ناسخ و منسوخ

بسم الله. 

سلام :)

گفته بودم دیگه اینجا نمینویسم. اون موقع واقعا صلاح تعطیلی اینجا بود. الان یکم شرایط عوض شده و ان شاءالله مجددا همینجا ادامه میدم :)


موقتا یک وبلاگی هم درست کرده بودم و چند مطلبی نوشته بودم. 

اینستا رو هم بیشتر فعال کرده بودم. اما خیلی وقت گیر شده بود برام


لذا اینستا علی الحساب غیر فعال شد :)

و اینجا فعال


مطالب قبلی رو هم، هم میتونم لینک  بدم، هم تحت یه مطلب طولانی همینا بذارم، هم اینکه کلا هیچی رو اینا نیارم 


خلاصه که

دوباره سلام :)

میفرماد که " ما ننسخ من ایه او ننسها نات بخیر منها او مثلا"

البته بماند که کار من برعکسه و حکم قبلی م رو که دارم نسخ میکنم، بجز تراوشات ذهنی بیهوده چیزی برای شما ندارم


حلال کنید

سلام :)

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
آقای مهربان

راه ورود شما چیه؟ (2)

بسم الله الرحمن الرحیم


خب ... خب ...

فردای روز مواجهه با اون آقای موتوری (کلیک) حوالی ساعت 3-4 بعد از ظهر بود که خسته و کوفته داشتم از درمانگاه می رفتم سمت خوابگاه. خیابان انقلاب، توی پیاده رو ضلع دانشگاه بودم، هندزفری رو گذاشتم و تماس تصویری گرفتم با همسفر. همینطور که داشتم صحبت می کردم یک آقای موتوری دیگه :) از روبرو اومد، موبایل رو از دستم کشید و رفت توی خیابون و الفرار !

منم رفتم لب خیابون وایسادم و هاج و واج با نگاهم بدرقه ش کردم !

با 110 تماس گرفتم، مامور اومد گزارش پر کرد و رفتم آگاهی پرونده تشکیل دادم.

فرداش رفتم دفتر خدمات قضایی و شکایت تنظیم کردم و چند روز بعد رفتم آگاهی پرونده رو تکمیل کردم. سریال موبایل رو هم توی سایت همیاب ثبت کردم


نمی دونم جزئیات رو چقدر حوصله دارید تعریف کنم ( اگر تمایل داشتید، بگید تا توی کامنت ها بیشتر توضیح بدم راجع به اتفاقات جانبی جالبی که افتاد ! )


خلاصه.

پرونده رو تشکیل دادم و بهم گفتن اگه خبری شد خبرت می کنیم. برو به سلامت :)

فکر کنم یک هفته گذشته بود که یه پیام توی واتساپ از یه شماره ی اعتباری همراه اول برام اومد به این مضمون: « گوشی شما گم شده، جهت بازیابی یوزر و پسوورد اکانت شیائومی تون رو برای ما ارسال کنید» یه پیام تلفیقی فارسی انگلیسی بود و تابلو بود که جهت ترجمه به انگلیسی، از جناب گوگل ترنسلیت استفاده شده :)


قبلا می گفتن قاتل به صحنه ی قتل بر می گرده، حالا آقا دزده به صحنه برگشته بود !

با یکی از دوستانم که کار موبایل انجام میشه اوضاع رو پرسیدم که گفت گوشی رو ریست کردن و الان اطلاعاتت همه پاک شده، برای ورود به گوشی و استفاده از اون یوزر و پسووردت رو می خوان.


تماس با آگاهی و پلیس فتا و اینطرف اونطرف و مشورت با دوستان و ...  (در این بین یکی دو تا جواب به طرف دادم که نپره) نهایتا چند تا راه پیش رو بود:

1- جوابش رو ندم، گوشی رو میره اوراق می کنه و تکه پاره هاش رو می فروشه و حدود 4-5 میلیون دستش رو می گیره.

2- بهش پیام بدم و بگم آقا دزده بیا من همون پول رو بهت می دم و بیا گوشی رو پس بده

3- بهش پیام بدم و کاربری و رمز عبور رو بهش بدم و به گوشی دسترسی پیدا کنه، گوشی رو بره بدون جعبه حدود 15 میلیون توی بازار بفروشه، یک آدم بخت برگشته گوشی رو میخره و سیم کارت توش می ذاره و به محض روشن شدن، آگاهی با خبر میشه و اون رو فرا می خونه و خفتش می کنه. گوشی من رو پس می دن و اون طرف هم پولش می پره.


انتخاب سختی بود

اگه اولی رو انتخاب می کردم، گوشی از دست می رفت

اگه دومی رو انتخاب می کردم، به قول امیرسجاد کمک می کردم و تایید می کردم ظلمی رو که انجام شده و به قول همسفر طرف یاد میگیره و همین بلا رو سر بقیه هم میاره ( بماند که خود نحوه ی واریز پول و پس گرفتن موبایل هم جای سوال داشت)

و اگه سومی رو انتخاب می کردم درسته که احتمالا من به گوشیم می رسیدم، اما یک آدم بخت برگشته ای مبلغ خیلی زیادی رو متضرر می شد.


انتخاب خیلی سختی بود.

نه از خیر گوشی می شد گذشت.

نه به ظلم می شد دامن زد.

نه می شد یه نفر دیگه رو لاکار کرد.


یک حاج آقا فقیهی ما توی مسجدمون داریم، که استخاره هاش جالبه. هم توی خال می زنه و هم با توضیحات قشنگ میگه چکار کنیم :)

نهایتا چون عقلم به جایی قد نمی داد، با واسطه ی یکی از دوستان استخاره کردم که آیا اطلاعات رو بدم به طرف یا نه (موضوع استخاره رو به حاج آقا نگفتیم). جواب شون این بود:« این کار رو بکنید خوب نیست. ولش کنید بهتره. شاید هم خودش خود به خود درست شد»

خیلی با حال بود D:


اینطوری شد که دیگه جوابش رو ندادم و اون هم دیگه پیگیری نکرد.

تا دیروز !

دیروز یه پیامک به زبان انگلیسی برام اومد با سرشماره Apple. که گفته بود لوکیشن موبایل شما با مشخصات فلان و بهمان حوالی تهران رصد شده و لینک لوکیشن رو هم ارسال کرده بود. زدم روی لینک و رفت توی سایت شیائومی و اطلاعات رو وارد کردم اما وارد سایت نشد. با لپتاپ چک کردم یکم مشکل داشت و بعد چند دقیقه دیگه لینک باز نمیشد. حدود 10 دقیقه بعدش هم لینک مستقیم سایت شیائومی رو باز می کرد. و تمام !

یه بنده خدایی بهم گفت این دامنه ای که برات فرستاده معتبر نیست و فیشینگ بوده و رمز اکانتت رو عوض کن ( و عوض کردم)


و دوباره هیچ خبری نشد که نشد !


+ از قضیه ی اون آقای موتوری اولی D: دو تا شارژ 10 تومنی ایرانسل رو دستم مونده، اگه ایرانسل دارید بهم پیام بدید تا بدم به شما

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
آقای مهربان

طعم شیرین خیال

بسم الله الرحمن الرحیم


کتاب معالجات رو باز می کنم. باید سرفصل علل قی و غثیان رو بخونم (تهوع و استفراغ). شروع می کنم به خوندن. اما ذهنم میره سمت اون روزهایی که حالت تهوع اجازه نمی داد لب به چیزی بزنی. و منی که نظاره گر بودم فقط.

کتاب رو می بندم.

لپتاپ رو روشن می کنم. باید اسلاید های مبحث امراض دماغ (مغز) رو مطالعه کنم. استادی که این مبحث رو تدریس کردن چون بیمار های خاص می بینن معمولا در تدریس ها بیماری های خاص رو هم حتما میارن. اسلاید های رو ورق می زنم. میرسم به Integrative Oncology (سرطان شناسی به روش تلفیقی). همون اولش میگه شایع ترین علامت پس از شیمی درمانی fatigue (خستگی، کسالت) هست. گفته معمولا در اولین هفته ی بعد از شیمی درمانی بروز می کنه. گفته ... اما ذهنم میره سمت اون روزهایی که میدونستیم تا دو سه روز بعد از شیمی درمانی نمی تونیم بیایم خونه تون. چون حالت خوب نیست. حالا با همسفر نمیشد بیام، خودم هم نمی تونستم بیام؟ ... و منی که نظاره گر بودم فقط.

اسلاید ها رو می بندم.

فولدر عکس های مامان رو باز می کنم. هدفون رو میگذارم توی گوشم و "طعم شیرین خیال"  دال بند رو پخش می کنم. همسفر و حانیه توی سالن هستن پس خیلی نمی تونم سر و صدا کنم.

و منی که صدا رو تا آخر زیاد کردم، عکس ها رو از پشت پرده ی تار اشک یکی یکی ورق می زنم و بی صدا جیغ بنفش می کشم.

موافقین ۶ مخالفین ۰
آقای مهربان

تعاملات

بسم الله الرحمن الرحیم


دو هفته پشت سر هم مجبور شدم چند روزی رو که اصفهان هستم به صورت صبح تا شب برم بیمارستان تا برای کار تحقیقاتیم نمونه جمع کنم. حقیقتا روز آخر دیگه برام اعصاب نمونده بود و لحظه شماری می کردم که تموم بشه. حوالی مغرب بود که تموم شد.

پنج شنبه بود.

خیلی وقت بود مسجد القدس نرفته بودم. مسجد القدس جایی هست که دوران نوجوانی و ابتدای جوونیم رو اونجا گذروندم. کانون فرهنگی قدس. دلم برای رفقا تنگ شده بود. دل و زدم به دریا و رفتم بلکه کسی رو ببینم و دلم باز بشه. تعدادی از رفقا هم بودن و گپ مختصری زدیم. بعدش به آقا مهدی گفتم آزادید یه بیرونی با هم بریم؟ گفت بریم.

آقا مهدی سنش نزدیک به ماست و کمی بزرگتره. خیلی تو دل برو و نازنینه. با هم رفتیم سمت گلستان شهدا. می خواستیم بریم شام بخوریم اما چون دیر بود گفتم فقط یه تابی بزنیم. رفتیم سمت تخت فولاد و یک راست رفتیم سراغ بابا رکن الدین.

کلی با هم گپ زدیم. آقا مهدی ویژگی خاصش اینه که خیلی با علما و عرفا و اساتید اخلاق نشست و برخاست داره و با زندگی خیلی از علما آشناست.

چقدر از همنشینی باهاش لذت بردم.

یک داستانی هم برام از سید جمال گلپایگانی تعریف کرد که براتون میگم:

سید جمال از هم عصران اقای قاضی و از اساتید اخلاق آیت الله ناصری در نجف بودن.


رسمشون این بوده که روزها توی برق آفتاب می رفتن وادی السلام، دو ساعتی اونجا بودن و بعد بر میگشتن. یکی از شاگردانشون با خودش میگه برم ببینم حاج آقا تو این گرما کجا میره؟ راه می افته میره دنبالشون. وقتی که پشت سر حاج آقا وارد وادی السلام میشه، هوا براش خیلی خنک و مطبوع میشه ( حاج آقا هم مشغول ذکر و اینا بودن و راه می رفتن). خلاصه. از جزئیات می گذرم و میرم سر اصل مطلب. خوب که تابشون رو می زنن و میخوان از وادی السلام خارج بشن، همزمان با خروج سید جمال از وادی السلام، یکی از اساتید دیگه ی حوزه باهاشون برخورد می کنه و با هم سلام علیکی می کنن. سلام علیک همانا و محو شدن خنکی هوا همانا. بعد سید جمال رو می کنن پشت سرشون و طلبه رو صدا می زنن بیاد جلو. بهش میگن:« اثر یه سلام علیک خالی رو دیدی چکار کرد؟» و خلاصه توجیهش می کنن که حواسش باشه که با چه کسایی رفت و آمد می کنه و چقدر تعامل با اطرافیان می تونه روی ملکوت وجودی آدم اثر داشته باشه.


چقدر بعد از اون یک ساعت همنشینی باهاش خستگی م در رفت.

+ دوست خوب، خیلی خوبه.

۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
آقای مهربان

خوابید ... خیلی راحت

بسم الله الرحمن الرحیم


یکی از شب های فروردین که اسکرین بیمارستان خورشید (سانتر کرونا اصفهان) کشیک بودم، از دم در اورژانس یه صدایی شنیدم شبیه این که همراه بیمار می گفت: نمیشه دکتر بیاد همینجا ویزیتش کنه؟ نصف شب بود شاید هم دم صبح، ساعتش دقیق یادم نیست، فقط یادمه دیروقت بود، چون مریض نبود و سرم خلوت بود.

معمولا ما نمیریم دم در اورژانس کسی رو ویزیت کنیم، چون دو حالت داره، یا مریض حالش خوبه (سطح بالایی از خطر نداره)، که قشنگ خودش میاد پیش ما. یا اینکه حالش خوب نیست که مستقیم باید بره توی اورژانس و دیگه اصلا ویزیت ما رو نیاز نداره. اما چون کاری نداشتم، رفتم ببینم همراه بیمار چی میگه. که پرستار گفت مریض سطح یکه و باید مستقیم بره اورژانس. کمکی اورژانس یه تخت آورد و مریض رو گذاشتن روی تخت و بردن داخل اورژانس. منم از سر کنجکاوی رفتم ببینم چی به چیه. تا رفتم دیدم انگار مریض خیلی بی حاله. گفتم چشه؟ گفتن ارست کرده.

گفتم ارست کرده؟ بعد شماها همینطوری ریلکس دارین جابجاش می کنین؟ رزیدنت داخلی کجاس؟ و دیدم خانم دکتر هم اومدن و دارن نگاه می کنن.

نبض بیمار رو گرفتم و ماساژ قلبی رو شروع کردم.

قاعدتا مدیریت تیم احیا رو باید رزیدنت به عهده می گرفت اما دیدم انگار گیج تر از این حرفاس. که آمبوبگ خواستم و همزمان تنفس رو هم شروع کردیم و گفتم اپی نفرین رو هم شروع کن. گفتم بیهوشی رو هم خبر کنن که مریض رو انتوبه کنیم. و کماکان من بودم که دستور می دادم ! حتی دیدم بیهوشی دیر کرده گفتم بدید تا خودم لوله ش کنم که دیگه همکار بیهوشی مون هم اومد.


خلاصه. یه خانم حدودا 60 ساله کیس کووید که ظاهرا توی راه و داخل ماشین ایست قلبی کرده بود رو داشتیم احیا می کردیم. همینطور که ماساژ می دادم باهاش حرف می زدم. براش « یا من یقبل الیسیر و یعفوا عن الکثیر » می خوندم و ... سعی می کردم اگه قراره بره، توی اون لحاظ یکم بارش کمتر بشه.

پسرش دم در ایستاده بود و داشت نگاه می کرد.

نمی دونم. انگار چون مامان خودم رو تازه از دست داده بودم، چون حس بی مادری رو می فهمیدم، حس از دست دادن یک عزیز رو، برای همین بیشتر و بیشتر تلاش می کردم.

چقدر عادی شدن مریضی و مرگ برای ماها بده. خیلی راحت توی دو جمله: مریضی که صبح اومد چی شد؟ جواب: اکسپایر شد.

همین؟ تمام؟


توی اون لحاظ سعیم رو می کردم که اگه میشه برگرده، به خاطر سهل انگاری ماها این فرصت رو از دست نداده باشه.

سعیمون رو کردیم.

نموند ولی.


همه که رفتن کنار، یکم کنارش موندم و نگاهش کردم. دلم نمیومد برم.

حالا یادم اومد، فکر کنم حوالی 4-5 صبح بود. چون همون موقع ها اذان شد.

رفتم نمازمو خوندم.

یکم براش دعا کردم.

و برای مامان.

و برای دل خودم.

و یکم زار زدم. برای مامان. صبح هم ساعت 8  که کشیک رو تحویل دادم از همونجا مستقیم رفتم باغ رضوان (قبرستان اصفهان) پیش مامان. حصیر توی ماشین داشتم. تا ظهر کنار مامان خوابیدم. دلم می خواست حالا که پیشش هستم خوابش رو ببینم. ندیدم ولی. نیومد. هنوز هم نیومده. بعضی وقت ها خیلی دلم تنگ میشه. خیلی.

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
آقای مهربان