دری به آسمان

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بعضی موقع ها بعضی دعاها عجیب میچسبن.

مثل زیارت جامعه کبیره ی حرم امام رضا.

 

بشینی و ببینی امامِ هادی عجب گوهر گرانبهایی رو برامون امانت گذاشتن.

بخونی و ببینی که قرآن و عترت چطور توی فرازهای این دعا چفتِ هم شدن، اونجاهایی که میگه

و ایاب الخلق الیکم ...

و اشرقت الارض بنورکم ...

 

توی قرآن مگه اینا منتسب به خدا نبود؟

الله اکبر!

 

بخونی و ببینی فرازهاش توی قران چطوری اومدن و اهل بیت عجب مخلوقاتی ان. تفاوتشون هم با خدا عجیبه. فقط در خلق. اونجایی که توی دعای "توقیع ناحیه مقدسه در ماه رجب" میگه "لا فرق بینک و بینها الا انهم عبادک و خلقک" 

چه تصوری داریم واقعا ازشون؟

الله اکبر من ان یوصف!

 

+برای دعای منتخب

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
آقای مهربان

سگِ غضب

بسم الله الرحمن الرحیم

 

توی اورژانس مریض ها بر اساس وخامت حالشون چند دسته میشن.
ما یه اورژانس شماره یک داریم که بهش احیا هم میگیم و مریض های خیلی بدحال بدو ورود میان اونجا.

 

یه اقای موتور سواری رو اوردن اورژانس یک که تصادف کرده بود و نیاز به اقداماتِ سریع اساسی داشت.
برای اینکه اینجور جاها همراه ها توی دست و پا نباشن، ورود همراه به بعضی بخش ها (مثل احیا، icu و ...) ممنوعه.
یه دختر خانم جوون حدودا 25 ساله همراهِ این اقای 40 ساله بود و موقع کارای ما وایساده بود و ریزریز گریه میکرد.
پرستار چند بار تذکر داد بهش که بره بیرون اما اعتنا نکرد. اخرش پرستار یه تشری زد و اونم با ناراحتی و غرغرکنان که مگه من اینجا جای کیو گرفتم؟ رفت بیرون.
اما دقایقی نگذشت که دوباره اومد داخل :) و این دفعه یه اقای 30 ساله ی فربه هم همراهش اومد تو.
پرستار - که یه اقای سن دارِ جا افتاده بود- خواهش کرد که برن بیرون. و نرفتن. و دوباره همون داستان. با این تفاوت که این دفعه همراهِ مریض که اقا بود شروع کرد جر و بحث لفظی و خلاصه کار بالا گرفت و گلاویز شدن.
یکم کتک نثار هم کردن تا جداشون کردیم و همراها رو خیلی محترمانه انداختیمشون بیرون.
چشمتون روز بد نبینه! هنوز در رو نبسته بودیم که یه دفعه 6-7 تا زن و مرد ریختن تو  و حمله کردن سمت اون پرستار و با هرچی تونستن زدنش.
رفتم یه اقایی رو جلوشو بگیرم، یه کمپوت اناناس دستش بود. فک کردم میخواد بره بقیه رو جدا کنه. اما تا رفت جلو انچنان با قوطی کوبید تو صورت اون پرستار که ...


حراست هم که مثل پلیسای توی فیلما تا همه چی تموم شد اومد :)


اما چیزی که برام جالب بود، چهره های اون آدما بود موقعی که داشتن حمله میکردن.
عصبانیتِ محض. بدون این که بدونن چه اتفاقی افتاده و چی بین پرستار و اون پسر جوون رد و بدل شده و مقصر کی بوده. فقط اومده بودن که از "هم قبیله ای" شون دفاع کنن. بدون دیدن حق. حق.
چشم ها قرمز.
دندون ها به هم فشرده.
غرش.
حمله وری.

 

من کجای زندگیم سگِ غضبِ وجودم بیدار میشه و حمله ور میشم؟
من کجا قوه ی عقلم تحت الشعاع قرار میگیره و همه ارزش هام رو زیر پام میذارم؟
سگِ غضبم؟ یا شهوتم؟ یا حتی حسدم یا بقیه شون.
کاش قبل اینکه خاک بشیم، از این چیزا پاک بشیم.

 

+سگِ غضبِ مرحوم نراقی(کلیک)

 

پ ن: پرستار هم نباید تو اون شرایط جر و بحث میکرد، بالاخره همراه مریض شرایط روحی خوبی نداره و بسیار حساس و تحریک پذیره

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
آقای مهربان

سخت چیست سخت تر چیست

بسم الله الرحمن الرحیم


خدا این آخرین کشیکا رو هم بخیر بگذرونه!

له شدیم تو این ادمیت 😥

فکرشو نمیکردم کشیکای جراحی انقدر سنگین باشه


یه موقع هست ادم خودشو برای یه چیز سخت اماده میکنه و میدونه که جلو پاش یه کار سخته

یه موقع دیگه هم به فکر این که زمین صافه پاشو که میذاره و یهو زیر پاش خالی میشه میفهمه چاله بود! بی هوا !


درود خدا بر او فرمود "سخت قبر است و سخت تر دستِ خالیِ در قبر"

آه من قلت الزاد و طول الطریق ...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
آقای مهربان

عزیز و حاجی

بسم الله الرحمن الرحیم


خوبیِ آدمایی که یکم از لحاظ ذهنی با ما متفاوتن می دونین چیه؟ این که خیلی راحت و رو راست حرف دلشون رو می زنن.


بعد از کشیک بیمارستان، صبح ساعت 6 دیگه آف بودم. خواستم برم خونه یادم افتاد دوشنبس. فرهاد یه بار دوشنبه منو برده بود یه جا روضه (صبح) و به این امید که هر هفته هست راه افتادم برم صبحانه مو اونجا بخورم :)

رفتم و دیدم که بـــــله. خیابونِ شلوغ نشون از برپاییِ مجلس داره. خلاصه ماشین رو پارک کردم و رفتم. یه خونه ی قدیمی توی یکی از محله های سنتیِ شهر. از اونا که دورتادورِ حیاطش اتاق داره و یه حوض وسطش. بدو ورود یه بشقاب حلیم گندم گرفتم و رفتم ببینم کجا بشینم. رفتم توی یکی از اتاق های پشتی و از پشتِ سر منبر سر در آوردم و خلاصه نشستم وَرِ دلِ حاج آقا :)

موقعیت آدمای اطرافم رو اگه بخوام توصیف کنم، روبروم سمت راست یه حاج اقای سیدِ بزرگوار نشسته بودن و تکیه داده بودن به متکا، سمت راستشون یه مرد حدود 60 ساله(توی حرفام اسمش رو میذارم حاجی) و کنار اون هم شیشه ی درِ اتاق بود که با منبر یه زاویه ی 45 درجه می ساخت. یه جوری که ما از توی اتاق نیمرخ سخنران رو میدیدیم.

روبروم سمت چپ هم یه جای خالی برای یه نفر دیگه بود و جلوش هم که دوباره شیشه ی درِ اتاق.

یکی دو لقمه خوردم که متوجه شدم از پشت سر یه نفر داره میاد جلو. از مدل حرف زدن و ایناش معلوم بود که یکمی از لحاظ ذهنی با ما فرق داره. نه اینکه بگم مثلا عقب افتاده بود، اما از اینایی بود که آدم یهو کنار خیابون میبینه و الکی می خندن و خیلی با آدم گرم میگیرن و ... . مث بقیه نبود خلاصه. اومد و همون جای خالیِ جلوم نشست.(توی حرفام اسمش رو میذارم عزیز)

سخنران آخرای سخنرانیش بود و نیمچه روضه ای خوند و پاشد رفت و نفر بعدی اومد. تا نشست روی منبر به جمع سلام کرد. اون مرده که دم شیشه نشسته بود (جلو سمت راست) زیر زبونی یه علیکمی به حاج اقا گفت. بعد این بنده خدا (عزیز) در اومد یه تشری به حاجی زد که: وقتی یه نفر سلام می کنه باید بگی "سلام علیکم". حاجی هم انگار که بهش برخورده باشه زیر لب یه غر و لندی کرد که من خودم تا و رحمت الله اش رو بلدم و تو نمیخواد به من یاد بدی.

سخنران صحبت هاش حول محور امام رضا بود و داشت میگفت که چرا حضرت که باید توی "مرو" باشن، مدفن شون توی "خراسان" هست. قبلش از جمعیت سؤال پرسید: می دونید "مرو" کجاس؟ هیچکس چیزی نگفت. دوباره سؤالش رو تکرار کرد. عزیز هم در اومد گفت:"سرِ جاشه". اما سخنران نفهمید. دوباره به شکل دیگه ای سوالش رو مطرح کرد و از بین این جمعیت فقط صدای یه نفر بلند شد که:"سرِ جاشه" و اون کسی نبود جز عزیز :)

حاج اقا که دید انگار یه نفر داره جواب سوالش رو میده سرش رو برگردوند سمت ما و حالا داشتیم صورتش رو به صورت رخِ کامل می دیدیم. توجه و نگاهش رو برد سمت عزیز که یعنی یه بار دیگه بگو متوجه نشدم چی گفتی. عزیز هم نه گذاشت و نه برداشت با صدای بلند گفت"سرِ جاشه" !

سخنران انگار که دست و پاشو گم کرد و نمیدونست حالا این وسط چی باید جواب بده، چند ثانیه مکث کرد و بعد سرش رو برگردوند و خودش گفت توی تاجیکستانه :) و صحبتاش رو ادامه داد و از فضیلت زیارت امام رضا گفت و اینکه نیاز نیست حتما بریم یه هفته اونجا بیتوته کنیم.

از فلان عالم گفت که شب جمعه از قم سوار اتوبوس می شده، صبح جمعه می رسیده مشهد و چند ساعت زیارت می کرده و عصر دوباره راه می افتاده سمت قم و صبح شنبه کلاسش بر قرار بوده.

اینو که گفت حاجی با آب و تاب به بغل دستیش گفت: من یه رفیقی دارم هر شب جمعه با هواپیما میره مشهد زیارت. هر شبِ جمعه !

بعد دوباره عزیز به حرف در اومد که" رفیقت میره، به تو چه !" و انگار که بخواد مطمئن بشه از این که حاجی حرفش رو شنیده هی تکرار میکرد که "رفیقت میره، به تو چه ! "

صحبتای سخنران تموم شد مداح رفت بالا و از امام جواد خوند و جگرمون رو سوزوند. تموم که شد منم حلیم رو تموم کردم و اومدم سمتِ خونه که برسم به همسفر و حانیه :)


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
آقای مهربان

مهاجرت

بسم الله الرحمن الرحیم


انقریبه که مهاجرت کنم.

از بلاگفا(کلیک) به اینجا :)

این ابزار مهاجرت چقدر اذیت میکنه؟ هی میگه خطای احراز هویت !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
آقای مهربان