بسم الله الرحمن الرحیم
خوبیِ آدمایی که یکم از لحاظ ذهنی با ما متفاوتن می دونین چیه؟ این که خیلی راحت و رو راست حرف دلشون رو می زنن.
بعد از کشیک بیمارستان، صبح ساعت 6 دیگه آف بودم. خواستم برم خونه یادم افتاد دوشنبس. فرهاد یه بار دوشنبه منو برده بود یه جا روضه (صبح) و به این امید که هر هفته هست راه افتادم برم صبحانه مو اونجا بخورم :)
رفتم و دیدم که بـــــله. خیابونِ شلوغ نشون از برپاییِ مجلس داره. خلاصه ماشین رو پارک کردم و رفتم. یه خونه ی قدیمی توی یکی از محله های سنتیِ شهر. از اونا که دورتادورِ حیاطش اتاق داره و یه حوض وسطش. بدو ورود یه بشقاب حلیم گندم گرفتم و رفتم ببینم کجا بشینم. رفتم توی یکی از اتاق های پشتی و از پشتِ سر منبر سر در آوردم و خلاصه نشستم وَرِ دلِ حاج آقا :)
موقعیت آدمای اطرافم رو اگه بخوام توصیف کنم، روبروم سمت راست یه حاج اقای سیدِ بزرگوار نشسته بودن و تکیه داده بودن به متکا، سمت راستشون یه مرد حدود 60 ساله(توی حرفام اسمش رو میذارم حاجی) و کنار اون هم شیشه ی درِ اتاق بود که با منبر یه زاویه ی 45 درجه می ساخت. یه جوری که ما از توی اتاق نیمرخ سخنران رو میدیدیم.
روبروم سمت چپ هم یه جای خالی برای یه نفر دیگه بود و جلوش هم که دوباره شیشه ی درِ اتاق.
یکی دو لقمه خوردم که متوجه شدم از پشت سر یه نفر داره میاد جلو. از مدل حرف زدن و ایناش معلوم بود که یکمی از لحاظ ذهنی با ما فرق داره. نه اینکه بگم مثلا عقب افتاده بود، اما از اینایی بود که آدم یهو کنار خیابون میبینه و الکی می خندن و خیلی با آدم گرم میگیرن و ... . مث بقیه نبود خلاصه. اومد و همون جای خالیِ جلوم نشست.(توی حرفام اسمش رو میذارم عزیز)
سخنران آخرای سخنرانیش بود و نیمچه روضه ای خوند و پاشد رفت و نفر بعدی اومد. تا نشست روی منبر به جمع سلام کرد. اون مرده که دم شیشه نشسته بود (جلو سمت راست) زیر زبونی یه علیکمی به حاج اقا گفت. بعد این بنده خدا (عزیز) در اومد یه تشری به حاجی زد که: وقتی یه نفر سلام می کنه باید بگی "سلام علیکم". حاجی هم انگار که بهش برخورده باشه زیر لب یه غر و لندی کرد که من خودم تا و رحمت الله اش رو بلدم و تو نمیخواد به من یاد بدی.
سخنران صحبت هاش حول محور امام رضا بود و داشت میگفت که چرا حضرت که باید توی "مرو" باشن، مدفن شون توی "خراسان" هست. قبلش از جمعیت سؤال پرسید: می دونید "مرو" کجاس؟ هیچکس چیزی نگفت. دوباره سؤالش رو تکرار کرد. عزیز هم در اومد گفت:"سرِ جاشه". اما سخنران نفهمید. دوباره به شکل دیگه ای سوالش رو مطرح کرد و از بین این جمعیت فقط صدای یه نفر بلند شد که:"سرِ جاشه" و اون کسی نبود جز عزیز :)
حاج اقا که دید انگار یه نفر داره جواب سوالش رو میده سرش رو برگردوند سمت ما و حالا داشتیم صورتش رو به صورت رخِ کامل می دیدیم. توجه و نگاهش رو برد سمت عزیز که یعنی یه بار دیگه بگو متوجه نشدم چی گفتی. عزیز هم نه گذاشت و نه برداشت با صدای بلند گفت"سرِ جاشه" !
سخنران انگار که دست و پاشو گم کرد و نمیدونست حالا این وسط چی باید جواب بده، چند ثانیه مکث کرد و بعد سرش رو برگردوند و خودش گفت توی تاجیکستانه :) و صحبتاش رو ادامه داد و از فضیلت زیارت امام رضا گفت و اینکه نیاز نیست حتما بریم یه هفته اونجا بیتوته کنیم.
از فلان عالم گفت که شب جمعه از قم سوار اتوبوس می شده، صبح جمعه می رسیده مشهد و چند ساعت زیارت می کرده و عصر دوباره راه می افتاده سمت قم و صبح شنبه کلاسش بر قرار بوده.
اینو که گفت حاجی با آب و تاب به بغل دستیش گفت: من یه رفیقی دارم هر شب جمعه با هواپیما میره مشهد زیارت. هر شبِ جمعه !
بعد دوباره عزیز به حرف در اومد که" رفیقت میره، به تو چه !" و انگار که بخواد مطمئن بشه از این که حاجی حرفش رو شنیده هی تکرار میکرد که "رفیقت میره، به تو چه ! "
صحبتای سخنران تموم شد مداح رفت بالا و از امام جواد خوند و جگرمون رو سوزوند. تموم که شد منم حلیم رو تموم کردم و اومدم سمتِ خونه که برسم به همسفر و حانیه :)