دار میشد، بعد از ضدعفونی کردن خونه چند روز می آوردمشون خونه. اما چاره چی بود. دوباره کشیک ... دوباره جدایی ...


کار تحقیقاتی مون هم از این هفته تقریبا کارهای اجراییش شروع شد. اصل طرح مال تهرانه اما قراره چند مرکزی اجرا بشه و مسئولیت اجرای اصفهانش با منه. و این هفته شلوغی سرم بیش از پیش شد.

به همسفر که سر زدم، صحبتای اون روزم رو بهم یادآوری کرد. گفت چی کار داری می کنی با خودت؟

+ همسفر خدا رو شکر خیلی این چند وقت باهام همراه بود. خیلی اذیت شد. خدا خیرش بده. خیلی تحمل کرد. و میکنه. اگه اون نبود. اگه تحمل هاش نبود... خدا می دونه.


امروز از صبح دنبال کارای داروهای طرح بودم و بعد بیمارستان و پیگیری مجدد دارو ها و ... . به همسفر قول داده بودم حدودای ساعت 1 برم ببینمش. خدا لطف کرد و کارها طوری پیش رفت که بدقول نشدم. زنگ زدم و رفتم داخل. منزل پدر خانم رو اول که وارد میشیم، راه پله اس که میخوره به طبقه دوم (منزلشون). این چند وقته این راه پله شده محل دیدار منو همسفر. گهگاهی هم حانیه. با رعایت فاصله ی ایمنی. امروز ظهر که رفتم، همسفر حانیه رو هم آورد. معمولا بیشتر از 5 دقیقه نمیشه که حانیه بمونه. هی دست و پا می زنه و میخواد بیاد بغل من یا اینکه شیطونی کنه. که منجر به خستگی همسفر و انتقال حانیه به خونه میشه. امروز بعد از اینکه حانیه رو گذاشت بالا، یه نگاهی بهم کرد و گفت از چشمام داره داد میزنه که خواب خوبی ندارم. گفت دیشب چقدر خوابیدی؟ گفتم هیچی. کارهای قبل از اجرا بیدارم نگه داشت. گفت بعد ناهار برو بخواب. گفتم عصر دوباره باید برم بیمارستان. 

چشم هام یاری نکرد که ازش پنهان کنم. ناهار رو خوردم و اومدم بیرون. شب بعد از بیمارستان باید می رفتم دنبال داروها. نزدیک خونه ی بابا اینا بود. گفتم یه تیر و دو نشون. مامان اینا رو هم می بینم.

رفتم خونه شون و توی راهرو روی جاکفشی نشستم. مامان و بابا رو در حد 10 دقیقه دیدم.

مامان خیلی خوشحال شد. خیلی. خیلی. ازشون که جدا شدم توی آسانسور کلی به خودم فحش دادم که وقتی من می تونم با این ده دقیقه ها انقدر مامان رو خوشحال کنم، چرا دریغ می کنم؟


خاله ها و عمو مجید تو یه هفته ی اخیر بهم زنگ زدن یا پیام دادن. که یه هفته بیمارستان رو تعطیل کن و برو پیش مامانت. به تو خیلی احتیاج داره. تو که میدونی از وجود و حضور تو بیشتر از هر کس دیگه ای روحیه میگیره. الان هم با شرایط فعلیش خیلی به روحیه نیاز داره. دریغ نکن.

اما من ...

نمیتونم مامان رو اینطوری ببینم.

عجز و ضعف مامان رو نمیتونم ببینم.

پریشب که آمپول شون رو زدم و با درد از روی تخت اومدن پایین، به چهره شون که نگاه کردم خبری از اون مامان پر انرژی همیشه نبود. به چهره که از درد و تهوع و ضعف مچاله شده بود توی خودش و میخواست با یه لبخند ظاهری بگه همه چی خوبه تا یه وقت بقیه نگران نشن.

دلم میخواست جون بدم.

جون بدم ولی مامان خوب بشه.


من موندم و هزار بند و طنابی که به قلبم وصل شده و هر کدوم از یه طرف داره منو میکشه. به همسفر که پیام ها رو بهم منتقل می کرد و گله میکرد که چرا بقیه انقدر هی میگن برین پیش مامان،  گفتم هرکی بهت گفت بگو تا جایی که بتونیم میریم. اما مامان های دیگه ای هم هستن که نیاز دارن خوب شن و کلی آدم دیگه خوشحال بشن. مامان من با بقیه چه فرقی می کنه؟ :(


+ خدا رو شکر می کنم بابت وجود همسفر. اگه همراهی های اون نبود ... اگه تحمل هاش نبود ... خدا می دونه.


خدایا اطمینان قلبی فقط با یاد تو امکان پذیره. وگرنه هزارتا یوگا و مدیتیشن و انرژی تراپی و کوفت درمانی مگه می تونن به پای یه زیارت عاشورا برسن؟

خدایا من این حال تشتت ام به خاطر دوری از ذکر توئه.

خدایا ماه شعبان رفت و من به بهانه ی گلودرد های گاهگاهی که شاید کرونا باشه و نباشه و باید یه چیزایی می خوردم، خیلی روزهاش رو نشد روزه بگیرم. خدایا من نیت اش رو کردم. ولی نشد بگیرم.

چی دارم میگم اینجا؟ ...


یه بار یکی از مریض ها که یه آقای سید بود، بعد که ویزیتش کردم و گفتم کرونا داری ولی نمیخواد بستری بشی و شروع کردم به آروم کردن و امید دادن بهش، کلی دعا کرد. دعا که داشت میکرد گریه اش گرفته بود. دعا کرد که همونطور که من امیدوارش کردم خدا امیدوارم کنه. نتونستم خودم رو کنترل کنم. بیرون که رفت اشک منم در اومد. چقدر اون لحظه دلم میخواست مامان رو بغل کنم و دست و پاشون رو ببوسم.


عنوان از حضرت حافظ

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

از بنگلادش تا پاکستان بعد هم تا آمریکا(3): محمد

بسم الله الرحمن الرحیم

(این قسمت خیلی جذاب نیست، حالا نیست قسمت های قبلی خیلی جذاب بود! )


با امیرسجاد که از مسجد اومدیم بیرون، چند قدمی رو رفتیم تا ماشین. قرار بود اون شب یه دیداری با داداش علی داشته باشم که البته آخرش هم میسر نشد. کوچه های پیچ در پیچ رو رفتیم و از مسجد دور شدیم، چون داداش ما دلش نمیخواس ماشینو جایی پارک کنه که مزاحم مورچه ای، گربه ای چیزی باشه! [ ولمون کن :) ] گفت کجا برم؟ گفتم من امشب آزادم. یه قرار دیگه داشتم که کنسل شد. گفت بریم پیش محمد حسین؟ دانشگاهه. (آخه ساعت 9 شب موقع تو آزمایشگاه موندنه انصافا؟ ) گفتم بریم. از خیابان شریف واقفی گاز کشان رفتیم تا هزارجریب و دم در دانشگاه. یکم منتظر موندیم تا محمد حسین اومد (شاید هم از قبل دم در وایساده بود ). اما تنها نبود. یکی از دوستاش هم باهاش بود. سلام علیکی کردیم و از فرط بیکاری دوست محمد حسین رو به زور سوار ماشین کردیم تا برسونیمش خونه شون. تو راه یکم از طرح هایی که توی ذهنم دارم گفتم و یکم چکش کاریش کرد. بعد هم اون گفت که داره کاراش رو میکنه که بپره بره. بره پرواز یاد بگیره و برگرده. کجا؟ اپلای کرده بود برای آمریکا.  یه پسر جوون که تازه از داروسازی فارغ‌التحصیل شده و دنبال ادامه تحصیله. (قصد ازدواج هم نداره فعلا :) البته نمیدونم ).ماها که حرف میزدیم امیرسجاد هم طبق معمول خوش مزه شده بود و مزّه پراکنی میکرد. خلاصه رفتیم تا سپاهان شهر، محمد رو گذاشتیم خونه شون و برگشتیم. بعد هم اونا منو گذاشتن توی ایستگاه اتوبوس و رفتن.

راستی. ادرس سایت شخصیش رو هم محمد بهم داد. ایناهاش(کلیک )


تموم شد :-\


+ این قضیه مال سه چهار ماه پیشه. زودتر گفتم که نیاید بگید در خانه بمانیییم :))))

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
آقای مهربان

3113 کرونایی

بسم الله الرحمن الرحیم



چی بخوریم چی نخوریم؟

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟

- برای پیشگیری چکار باید بکنیم؟

+ در کنار رعایت نکات بهداشتی (که جلوتر میگم)، از این فایل(کلیک) هم که یک سری از توصیه های طب سنتی هست، می تونید استفاده کنید.


داشتن علائم بیماری:

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟

- سرفه میکنم و یکمی هم گلوم درد می کنه


+ چند سالتونه؟*

+ بیماری زمینه ای خاصی هم دارید؟*

+ تنگی نفس دارید؟*

+ اطرافتون کسی بوده که براش تشخیص قطعی کرونا داده باشن؟*


+ سرفه دارید؟

+ تب و لرز دارید؟ درجه دارید توی خونه؟

+ سردرد و سرگیجه؟

+ بدن درد؟

+ حالت تهوع، اسهال یا استفراغ؟



اول خواستم این پست رو هم سوال جوابی بنویسم، اما دیدم حس اش نیست و خیلی طولانی میشه :) در نتیجه پاسخ های بقیه رو گذاشتم به عهده خودتون!


اون چهار تای اول که * دار کردم، مهم ترن:

سن بالای 50 سال

بیماری خاصی مثل فشار خون، دیابت، قلبی عروقی، تنفسی، چاقی مفرط، سابقه سرطان، مصرف داروهای خاص

تنگی نفس

ارتباط نزدیک (هم خانگی) با یک فردی که کروناش قطعی شده ( نه این که فقط یه سری علائم سرماخوردگی داشته و خوب شده ها )


(1) اگه یکی از بالایی ها با حداقل یکی از پایینی ها همراه بود، حتما به بررسی بیشتر نیازه و باید به یکی از مراکز بررسی کرونا مراجعه بشه.

(2) اگه فقط یکی از پایینی ها بود هیچ کار خاصی نمیخواد

(3) اگه چندتا از پایینی ها بود به یک پزشک عمومی کلینیک های سطح شهر مراجعه بکنید.



رعایت بهداشت:

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟

- من فقط یکم سرفه دارم

+ اگر سرفه یا هر علامتی داشتید، یا اینکه به پزشکی مراجعه کردید و قرار شد دوره ی بیماری رو توی خونه بگذرونید، نیازه که نکات مهمی رو رعایت بکنید:
استفاده ی فرد "بیمار" از ماسک توی خونه ( بقیه نیاز نیست)
محل خوابش جدا باشه
ظرف غذاش جدا شسته بشه
رفت و آمدش توی خونه ( سالن و اینا) تا جایی که بشه محدود بشه
در و پنجره ها باز باشه و تهویه ی خونه به خوبی انجام بشه
فاصله ی 2 متری با افراد خانواده رعایت بشه
شست و شوی دست ها توی همه ی اعضای خانواده به خوبی انجام بشه ( چیزی که مهمه اینه دست ها با دهان و چشم و بینی تماس پیدا نکنه، یا اینکه قبلش خوب شسته شده باشه. یعنی با آب و صابون در حد 20 ثانیه شسته بشه. برای یاد دادن به بچه ها می تونید بگید دعا فرج (1 بار) یا صلوات (6بار) بخونن و دست هاشون رو بشورن، تقریبا همون 20 ثانیه میشه) الکل و اینام نیاز نیست. اب و صابون کفایت می کنه


ضدعفون کردن اطراف

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چه کمکی می تونم بهتون بکنم؟

- من یک فرد جوان هستم بدون سابقه هیچ بیماری خاصی اما دو روزه تنگی نفس گرفتم

+ چیزی که خیلی مهمه اینه که خود مواد ضد عفونی کننده می تونن باعث ایجاد تنگی نفس و سرفه بشن. مخصوصا وایتکس ! برای تمیز کردن سطوحی مثل کابینت و دسته در و این ها، باید به نسبت 1 به 99 محلول وایتکس درست بشه. سر راستش اینه: توی یه بطری یک و نیم لیتری آب، سه تا دری وایتکس بریزید کفایت می کنه. بعد محتویات بطری رو توی اسپری بریزید و ازش استفاده کنید.
پس اگه الکل پیدا نکردید اتفاق خاصی هم نمی افته! چون دست ها رو می شه با صابون شست و سطوح رو هم با وایتکس رقیق شده.

+ میوه و سبزیجات رو هم توی سینک پر از آب چند قطره مایع ظرف شویی بریزید در حدی که کف کنه. 5 دقیقه میوه و سبزی داخلش بمونه کافیه. بعدش حتما آب بکشید که مایع ظرف شویی نخورید :)

+ اما نان !
نان رو هرجوری که دوست دارید بخرید و کثیفِ کثیف بیارید خونه ! فقط تا رسیدید خونه، یه پلاستیک تمیز آماده از قبل داشته باشید. نون ها رو بذارید داخلش و بذارید داخل فریزر. هر نوبت که خواستید غذا بخورید، به اندازه ی مورد نیازتون ( برای این که خشک نشه) روی اجاق گاز گرم کنید و با خیال راحت میل کنید :)

+ لباس های بیرون رو هم به یه چوب لباسی جدا آویزون کنید، نیاز نیست هر روز بشورید. فقط با لباس های منزل تماس نداشته باشن.



اگه هم سوالی داشتید که من می تونستم کمکی بکنم، دریغ نمی کنم
۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
آقای مهربان