بسم الله الرحمن الرحیم
آخیش! بالاخره گفتم.
بعد از اون مدتی که نوشتن رو توی بلاگفا رها کردم - و نمیدونم چی شد که رها کردم - دوباره اواخر بهمن پارسال بعد از حدود 4 سال دوری دوباره برگشتم - و نمیدونم چی شد که برگشتم - و نوشتن رو از سر گرفتم.
اوایل که عقد بودیم به همسفر گفتم که وبلاگ دارم و یه چیزایی مینویسم و حتی چند تا از مطالب رو براش خوندم و حتی پای یکی دوتاش، مخصوصا اونایی که مربوط به داداش علی بود، با خوندن من اون گریه میکرد و ... بماند !
خلاصه که در بلاگفا روزگاری رو گذروندم!
اما بعد که دوباره شروع کردم به نوشتن، انگار که بعد از کلی وقت یه کنج خلوتی پیدا کرده باشم، دیگه به همسفر نگفتم - و نمیدونم چرا دلم نمیخواست بگم - که وبلاگ رو بروز رسانی میکنم. بعد هم که مهاجرت کردم بیان بازم چیزی نگفتم. گذشت تا انگار یکم آروم گرفتم -شاید- و یهو دلم خواست که به همسفر بگم - و نمیدونم چی شد که دلم خواست بگم - و گفتم!
حدس میزدم که این آخرا خودش متوجه شده باشه و حدسم درست بود. دیشب به طور ناگهانی گفتم که دوباره دارم مینویسم و با لبخند قشنگش مواجه شدم. از اینا :-)
و بعد تو دلم با خیال راحت گفتم آخیش! بالاخره گفتم!
من و همسفر چیزی از هم مخفی نداریم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. مثلا داداشم بهم گفت که خانمم باردار شده و هیچکس نمیدونه به جز تو. منم بهش گفتم پس بجز من و همسفر، چون بهش میگم :) یا مثلا یکی یه خبر به همسفر داده بود و اون هم صراحتا گفته بود به من میگه. چیه این مخفی کاری های حرص در بیار !
البته راز واقعی افراد هم برامون خط قرمزه. مثلا یه بارخاله ام با من یه وعده ای کرد و راجع به موضوعی باهام مشورت کرد. و من به همسفر گفته بودم که با خاله قرار دارم و در کنارش بعد که برگشتم گفتم شرمنده نمیتونم بهت بگم. و اونم قبول کرد. یا مثلا خواهرش از یه موضوعی ناراحت بود و به همسفر گفتم بره سفره دلشو باز کنه.و رفت. و من گفتم اگه کمکی میتونم بکنم و اشکالی نداره بدونم به من بگو و گاهی میگفت و گاهی نه.
بماند.
آدما انگار یه زمانایی برای خودشون یه خلوتی نیاز دارن. به خلوت، نه تنهایی(1).
به یه گوشه ی دنجی که حرفای دلشونو بریزن بیرون. حالا این گوشه ی دنج میتونه سر دیگه آش نذری مرضی خانوم باشه، یا زمان قبل از شروع جلسه ی اداره، یا حتی گعده ی دوستانه ی گوشه شبستان مسجد، یا حتی هندزفری در گوش و پرسه زنی کف خیابونا، یا حتی تو اتاق تاریک توی سجاده، یا حتی وبلاگ و خیلی چیزای دیگه.
زندگی خیلی بالا و پایین داره. اصلا ساخت دنیا اینطوریه. به قولی" زیر پامون رو داغ میکنن که بفهمیم دنیا جای موندن نیست". بعضی موقع ها یه فشار هایی میاد و بعضی موقع ها شل اش میکنه (برای همه مون هم پیش اومده). اما مواجهه ها متفاوته.
دیشب که داشتم با داداشم حرف میزدم، یکم از مشکلاتش گفت و باهام درد دل کرد. درد دل خالی که نه، بیشتر من باب مشورت بود. وقتی بهش گفتم منم نسبتا شرایط مشابهت رو ماه پیش داشتم تعجب کرد، که چرا بهش نگفته بودم پس، تا یکم سبک بشم (البته قبلا راجع به موضوعات دیگه سر ریز شده بودم پیشش).
نمیدونم چرا.
نمیدونم چِمه.
انگار خیلی بدم میاد وقتی خدا هست، برم شکایت سختی زندگی رو پیش یکی ببرم که مث خودم ضعیفه. مث خودم فقیره. خب چرا پیش همون نبرم که درد رو بهم داده، تا درمان رو هم بهم بده؟ همون که اگه من ضعیفم اون قویّه. اگه من فقیرم اون غنیّه.
آخه زشت نیست؟ خدا این همه نعمت بهمون داده، اصلِ وجودمون رو بهمون داده، هیچ استحقاقی هم نداشتیم، هیچی هم نداشتیم که در ازاش بهش بدیم، الان هم کلی داره بهمون نعمت میده، بعد ما بیایم شکایتِ همین زندگی رو پیش یه مخلوقِ بدبخت تر از خودمون ببریم. خیلی نامردیه این کار !
البته درد دل پیش رفیقِ شفیقی که تو همون حال هم ما رو یاد خدا و همین فقر میکنه به نظرم بحثش جداست. الحمد لله بابت داداشم.
الان با خودتون میگید این همه اش سرش تو سجاده اس؟ نه بابا، بی تقوا تر از این حرفام ! من نه عرضه ی تو سجاده رفتن رو دارم و نه دل و دماغ درد دل پیش بقیه. میپرسید پس چیکار میکنم؟ متاسفانه/خوشبختانه میریزم توی خودم و داغون میکنم خودمو :)
تموم شد حرفام.
اون شماره ی یک که گذاشتم اون بالا، ضمیمه اش برید مقاله "تنهایی و خلوت" آقای یامین پور رو بخونید. نخوندید هم طوری نیست.
و از همین تریبون سلام عرض میکنم خدمت همسفر. خوش اومدی به خونه ی جدیدم :)
+ دیدم از قرآن چیزی نیاوردم، توی این نرم افزار قرآن دکمه استخاره رو زدم این اومد:
فاطر
وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِکَ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻜﺬﻳﺐ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ [ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻣﺒﺎﺵ ] ﻳﻘﻴﻨﺎً ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻲ ﺗﻜﺬﻳﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ .(٤)
فاطر
یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَلَا یَغُرَّنَّکُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ
ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍ [ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﺣﻖ ﺍﺳﺖ ، ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﻧﻴﺎ[ ﻱ ﺯﻭﺩﮔﺬﺭ ، ] ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﻳﺒﺪ ﻭ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻓﺮﻳﺒﻨﺪﻩ ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﻛﺮم ] ﺧﺪﺍ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﻜﻨﺪ .(٥)
عجب ... عجب ...